در باغ زندگی ، گلی را که باغ در آغوش کشید
بی آنکه خود بداند ، مانند سمی جاگذاز
اورا مسموم ساخت
ودر انتظار معجزه نشست ، در زمهریر باد زمستانی
دیوار گرم سینه اش ، یخ بست
شب ، بی شتاب گذ شت واو از خواب برخاست
در آفتاب نیمه مرده سرد زمستان
بهاررا دید که میمیرد
در صبح تاریک زمستان ماهی تشنه را دید
که درون رودخانه یخ بسته
او گریست بر ماهی یخ بسته و.گل مسموم
گریست
اما حکایترا همچنان ، پنهان داشت
باغ ، بی صدا وآرام میگریست
گلها بی آب ودرختان خاموش ، باغ تشنه ، هوا مسموم
سبزه ها خشکیدند وخاک مرد
باغ درتنهای خود ، به دیوار ویرانش تکیه داشت
دریغا که دیوار نیز
ویران شد
از بوی بنگ وافیون وزنان خود فروش
مردان بی سر وکودکان حرامزاده
باغ پهن شد ، خاک شد ، ارابه ها از روی آن گذشتند
باید میدویدم
تا به پشت سنگی برسم
در پشت باغ دیگر کسی نبود ، سنگی نبود
هر چه بود سرما بود ، یخ. بود برف بود و
تنهایی گلها یی که مسموم بودند
ثریا ایرانمنش . 26/6/2015 میلادی / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر