سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۵

پاسخ به یک نامه

دوست عزیز ،
نقد شمار ار  مانند یک شاگرد مدرسه  که درانتظار خواندن انشایش واظهار نظر معلم ونمره دادن  میباشد ، خواندم ! ودر انتظار آن بودم که نمره خوبی درکارنامه چندین ساله ام ثبت شود ،  
قبل از هر چیز ،  من با کسانیکه گوشه چشمی باین  ورق پاره دارند  وخطوط درهم مرا میخوانند  احساس نزدیکی ودوستی میکنم وچه اشکالی دارد که جوابی مفصل بنویسم  اگر چه به درون  سطل زباله ( دلیلت ) سرازیر شود !  نسل من روبه فناست  اما ازاینکه چرا اینجا هستم ؟ سالهاست که جوابگوی عده ای بودم بعضی هارا بی جواب گذاشته ام وبه بعضی ها جوابی دادم نه درخور نوشتارشان ، وزمانی احسا س میکنم که مرا باز جویی میکنند ، چگونه میخورم از کجا میاورم ، من درحزب جمهوری بازنشستگانم !!  من در مدارس شما درس نخواندم ، رویای زندگی من نه مرحوم جلال آل احمد بود ونا بانویشان ونه جناب شریعتی ونه سایرین ، از سیاست همه عمرم دوری کرده ام  ومیبینید که چه راحت مانند یک شاگرد مدرسه روان مینویسم ،  بی هیچ شیله وپیله ای ، اما درجایی گاهی نطفه ای بسته میشود ونوزادی شکل میگیرد ، وجنینی متولد میشود ، شاید دربین  همس وسالان خود من تنها کسی باشم  که هنوز باین صفحه پاره دو دستی چسپیده ام  ودر فکر چاقی ولاغری زیباتر شدن پوست وهیکلم نیستم ،  من از نسل  زنانی نبودم که درحرم مرد بنشینند  واسیر دست او باشند  ومرد ارباب خانه باشد  من شریک زندگی میخواستم  واین شریکی که انتخاب کردم سالها درفرنگ زیسته وقبلا هم یک همسر فرنگی داشت ، باین جهت اورا انتخاب کردم برای آنکه روحم آزاد باشد  واو بدون آنکه روشنگرا ویا واقع بین باشد  هنوز در صندوقخانه اجدایش میزیست  هنگامیکه مرا به  به میان فامیل خود راند ،  دیدم که باید کفشهای راحت وبندی ورزشی خودم را بیرون بیاورم وشلوار جینم را با دامنی بلند عوض کنم  وسر سفره های نذری بنشینم  ، واین کار من نبود ، نذر من غذا دادن به انسانهایی بود که زیر پلها ، درحلبی آباد ویا درگورستانهای متروک میزیستند وهنوز طعم عسل وشله زرد را ازهم تشخیص نمیدادند ، بچه های کوچکی که درخیابانها به دنبال اتومبیلها میدویدند وفال حافظ میفروختند ! من نذرم را آنجا ادا میکردم ، وغذاها را بجای آنکه بانوان شیک وآلامد با لباسهای طرح دیور وشانل  به کامشان فرو ببرند  به همان گرسنگان میدادم ، این کار من خلاف عرف وقانون آنها بود ، با بانوان موقر میبایست به قراءت قران بروم وبا بانوان آلا مد وشیک سر میز قمار بنشینم ویا مشروب سرو کنم وآهنگهای کوچه بازار ی را بگذارم تا آنها را به رقص وشادی دربیاورم ، نه آنجا وآن زندگی متعلق بمن نبود ، در سرمایه او سهمی نداشتم ، من همان زن خوب وفرمانبر پارسا بودم که مرد درویشی را پادشاه کرد وخود گرسنه با بچه هایش با چند چمدان راهی خیابانهای وسیع وپر درخت ونسیم آزادی شهر فرنگ شد ، بی هیچ واهمه ای .البته ایشان از قبل با اطلاع بودند وخیال کردند یک هوس است ومن برخواهم گشت ، اما خودم میدانستم که هیچگاه دیگر رنگ آن خانه وآن زندگی را نخواهم دید .
بعد از رفتن من چوب حراج به همه آن زندگی زد که در طول بیست وپنج سال زناشویی آنها را جمع آوری کرده برای حیثت بچه هایم ، لاشخوران وکرکسان بسوی گنجینه ه لباسهایم واثاثیه ام یورش بردند دیگر چیزی برای من باقی نماند غیر از چند تابلوی نقاشی !!! واین درست درزمانی بود که من درگوشه یک آپارتمان قدیمی نشسته بودم وداشتم از تلویزیون سنفونی نهم بتهوون را تماشا میکردم واشک میریختم ، 
هر کدام از ما حتما دلیلی برای  فرار خود داریم  بهانه ها کم نیستند  حال دیگر فرصتی نمانده است ومتاسفانه هنوز میبینیم که مردان فرنگ رفته تحصیل کرده وباصطلاح  روزهای گذشته روشنفکر ما هنوز درون کارتن وصندق خانه اجدایشان زندگی میکنند  ومیل ندارند یک گام  به جلو بردارند  میترسند که آن قالب مقوایشان درهم بشکند  وتکه تکه شوند   .
من نه مربی اخلاق زنان هستم ، ونه عضو گروه فمینستها وفمنیست پرستان میدانم که گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله من است / آنچه البته بجایی نرسد فریاد است . 
تنها بخودم میبالم  وافتخار میکنم که روی پاهای خودم ایستاده ام  میل ندارم  عقب عقب راه بروم  هنوز چشم به جلو دوخته ام .
با سپاس و همراه بابهترین آرزوها /
سه شنبه 31/می 2016 میلادی 

نیشخندها

 روز گذشته که خانه تکانی کردم و تقریبا ساعاتی را برای تخلیه  انبارکامپیوتر صرف کردم ، بیاد آن دو عدد دیگر افتادم  ، تنوره اولین کامپوترم هنوز لبریز زیر میز افتاده ، دومی مانندد یک جسد در کنارم خوابیده وسومی باید جور همهرا بکشد وآن یکی تابلت که مونس شبهای من است وکار رادیو را انجام میدهد ویا گاهی کار دفتر وقلم را .
کتابهای ( او ) بیشتر  بالای سرم است اکثر آنهارا امضاء کرده :( با تقدیم ارادت واحترام فروان ) یادرپشت دیگری نوشت : 
( چه بنویسم ، ازکجا بنویسم ، مگر نوشتن من چیزی را عوض میکند ) وامضا کرده است  چندی بعد دریک تصادف اتومبیل جانش را ازدست داد ، او حتی ( رومن رولان را ) نیز ملاقات کرده بود وباو افتخار میکرد ، آنروز در رستوران ( چاتانوگا) که داشت سالادش را میخورد وقلم رابه دست دیگری گرفته بود ، نا امیدی را درچهره اش خواندم ، او کارش را از معلمی  دریک شهرستان شروع کرد و درکنارش به تحصیلات دانشگاهی اش ادامه داد ، به چهار زبان  زنده دنیا تسلط داشت و اکثر کتابهایش را از زبان اصلی ترجمه میکرد ، گاهی اشعاری میسرود ودر دفترچه بغلیش اش نگاه میداشت ، دوست ونزدیک یارغار شادروان فریدون مشیری بود وعاشق شعر  ( آخرین جرعه  آن جام )  که با چه  لذتی انرا میخواند ، نه اهل دود ودم بود ونه اهل سیاست تنها عاشق سر زمینش بود ودرهمان خاکی که به دنیا آمده بود بخاک رفت .
نمیدانم اگر امروز بود ومرا میدید ویا درکنارم بود چه میگفت وچه میکرد ؟ با آنکه سالها با هم تفاوت سنی داشتیم ومن اورا مانند یک پدر دانشمند دوست میداشتم .درسهای زیادی از او گرفتم ،  کتابهایی که ترجمه میکرد اما اجازه چاپ آنرا نداشت به من میداد تا بخوانم ، 
امروز او نیست ، ومن بیاد نوشته او افتادم ::چه بنویسم ، برای کی وچی بنویسم ؟ نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ هیچ چیز را .
هیچکس نتوانست بفهمد که من در طول این چهل سال  دراین شهرهای کپک زده  وغم زده  چند بار پوست انداخته ام ، وهر بار با بتون  وآرمه محتوی شعورم آنرا ترمیم کردم ،  هیچکس نتوانست بفهمد که من چند بار به چند دیوار کاهگلی تکیده دادم که ویران شدند تحمل وزن مرا نداشتند ، از خا ک وخاشاک و کاه درست شده بودند وزن من سنگین بود از بتون ساخته شده بود .
هیچکس نتوانست بفهمد که من دراین مدتی که عشق را به مسلخ کشیده وبرده بودند من آنرا درون سینه ام محفوظ نگاه داشتم  تاروزی به یک ( انسان) عرضه کنم ، وچهل سال میشود که هیچ انسانی را ندیدم از همه گسسته  وفاصله گرفته ام  وتا چه اندازه بتون نفرت میان من ودیگران رخنه کرده وتا چه حد گل های بی شعوری شانرا بر پیکرم پاشیده اند باز آنهارا پاک کرده وخودرا تمیز ساخته ام .
امروز همه درلباسهای شیک با مدل بالا بیقوارگی روح خودرا پنهان میکنند ،  ونمیدانند که این بیقوارگی وزشتی در چهره وبینی آنها هویداست  . حال چشمانمرا مانند یک دوربین یکصد مدار  روی اشخاص ذوم کرده ام ، مورچه هایی را میبینم که از سر وکول هم بالا میروند ، روی غذا ها با هم جنگ دارند ، روز نجاسات نشسته اند تغذیه شعورشان از همان نجاستی است که بخورد آنها داده شده است .
من در دوران خوبی متولد شدم ، دوران خوبی تربیت شدم ودوران خوبی آن سر زمین لعنت شده را ترک کردم ، حال تنها برای دل خودم مینویسم ، نه کاری به سیاستشان دارم ونه به کیاست نداشته شان ، هرچه را که درطول نزدیک به این نیم قرن باید نوشته شده وگفته شده دیگر هرچه بنویسم ویا بگویم بیهوده ا وزائد ست ، انسان مانند یک تکه گوشت به دنیا میاید واین محیط و آداب ورسوم وخانواده وسپس آموزش اوست که از او یا یک انسان میسازد ویا یک چهار پا . دریک محیط آنارشیستی نمیتوان خوب رشد کرد وخوب از شعور وروح خود حفاظت نمود سیل  ویرانگر تر از آن است که بگذارد شخص دست به چوبی ، کنده درختی ویا دیواری بند کند دیوارها همه خشت وگلی ومصنوعی با رنگهای قریبنده اند  ، کمتر کسی بدنه ای سخت واستوار ومحکم دارد ،  کمتر کسی روح انسانی را درک میکند ، یکنوع سبعیت ، یکنوع خشونت  ویکنوع احساس آدمخواری در بین مردم جهان رسوخ پیدا کرده است ، دیگر کسی به آوای چنگ گوش فرا نمیدهد طبالان با طبلهای میان تهی خود همهرا مشغول ساخته اند . 
چهل سال پوست انداختم و امروز  دوباره مشغول ساختن بتون پیکرم هستم . بدبختانه در دوره ای هستم که باید دشوارترین مرحله تاریخ  یک جامعه را پشت سر بگذارم ،امروز خودکشیها بیشتر شده مرگ برای عده ای یک آرزوست ،وبی بند وباری که خود یک عکس العمل نامطبوع درمقابل نظام های فرسوده واز درون پوسیده میباشد  درخال حاضر غوغا میکند ،  ارزیابی ومرور در تاریخ وفرهنگ گذشتگان کاری بس دشوار است که باید به دست جوانان کاردان سپرده شود  دیگر دراین دوران کسی نمیتواند بگوید کمبود کاغذ است ویا جوهر ویا چاپخانه !! امروز برای خواندن نسخه های چاپی قدیمی خیلی راحت میتوان وارد هر کتابخانه ای شد وآنرا یافت ، اما متاسفانه امروز پیدایش پیامبران جلوی هر پیشرفتی را گرفته است ، یکی با تبرابراهیم  میاید دیگری با عصای موسی سومی با روح پاک مسیح وچهارمب با استناد با کتب دیگران ، انسانها از هم دور شده اند هیچ پیامبری با یک قلم ویا دفترچه ویک بغل کتاب نیامده است . همه شاهکارهای دنیای امروز در بدترین شرایط بوجود آمده اند در شعر ریاکاری کمتر به چشم میخورد ، میوه شعر میتواند یک میوه مطبوع  وفرحبخش باشد ، نه ویرانگر ، آن خدایان مقوایی  شعر برای من کوچکترین ارزشی ندارند ،  هنوز حافظ جاوان است ، خیام ، سعدی ، واز معاصرین نادر پور ، رهی ، ومشیری، اینها خود وشعرشانرا آلوده سیاست نکردند ،تنها سرودند ، از غمهای بشر ، واز دردهایی که روح را خراشید /
هر چه دراین پرده نشانت دهند 
گر نپسندی  به از آنت دهند 
در شعر میتوان هم رقص امید را یافت  وهم بیم مردن را  وهم زمزمه انتظار را  وهم رنجها  که همیشه همسفر ما ویار ما میباشند . اما اگر شعر به کثافت سیاست آلوده شد دیگر نامش شعر نیست ، یک فریب است وبس . پایان 
31 /5/2016 میلادی /و

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

درودى تازه

امروز رفتم سراغ جعبه نامه هايم ، آه ، من تقريبا همهرا فراموش كرده بودم ، نامه اى داشتم از آن دانشجوى كه با همسرش در هند بودند حال ديگرتحصيلاتش تمام شده اما ميل دارند بمانند ، هنوز بياد سى دى هايى كه برايشان فرستاده بودم از من تشكر ميكردند خانم شكيرا بود وگوگوش !!! وآن مهندس محترم كه عكس پرژه هاى پل سازيش را در كانادا برايم فرستاده بود دخترش  وارد دانشگاه شده ، اوف چقدر احمق بودم وآن چند نفرى كه از اوكراين و پرتغال برايم نامه داده بودند ، واى  ،چقدر  خوشحال ودرعين حال شرمنده شان شدم ، مدتها بود كه بخواب خرگوشى فرو رفته بودم  وابدا حواب كسى را نميدادم ، اما امروز  واقعا از خجالت سرم را پايين اتداختم  وشرمنده  شدم ،. 
زمانى فرا ميرسد كه انسان ميخواهد خودرا رها كند ، روحش را از جسمش جدا كرده و از قيودات خودرا برهاند ،مانند خمارى كه ناگهان هوس  مى تازه ميكند يا قمار بازى كه ميل دارد دست به قمارى  تازه بزند ،
واقعا بايد بنويسم كه چقدر از شما عزيزان شرمنده هستم  مهرتان تا ابد پايدار عمرتان دراز   وتبريك وتهنيت ، مرابپذيريد  مدتى بيهوش بودم داروى بيهوشى خورده بودم وبخواب رفته بودم  حال بيدار شدم از صداى بلبلى كه  روى بالكن خانه داشت آواز ميخواند ، درود و مهر بى پايان مرا بپذيريد دوستان مهربان اگر چه دير است اما هنوز  ميتوان جبران كرد . 
با سپاس  فراوان  ، دوشنبه  ٣٠ مى ٢٠١٦ ميلادى
 ، با تقديم بهترين احترامات  
إضافات :
شرمندگيم بيشتر شد كه از سال دوهزارو هشت من حتى سر به كامنتهايم نزدم واى چه شرمند بزرگى امروز با تمام قلبم از همه شما عزيزان بخصوص سايت ( آزاد مردان)  پوزش ميطلبم براى اين ديركرد ، ساير عزيزانى كه مرا مورد لطف ومهربانى  خود قرار داده اند بى نهايت است ، از امريكا ، ايتاليا ، ليتوانيا ، پرتغال ،  ، اسپانيا ، آلمان ، كانادا  ، هند ، وسرزمينى   بنام لوتاتيا   !!؟؟  وصدالبته ايران عزيزما كه تنها يكنفر  آنر ا خوانده بود ويونايتد كينگ دام يعنى انكليس،
 خوب اين براى من بهترين  اراده  است كه هر هفته بالاتر  از چهار صد نفر روى اين برگ كوچك ميايند ومهربانيشان را تثار اين حقير ميكنند و آن دوست عزيزى كه دنباله داستان ( چه گوارا را ) خواسته بود ، به روى چشم  ، در يادداشتهايم آنر يافته تقديم ميدارم ، هرچند امروز تعداد چه گوارا ها زياد شده اند . دوست ديگرى كه أشعار حميدى شيرازى را خواسته بود به روى چشم برايتان خصوصى ميفرستم .
با تمام شرمندگى واندوه از اين دير كرد دست يك يك شما عزيزانم را  ميفشارم مهر شماست كه اين ناچيز   هنوز زنده است ،
همر اه با بهتر ين وصميمانه ترين أرزوها ، برايتان شادى وسلامتى را از پيشگاه ايزد مهر وعشق ومهربانى آرزو دارم ، ثريا ايرانمنش ( لب پرچين )   ، اسپانيا
ما دل به طوفان بلا داده ايم .

یک مرثیه

این مرگ نیست ، زیر که من بپا خاسته ام ، 
صدای مردگان از آن سو دریاها بکوش میرسد 
 این شب نیست ،  چرا که مهتاب مونس منست 
وناقوسها بمن میگویند ، فردا روز دیگری است 
برای آوازهایم هر صبح زبانی تاره بکار میبرم ، 

 نه سردم هست ونه گرم ، بهار درجانم ریشه دوانیده است 
نسیم بر پوستم دست میکشد  ، آن آتش خاموش شد 
وآتش نبود ، شعله ای لرزان بود که من اورا آتشی فروزان پنداشتم 

سرما نبود ، گرما نبود ، باد وطوفان هنم نبود ، یک نسیم خنک بود
از پنجره آمد واز درب برون شد .
درهمان حال  قهوه امرا را زیر زبان مزه مزه میکردم 
وبیسکویتم را میلیسیدم ، 
زندگیم را از نو تراشیدم ، 
همه آن آشقتگیها ، ناگهان بسردی گرایید 
 بی وفقه سرد شد ، 
بخود نهیب زدم ، 
کجایی ؟ کجا میروی ؟ دیوار کهنه ، لبریز از خار های سخت وجانگداز است
چرا اینهمه افتادی؟  برخیز ، 

برخاستم ، خاکسترهارا از جامه ام پاک کردم ، 
اما او ، او که شگفت زده ونیمه جان افتاده ، 
بگذار درتصور خویش بماند 
او که گوشهایش تحریک شده . 
اشکارا ودرد آلود سرود پیروزی را سر داده است 

باد پیر ورهگذر خسته دق الباب کرد ، 
ومن همانند یک میزبان مهربان 
درب را به رویش باز کردم 
واو بسرای کوچک من پای نهاد 
باید شمعی برای مردگان روشن کنم 
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 ماه می 2016 / 


بوسه گاه باد

آمده ام تا دل ذره بشکافم   ، 
آمده ام  تا از سنگ گل بیرون آرم 
 واز سکوت پرده بردارم  ، وبا نسیم نغمه بخوانم
آمده ام چون پرنده ای چابک وتیز 
بر سر کفتارها  پای نهم ، 
آمده ام غوغا کنم ، تا زغوغای من باغ  زندگی پر شود
برق لبخند برلبانم ، نه از بیم  خشم وخشونت 
آمده ام تابهار تازه نفس را 
در دل گل برگها بنشانم----------

روز گذشته خیلی خندیدم ، سالها بود که اینهمه نخندیده بودم ، بچه ها از من عکس میگرفتند ومرا صد ساله ویا درکسوت یک خرگوش بازیگوش روی صفحه میاوردند ، ، خیلی بامزده بود .
شب گذشته مجبور شدم باز چند نفر از ( رفقا) را که مهرشان زیاده از حد نسبت به بنده بود از ضفحعه اینستا گرام پاک کنم لازم است بگویی سلام، دیگر ول کن معامله نیستند ، یکی در ترکیه  به دنبال من میگردد دیگری در هلند درسوئد ودانمارک !!!! 
نه ، عزیزانم ، قبل از آنکه شما به دنیا بیایید من بهشت را دیده ام ، ماموریت شما هم نیمه کاره میماند ، شما نمیتوانید مرا بیابید من دربالاترین نقطه کوهستانی درون یک کندو ، دارم موم میسازم وعسل تولید  میکنم برای شیرین کام کردن آنسانها ، نه شما .
من زیاد از آیینه مینویسم ، آیینه بهترین تصویر را نمایان میسازد ، تنها باید غبار روی آنرا پاک کرد ، هرچه میکنم هنوز در اشعار ( حافظ) غوط ميخورم  ، هنوز دور ( خیام) میگردم  وهنوز ( فریدون ،  رهی ) را نمیتوانم از یاد ببرم ، انعکاس زندگی را درچهره واشعار آنها میبینم ، امروز زندگی به آن معنا که ماداشتیم وجود ندارد، آنارشیزم وحشتناکی همه دنیا را فرا گرفته وانسانها تبدیل به رباط های زنده شده اند که دور خود میچرخند ویا در خدمت واطاعت ایستاده اند ، یا برای مردن میروند ویا برای کشتن  ، چیز دیگری وجود ندارد ، ترنمی از صدای موسیقی برنمیخیزد ، تنها غار غار کلاغان  درون گلدسته  هاست  ویا روی درختان خشکیده وبی آب .ویا .......فوتبال ، که کسب وروزی  عده ای شده  مانند کازینوها  باهم در یک ردیفند !.
نگاهی به زندگی خود وفرزندانم میاندازم ، چه بی آرزو ، چه راحت وهمه بی توقع بدون آنکه ذره ای بیرحمی درون سینه ویا در خون یکی از آنها باشد ، همه درفکر بدبختی دیگرانند اگر چه خود در اوج خستگی باشند ، روز گذشته  پسرانم هردو تلفن کردند صدای هردو از خستگی وسر درد وپر کاری بیرون نمیامد ،  وامروز من آنهارا با این جوجه ها  وجوانان بی درد مقایسه میکنم که چگونه درفکر ویرانی دیگرانند  و یابه دنبال مفتخوری ، مهم نیست کجا ؟ با کی ؟ اینها گویا عقلی درسرشان نیست وشعورشان  رانیز پاک از دست داده اند  ، ما هیچگاه با مال دیگران زندگی نکردیم وبه دنبال مال کسی هم نبودیم ، هميشه  کار کردیم کار شرافتمندانه ، تربیت خوب واصالتی که دروجودمان ریشه داشت مارا ازدیگران جدا ساخت ، حال بقول دخترم چه اصراری دارم با مردم آشنا شوم وآنهارا به دنبال خود بکشم  ، سر زمینی را چهل سال پیش دراوج شکوه مصنوعیش ترک کردم میدانستم که این شکوه وجلال موقتی است سر زمین من با آن  مردم نادان مورد تمسخر دنیا قرار گرفته بود ، اما امروز چون مردم خودشان  هستند وخودشانرا نشان داده اند دنیا نیز میداند وکار خودش را میکند چند نفری را نیز درآب نمک خوابانده اگر این نوکر بد قلقی کرد فورا به چاه ویل سرازیر میشود نوکر بعدی میاید ، مردم مهم نیستند، جوانان  مهم نیستند وبدبختانه مردم هنوز یاد نگرفته اند که خودشان بخودشان کمک کنند ، چیزى بنام کمک کردن را نمیدانند اما ویرانگری را خوب میشناسند ، دراین سرزمین گاهی سیل وطوفان ویرانیها ببار میاورد اگر دولت نرسد ویا دیر برسد مردم خودشان دست بکار میشوند همه بیاری همسايه  یا هم خانه ویا همنوع خود میشتابند اینها معنای واقعی انسان بودنرا فرا گرفته اند  اینها نیز سالها زیر یوغ دیکتاتوری خونها داده اند  امروز میدانند که ایده ولوژی را تنها باید درون کتابها خواند ورفت ، درهر خانه کارگری یا کارمندی یک ردیف قفسه کتاب چیده است ،  نمایشگاه کتاب درخیابانها هر چند زمانی  ایجاد میشود وکتابها با نرخ ارزان به دست مردم میرسد ، اگر چند دولت دیگر انگشت به خمیر ور آمده این ملت میکنند وناگهان از میان آن همه انسان یک گیسو بلند برمیخیزد ومیگوید ( ما میتوانیم )  !! بلی شما میتوانید ملتی را بخاک حون بکشید ، شما برای ویرانی میایید نه آبادانی ،  البته  درمیان این مردم  هم ناراضی زیاد است از سیستم نوین برده برداری واربابی بانکها در عذابند اما هنوز کشورشانرا دوست دارند ، به زبانشان وادبیاتشان وفرهنگشان سخت چسپیده اند، دین هم درگوشه ای برای خود ش نشسته بی هیچ اجباری میتوانی به نماز اعشا ئ ربانی بروی . میتواتنی ترک دین کن کسی مزاحم تو نیست . وبدین  سان است که ملتی زنده میماند وملتی میمیرد .ما هنوز یک پانصد سالی کار داریم تا نام ملت متمدن رویمان بگذارند که از خود ما ست که برماست . پایان 
30/ می 2016 میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۵

پیام آرامشبخش

همانطوریکه کنار اجاق داشتم گوشتهارا سرخ میکردم عرق از هفت نای بدنم جاری بود ،  ، هوا گرم شده  ، نگاهی بخودم انداختم و گفتم :
خاک بر سرت کنند ، هنوز توی زمان خودت قفل شدی ، اینها چیه پوشیدی ؟  از کی رو میگیری ؟ برو یک شورت کوتاه ویک بلوز نازک بدون آستین بپوش روز درازی درپیش داری> 
چرا اینهمه خودت را میپوشانی ؟ از کی خودترا پنهان میکنی ؟ یقه  بسته ، آستینها تا آرنج شلوار بلند ، اوف ، ثریا حالم را بهم زدی  ، همه زنان اینجا  با آن سینه های آویزان وشل و ول پر لکه شان توی کوچه ها سان میدهند وتو ؟  نه بهتر است چیزی نگم خوب اگر میخواهی خودت  رابپوشانی وازهمه پنهان کنی ، خوب برو مراکش ، برو عربستان ، اصلا  برگرد ایران، چرا اینجا  تک وتنها  درخانه خودت از خودت رو میگری ؟  واقعا دیگر قابل ترحم شده ای ! 
یادت میاید آن شاعره  ایرانی درآلمان که کتابش را برایت فرستاد به چه راحتی وروانی  از سوزش نوک سینه اش وبقیه جاها حرف زده؟ یادت میاید آن شاعره که در انگلستان کلی هم طرفدار پیدا کرد چه راحت از بغل خوابیها وبوی شبانه حرف میزد ؟ خیال میکنی فروغ فرخزدا چطوری مشهور شد با یک کلام >
گنه کردم گناهی پر ز لذت ......، وتوخاک برسر امل  هیچی گناهی نکرده تنها دررویا خودترا تنبیه میکنی ، بلی تو درزمان خودت قفل شدی حال کلیدرا بردار وققفل را بازکن همه چیز را بریز بیرون . ابدا هم زشت نیستند خیلی هم زیبایند ، میبینی که هنوز درکوچه مردان برمیگردند ترا نگاه میکنند ، مبینی که فلینا گفت تو زن زیبایی هستی ، چرا اینهمه خودت را دست کم گرفته ای ونشستی اشعار هفتصد سال پیش را میخوانی ، خودت با مادرت مرافعه داشتی سر ویگن ، یادت هست ؟ او گفت :
اینهم شد شعر ، درمیشکنم سر میشکنم میرم خونه خان ، وتو خندیدی وگفتی مادر دوران شعرهای قدیمی گذشته ، حالا خودت نشسته ای خیال میکنی مردم از ابیاتی که تو انتخاب میکنی تا حرف دلت را بزنی چیزی میفهمند؟ یا میدانند که مئلا » مولا درسوز کدام عشق آتش گرفت؟  نه عیزیزم ، پیام های تو چندان دلچسب وگویا نیستند ، اول ا زخودت شروع کن ، لخت شو ، بلی ، عریان شو ، بعد برودنبال سبک جدید نوشتن هرچرندی که بنظرت رسید بنویس ، کتاب روز گذشته یادت هست ؟ یکی از واخوردگان دنیای انتخابی مجاهدین خلق چه چرندیاتی  نوشته بود ؟ وچه جزییاتی را بی پروا نشان داده بود ؟  تو میل داری تمیز وهوشیارانه پیامیت را بفرستی ؟ میل داری همه ترا دراین بلوز آستین بلند وشلوار بلند که تازه میخواستی روی آن یک ژاکت تابستانی هم بپوشی ، درونت را بشناسند ، نه خیلی عقبی آبجی ، برو زبان امروزیهارا یاد بگیر ، عشقهایشان مثل آبخوردن از ان دست میاید واز آن دست میرود ، نه ،حاجیه خانم !!!! کور خوندی ، باید عریان شوی چاره ای هم نداری یا برو درون اطاق خوابت ودرب را ببند ، بیخود نبود شوهرت رفت دنبال زن دیگری چون اون شلوار کوتاه با پستان بند میپوشید ودور شهرک کنار دریا راه میرفت ، تو باو میگفتی رویت را برگردان تامن لباسم خوابمرا بپوشم ، امل ، اوه  ، حالمرا بهم زدی >
رفتم درون اطاق ، یک بلوز گشاد پوشیدم که همه سینه هایمرا بیرون انداخت با یک شلوارک تنگ سکسی ، حالا خنک شدم کلی خنک شدم ، مرسی ، وجدان بیدار من ..  !!!  حال این پنه لوپه نیست که بجنگ میرود ، این منم .  همان روز شنبه . چند ساعت بعد !.

صبح بهارى

نه ، ديگر نميشود گفت صبح  بهارى ، بايد نوشت بك صبح زود تابستان ، خرداد ماه  شروع گرماست ،  صداى پرندگان از هر سو بلند است انگار در باغ وحش هستم يا درون يك جنگل ، كبوتر ماده آنقدر جفتش را فرياد ميكند كه گلويش كرفته ، بلبلان ، و مرغان تازه از راه رسيده كه آنها را  نميشناسم وميگو يند. تازه باين سو كوچ كرده اتد ! هر صبح زود زلزله به پا ميكنند ، امروز قرار است بچه ها ناها ر ميهمان  من باشند ، بمن مربوط نيست اگر غذاى ايرانى را دوست تدارند ، من كار خودم را ميكنم ،ًگرسنه كه باشند خواهند خورد !!!! 
برنامه اى  در شب گذشته ديدم. بنام " رودست " خوب پته  همهرا روى أب ميريزد نميدانستم جناب فرهادى پولشان را از همشيره زيباى خليفه قطرگرفته اند ونميدانستيم جناب آرتيست اول  با شوخ وشنگى ومستى  ميل دارند كه فيلم علي اكبر  را كه تير به گر دنش اصابت كرده روى پر ده بياورند ، ايشان هزاران على اصغر وكبرا وصغرا وزينب گرسنه در اطرافشان  در همان تهران بزرگ دارند كه   زير پلها افتاده اند واز فرط گرسنگى جان ميدهند ، دختران وپسران كوچك مورد. تجاوز قرار ميكيرند وايشان دغدغشان پس از تيغ انداختن صد دفعه بصورت  مباركشان اين است كه فيلم عاشورا را بسازند !!! و مجرى اين برنامه  در آخر ميگويد : 
ايران بزرگ  !!  آرمان بزرگ  ميخواهد !.  خبر ندارد كه در آلمان تدريس درس اسلام در مدارس إجبارى شده است !!! برنامه خوبى است  پته همهرا روى أب ميريزد ومچكيرى خوب ميكند  ، جوانى است با استعداد  وگويا از قوم خدايان  زردتشت است ،، 
جالبتر آنكه جناب اصغر فرهادى جايزه سياسى عبادى خودرا تقديم يك پان توركيسم  بنام غلامحسين ساعدى ميكند ، اكر آن يكى هم رويش ميشد جايزه اش را تقديم  مزار  شهدا ميكرد !
بارها نوشته ام من حقى ندارم چيزى در باره سر زمينها ومردمش بنويسم چون ليسانس روزنامه نگارى !!!!ندارم ،حق ندارم اسامى كسى را ببرم ، حق استفاده از نوشته هاى ديگران بدون ذكر ماخذ ندارم ،اما ديگران حق دارند نو شته هاى مرا ببرند وبنام خوشان يا نام مستعار به چا پ برسانند ، چون آنسوى أبها قوانين گپى رأيت  اجرا  نميشود ! غافل از آنكه اصل آن در جايى ضبط ومحفوظ است ، بعلاوه من آنها را روى سى دى ضبط  ميكنم ، اين تنها كاريست كه ميتوانم براى دستبرد و دزدى انديشه هايم بكنم ،  بعد هم عزيزم ،كدام آرمان ؟  اول بايد به آنها معناى آرمان را گفت وتوجيح كرد وسپس  ازبزرگى وكوچكى  آن حرف زد ،. آرمان امروزى آن سرزمين وشايد سرزمينهاى ديكر اول ، اقتصاد بالا ، دوم شكم وسوم زير شكم كه بايد مرتب در حال فعاليت باشتد تا رفقا حوصله شان سر نرود ، مهم نيست كه من روزى سه كيسه زباله غذاهاى آشغال پك شده را بايد بيرون بريزم ، روز گذشته از چهار عدد خيار كه  داشتم  سه تاى آن به درون زباله دانى رفت ، دو جعبه توت فرنگى يكى از آنها صاف. به درون زباله دانى رفت ، در عوض زرورق ، پلاستيك ، جعبه ومقوا درونش هيچ ، نه هيچ !!!  با اين كثافات بايد بسازيم ،فكر نكنيم ، ننويسيم ، موسيقى گوش نكنيم ، فوتبال مجاز است !!!!! مانند گوسفند به اخبار از هزاران صافى. امنيتى رد شده كوش دهيم ،  مسابقه اتومبيل  رانى مجاز است ، اعتراض زندانى دارد ،بجرم  اختلال و .......
بهتر است صبح باين زيبايى را با اين نوشته ها خراب نكنم ،  روز وروزگارتان شاد 
٢٩ مى  ٢٠١٦ ميلادى 

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۵

زن ، در آ یینه زمان

شب خفته در سکوت ،
شب درمیان اوهام ،
 وزاویه های ناشناس 
خفته است 
او کجاست ؟ آن زن 
ای زن بگو ، به دنبال چیستی؟
-------
نه ، به دنبال هیچکس ، اما به دنبال چیزی هستم ، یک جستجو گر ، که تا آخرین لحظه مشغول کاوشم ،  دنبال چیز ویا کس خاصی نمیروم ، همهرا بیازمودم!! همه چیز را دیدم ، هنوز خسته نیستم وهنوز میروم تا جستجو کنم ! چه چیزی را؟ 
من هیچگاه به چیزی قانع نبودم ، درعشق بیشترین سهمرا میخواستم ، میل نداشتم یک وسیله باشم ، متاسفانه مردان از زن بالای چهل سال چندان خوششان نمیاید  همه مرافعه هاوجنگها برای همان یک تکه پرده بکارت و زیر بیست سال است ، نه بیشتر ،  من نه به دنبال رسالت هستم ونه به دنبال کاووش معادن ، من تنها جستجو میکنم ، برایم جالب است که میبینم مردی زن سی وهشت ساله اش را رها میکند با چند بچه  ، وخود با همه ثروتش  میرود دنبال یک زن بیست ودوساله شوهر دار!!! با یک بچه کوچک وشلوار کثیف بچه اورا عوض میکند صبح زود از نانوایی نان تازه میخرد تا صبحانه را آماده کند وآن زن که شوهرش درفاضل آبها دارد سیم کشی میکند از یک کامیبابی شبانه هنوز در تختخواب غلط میزند ومرد به تماشای پیکر کت وکلفت وپاهها وباسن بزرگ او نشسته است .
برایم جالب است ، اگر بتوانم به آن حد برسم وببینم چه چیزی درون این آدمهای دم دار میلغزد تا باین حد سقوط میکنند ، آنگاه میدانم که کشف بزرگی کرده ام .
تنها چیزی که امروز دستگیرم شده این است  :
مردان تا زمانی جوانند ، دنبال مادر میگردند وهنگامیکه پا به سنین بالای عمر گذاشتند  به دنبال عروسکهای رنگ وارنگ میروند ، این آخرین کشف من است !
این جستجو توفیق من بود  وهنوز هم باز به چستجویم ادامه میدهم ،  من زیباییهارا ستایش میکنم ، برایم فرق ندارد ماده باشد یا نر ، زیبایی دارد ، مانند یک گل ومانند پرنده گان رنگین پر ،  محال است از یک کلاغ خوشم بیاید ویا از دیدارش لذت ببرم ،  دراین  جستجوهایم به دست اندازهای زیادی افتادم ، چاله چوله زیا دبود ، دردست من تنها یک دفترچه ویک قلم بود تا نسخه برداری کنم ،  جستجو ها دربین تولد ومرگ ، جستجو درعشقهای که بوی شهوت میدادند ، قالبی برای یک انسان بخصوص یک مرد درذهنم نساخته بودم ونساخته ام ،  به دنبال عشق عرفانی هم نیستم درعشق به دنبال لذت آن میروم  ، شاید هم چون اینهمه پستی وآلودگی را درانسانها دیده ام میل دارم علت آنرا بدانم ، من گرد ( انسان ) میگردم که متاسفانه وجود ندارد تنها نامی از او میبرند ،  هیچ حقیقتی درمیان نیست وهیچ عدالتی وجود ندارد وهیچ معجزه ای بوقوع نخواهد پیوست ، هر چه هست واهی وحیال است  ، من درنوشته هایم کمتر چشم انداز زیباییهارا نشان داده ام ، بیشتر راهها با سنگلاخها ختم شده اند ، چون هر چشم انداز زیبایی درنظرم بیشتر از یکساعت یا یک روز ویا یک هفته بیشتر دوام نیافته است ، روزگاری سخت عاشق اشعار( فروغ )بودم واورا پیشرو زنان میدانستم ، هنگامیکه اشعارشرا به چاه متعفن سیاست انداخت ، وقران خوان شد وآیه های زمینی را که نقشی از تورات است سرود وهنگامیکه درانتظار کسی بود که میاید ونانرا قسمت میکند پله های خانه اش را جاروب کرده بود ، از او کناره گرفتم ، شاعران دیگری هم بودند که خودرا دراین راه به معرض فروش گذاردند ، نامی از آنها نمیبرم یا جان داده اند ویا درفراموشی مطلق فرو رفته اند ، اینجا  نا امید شدم ، دیگر همراه وهمزاد وتوشه ای نداشتم ، مردان دورهم جمع شدند وزنان یا درمطبخ  یا درگوشه زندان ویا اسیر دست زندانبانی بنام همسر ، کمتر زنی را دیدم که با مردش همراه باشد ویا مردی را دیدم که به همسر وخانواده اش وفادار باشد ، اگر هم وفا دار بود علتی داشت وابستگی مالی وخانوادگی بود اما درپنهانی بکار عشقبازی با عروشکهای جاندار میپرداخت .
من نمیتوانم خودمرا مدافع زن بدانم چیزی بنام زنیت درمن باقی نمانده ، الان دوقسمت شده ام نیمم مرد ونیم دیگرم زن گاهی سعی میکنم که نیمه مرد را بر نیمه دیگر غالب سازم چرا که طبیعت اینگونه حکم میکند  ، مردانی را دیدم که از ظرافت روح واندیشه انسانرا به گریه وا میداشتند..
هنوز به جستجویم ادامه میدهم  هرچه درها بسته باشند اما من با مشت بر هر دری میکوبم آنرا باز میکنم وبه درون میروم ، اینها که مینویسم دفاع نامه من نیستند  ، دردنامه هم نیستند  تنها پیام آورند ،  و..... من درب آخر که زدم یک در شکسته بود . 
امروز نه برای نسل خودم مینویسم ونه برای نسل آتی ، معلوم نیست نسل آینده به چه شکلی ظهور کند شاید از سیارات دیگری انسانهای دیگری بر روی کره زمین آمدند آنها نه خطوط و نه اندیشه مرا نخواهند فهمید مانند بعضی از انسانهایی که امروز دراطرافم میبینم ، آنها معنای کلامرا نمیدانند چیست ، مردی دریکی از زوایای روزانه چیزکی نوشته بود ودر آخر آن ذکر کرده بود که ( این مانیفست ) من است  خانمی پرسیده بودچی چی شماست ؟؟؟؟؟  این همه  شعور ومعلومات انسانهای امروزی ماست که با کله پاچه ومغز وبنا گوش تعلیمات دینی میخوانند وآیه هارا از حفظ دارند وافتخار میکنند که ماه مبارک رمضان درپیش است !.من چه دارم بنویسم ؟ برای اینها همسر یعنی ارباب خانه ، یعنی خورشید ، یعنی صاحب ، اما برای من ازدواج یک شرکت سهامی با مسئولیتهای نامحدود است ، هریک سهمی در این شراکت دارند وبا هم باید زندگی و نسلهارا بسازند ، مرد برای من نه ارباب است نه صاحب ونه خورشید ، خورشید من درآسمان است که هرروز اورا ستایش میکنم ، خدای من در قلبم واندیشه ام پنهان است  بقیه شعرند . وفلسفه وریا ومکر ودکانداری از نوع قد یمیترین آن .
من هنوز به جستجویم ادامه میدهم ، تا روزی که ماهیچه ها ازکار بیافتند وبه فراموشی مطلق فرو روم یعنی مرگ شعور ومغز .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۵

آدمخواران

بر حسب اتفاق داشتم خبرى را گوش ميدادم يك ملاى متدين و رهبر ايمان اسلامى فرمايش ميكرد كه اگر مردى زياد گرسنه بود وچيزى دم دست او نبود او ميتواتد از تكه هاى همسر خود وخون او تغذيه كند ، يعنى گوشت بدن همسرش را خام يا پخته بخورد ، طبيعى است ، اينها وا ماندگان شيخ صفى الدين اردبيلى وپس مانده هاى  شاهان صفوى ميباشند ، آنها هم در دربار خود  چند أدمخوار داشتند كه با دستور رهبر به محكوم حمله كرده  واورا زنده زنده ميخوردند ، باور كردنى است ، اما حقيقت دارد ، هيچ جانورى ، هيچ حيوانى به همنوع خود حمله نميكند تا اورا بعنوان غذا بخورد ويا از خون او تغذيه كند ،  مدتى گيج ومنگ نشستم ودر اين فكر  بودم كه خوب نكند كه پايدارى اين حكومت أدمخوار به مدد ماه تابان مريم جان ميباشد كه با عشوه گرى دنيارا متوجه كرده  وصد ها هزار  زن وكودك ومرد بيگناه مملكت را قربانى خود وداشى مسعودى كرده است ؟ 
پرودگارا ، بتو پناه  مياورم و در جان تو پنهان ميشوم ، باور م نميشود ،أيا اينها انسانند يا حيواناتى كه بصورت انسان در أمده وريشه زندگى مردم ايران را از بن وبيخ خواهند كند و جاده را براى ورود نميدانم چه كسى آماده ميسازند ؟ 

در قبيله مريم جان  وداش مسعود هم آدمخوارى رواج داشته است بخصوص خون دختر ان باكره ، 
امروز همه جا سايه شومشان ديده ميشود ،ًوتو نميدانى با كى طرفى ،آوه ، بهتر است سرم را بر زمين بكوبم آيا دنياى امروز تا اين حد سقوط كرده است ؟!!
لعنت بر شما و دنياى اقتصاديتان  ، لعنت بر دنيا ، لعنت بر شما يى كه از اين آدمخواران حمايت ميكنيد ،  اوف خسته ام ،پنجشنبه 

روستایی در اسپانیا

تکه تکه مینویسم ذره ذره ضبط میکنم ، گاهی درون تختخواب روی تابلت وزمانی پشت میز وروی دکمه های این لپ تاپ که مدتهاست خوابیده ،  مهم نیست این نوشته ها کجا میروند وچه کسانی آنهارا میخوانند ،  روزی وقتم را صرف شعر کرده بودم اما امروز دیگر دور اشعار سپید وسیاه نمیگردم ، اینها همه دردها وهمدریهاست که دراین  گوشه جمع شده است ، دیگر دوران جوانی  هیچ انعکاسی  ندارد اگر هم داشته باشد من حوصله تکرارش را ندارم ،  زمانی با هزاران شاد ی عشقهارا را درسینه ام جای میدادم امروز همه را بالا آوده ام ،  هیچکس جاودانه دردلم نماند ، نه احساسات پاک ومقدسشان ونه گرمای وجودشان ، تنها سینه ام بسوی بالا میرود ، بسوی خداوندگاری که در جایی پنهانش کرده ام  ، نه فلسفه بافی میکنم ونه در راه اشراق گام برمیدارم ،  تنها عینی کردن احساساتم  را دروجود او خلاصه کرده ام ، دلیلی برای رد او ندارم اما هزاران دلیل برای وحود او در قفسه سینه ام پنهان است .
بطریقی خودرا تسلیم او کرده ام او وجود خارجی ومادی ندارد ، روح هم نیست ، بلکه بعنوان یک نور وروشنایی درون سینه ام میدرخشد وبه هنگام نا امیدی ناگهان  دست اورا مبیینم که بر پشتم مینشیند ،  من از قویترین ، پر ماجراترین  وعمیق ترین چاله ها وگندابها گذشته ام وهمه جا ، جای پای اورا دید ه ام ، هیچگاه فکر مرگ بر افکارم سایه نیانداخته حتی دراوج  نا امیدی ، او درمن راه میرود وحرکت میکند اما هنوز مرگ را ترسیم نکرده است ، زندگی را با چنان عمق دردناکی طی کردم که اگر هرکول بود زیر آن جان میداد ، اما من جسته ام ،  کتابچه ها ودفترچه های خاطراتم زیر انبوه خاک خوابیده اندوشاهد این روزهای دردناکند ،  همه جا سایه او بوده ونشانگر وجودش میباشد ،  از موعظه ها فراریم  ، از پشتک وارو انداختن وتقلید از دیگران بیزارم ،  او تنها جواب تمام مشگلات .وتنهایی منست ،  نویسندگی یک بیماری است ، یک بیماری لاعلاج ،  وبهترین  کاری که میتوانیم بکنیم  این است که با آن کنار بیاییم ومن با آن زندگی میکنم ،  امروز ممکن است تاثیری بر زمان حال نداشته باشم ، اما فردا یی هست ،  شاید باشند کسانی که بر زمان حال تاثیر گذار بوده وصاحب شهرت وافتخار وجایزه هم شده باشند اما من احتیاجی به هیچ جایزه نقدی وهورای اطرافیان ندارم باید خودم راضی باشم ، اگر از نوشته ای راضی نباشم آنرا از بین میبرم ،  خوب بقول نویسنده ای ، نوشتن سوء استفاده از زبان است ، من میل ندارم بنشینم برای دیگران درد دل کنم ، یا حدیث وافشانه ببافم ، گاهی دروغ میکویم چون نمیخواهم آنها ذهن مرا بخوانند ،  من ابدا میل ندارم از طریق ظاهر بر دیگران تاثیر بگذارم ، اما از طر یق ذهنیاتم بسیار تاثر گذارم ، درست حرف میزنم کلماترا بجا بکار میبرم ، از بی ادبی ولیچار گوی خودمرا کنار میکشم واگر هم لیچاری بشنوم تنها از این گوش شنیده از گوش دیگر بیرون میکنم ، اول نگاهی به گوینده میاندازم تا ببینم از کجا میسوزد ، آنگاه خنده ای میکنم ورد میشوم وفراموشم میشوذ ، انسان تنها از طری منش وشخثست ذاتی خود میتواند بر اطرافیانش تاثیر بگذارد اما امروز دیگر این منش وشخصیت خریداری ندارد ،   فرمول وقواعدش عوض شده است همه چیز بها پیدا کرده است برای پرسیدن یک آدرس باید چند سکه درون دهان گوینده انداخت وبرای عشق ورزیدن باید بهایی پرداخت بستگی دارد ، اگر شخصیتی والا وبالا باشد امکان اینکه اورا بپذیرم هست ، اما امروز همه گم شده اند و یا من با همه غریبه هستم .این دنیا مافوق دنیای دیگر ی است  کسانیکه دراین دنیا زندگی میکنند  دارای چنان امکانات مطلقی هستند که میتوانند خودرا به بالاترین رتبه ها برسانند ، جاییکه من هیچ اطلاعی از آن ندارم .

آه > ای نازنین ، در اندیشه دونان وپس فطرتان ؛
خودرا میازار ، که دنائت قویتر  است ، 
بگذار دیگران هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند ، 

اندیشه وهنر بدون عشق امکان ندارد ،  فکر نمیتواند درجاییکه عشق نیست  تمرکز یافته واثری از خود بجای بگذارد ، من عشق را درسینه دارم ،  گاهی ملاحظه کاری  وزمانی ملاطفت ومهربان  واگر تربیت صحیحی نباشد فریادم بلند میشود . لازمه هنرمند بودن زجر کشیدن  وغیر طبیعی بودن است  با نگاهی به آثار گذشتگان میتوان دید که هنمه موزیستن ها ، نویسندگان  درجایی غیر طبیعی بوده اند ، ورگرنه تا این قرن آثار آنها باقی نمیماند ، امروز وفردا وفرداهای دیگر تنها هستم واین تنهای بمن شهامت بیشتری داده است حد اقل آنکه توانستم از افکارم بجای زبانم کمک بگیرم . پایان 
ثریا ایرانمنش / روستایی در اسپانیا /!/. بدون تاریخ .

آخرين پرلود

هنگاميكه انديشه اى از مغزم ميگذرد ، آنرا بصورت كلمات ميان زمين وآسمان ميبينم ، در افسانه وقصه هاى گذشته در مورد برده دارى و شكنجه بردگان زياد خواندم ، وفيلمها ديدم ، امروز همچنان اين خوى وحشيگرى وارباب رعيتى وبرده دارى در دنيا ادامه دارد ، اما بشكل نو ين وترسناكتر از گذشته ، زنان همچنان در راس قربانيان وجوانان دسته دسته به قربانگاهها ميروند، شلاق ميخورند ، مورد تجاوز قرار ميگيرند وسپس كشته ميشوند ولأشه  آنها در گورهاى نا معلوم زير خاك ميرود ، در كذشته از حمله اقوام وحشى به سر زمينها زياد خوانده بوديم ،حمله واكينگهاى غول آسا به سر زمينها وراندن  وكشتن اهالى صاحبان شهر ها  ، جنگهاى اول ودوم و سپس امروز دوباره بشر بر گشت به غار و باز غولان وحشى وأدمخواران در لباسى ديگر همان رويه پيشينگان  را ادامه ميدهند ، جهان همان جهان است آدمها جايشان عوض شده ،وزمان ومكان ، تنها دريك مدت كوتاهى بعد از جنگ جهانى دوم دنيا كمى روى أرامش ديد اما أتشى بود زير خاكستر ، جانوران در زير خاك  ودر قلعه ها ودر پستو ها پنهان بودند تا بموقع حمله كنند ، زيبايى بكلى از روى زمين محو شد جايش را به زشتيها ونكبت داد ، ترنم موسيقى ديگر كمتر بگوش ميرسد ، وأ واز بلبلان خاموش شد ، پرندگان نيز در يك سكوت مرموز فرو رفتند ى گروه گروه انسانها بدبخت وفلاكتبار از ترس تن به هر بلايى ميدهند وسپس با فرار به سر زمينهاى ديگر يا بعمد يا غير عمد در درياها عرق ميشوند ، ويا به بردگى تن ميسپارند ، ديگر شادمانى از هيچ آسمانى فرود نميايد ، قصه عشاق به زير خاك  رفت ونابود شد ،  امروز با نگاهى به چهره هاى مسخ شده، هيكلها غول آسا دراين فكرم كه شايد كابوس است ومن خواب ميبينم ، ديوانگان زنجيرى سوار بر اسب طلايى همچنان ميتازند ، ديگر كسى نمى انديشد ، انديشه متعلق به ديوانگان است ، حال اگر من با طبعى آتشين وقلبى پاك به دنيا آمده ام گناه كسى نيست به ناچار  بايد تا به اخر ادامه دهم و ناظر  بدبختيها وتيره روزيهاى انسانهاى بيگناه باشم من در تمام عمرم از نعمت أسايش ولذت هاى يك انسان طبيعى محروم بوده ام ،هميشه تنهابوده ام ،امروز جرئت ندارم بميان مردم بروم مكر براى دستهايى به چيزهايى كه احتياج دارم ،تنها نظاره گر جنايتها به دست آدمخواران هستم جوانانيكه برگزيده نسلى از انسانها بوده اند كم كم زير. دست وپاى  اين حيوانات نابود ميشوند ،كشته ميشوند به بهانه هاى  واهى جنگى كه در سر زمين من روى داد تنها براى كشتن ونابودى نيمى از سر زمينم بود جنگى بدون فايده تنها اربابان وصاحبان كارخانجات  اسلحه ميل داشتند، ازشر آشغالهاى زنگ زده شان خلاص شوند ، وعده اى از نعمت جنگ در خوردار شدتد ، در كسوت سردار وسپاهى !!!شهرها  ويران شدتد  وهنوز رنگ أبادى نديدند ميل داشتند سرزمين اجدادى مرا تقسيم بندى  كنند وهنوز در اين راه ميكوشند ، حال امروزغولى  ديگر از درون شيشه بيرون آمده است تا آخرين خط بطلانرا با برنابودى بشر بزند . 
آيا بايد در انتظار پايان جهان باشيم ونابودى كره زيباى زمين ؟ يا انسانها بر سر عقل خواهند آند واز انفجار دنيا جلوگيرى خواهند كرد ؟ وما با زندگى مورچه وار خود نظاره گر اين سيل بنيان كن هستيم
من آن شمعم  ،كه با سوز دل  خويش 
فروزان ميكنم ويرانه اى را
اگر خواهم كه خاموشى گزينم
پريشان ميكنم  كاشانه اى را   "ف. ف" 


 . پايان 
ثريا ايرانمش / اسپانيا/ 28/5/2016 ميلادى /.

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۵

مرگ در سرزمينى ديگر

آن روز كه اتو مبيل  دختر خواهر همسرم در خانه ايستاد تا مارا به فرودگاه مهر أباد برساند ، شيون مادر بلند شد ، گويى آمبولانسً براى بردن جسدهاى ما آمده بود ، همسرم حتى مارا بدرقه هم نكرد داشت روى اثاثيه خانه قيمت كذارى ميكرد ،داشت سهم بقيه را ميداد ،  مادر رو به ديوار كرد ، پشت سرش ايستادم وبه شانه هايش تكيه دادم و گفتم : 
من براى  مردن ميروم ، من امروز اينجا در پيشگاه تو مردم. براى زتده ماندن ديگران ، بايد بروم ، الان من مرده ام واين اتومبيل كوچك دارد جسد مرا به همراه مشايعت كنندگان به گورستانى نا معلوم ميبرد ، گريه نكن ، يازده بچه را از دست داده اى بگذار دوزادهمين هم به دنبال آنها برود ، 
آن روز چهارم سپتامبر ١٣٥٤ بود ، بدون هيچ كريه ويا قطره اشكى سوار اتومبيل شدم  در فرودگاه عده اى براى مشايعت ابدى ما آمده بودند ،بى هيچ احساسى از آنها خدا حافظى كردم  وبچه ها را بجلو راندم كوچكترين آنها سه ساله بود ،وبزرگترين آنها شانزده ساله ، هيچ احساسى نداشتم ،نه غم ، نه اندوه ،نه شادى ،مرده اى بودم كه جان را بجاى گذاشته ودارد ميرود مانند يك موميايى ، أنروز من  در آن سر زمين  مردم ونامم محو شد تا ديگران زنده بمانند ، 
حال احساس ميكنم دوباره زنده شده ام ، من درخودم  مرده بودم ، حال زنده شدم چشمانمرا از هم كشودم ،چهار مرد وزن به همراه عده اى ناشناس بعنوان همسر وچند دختر وپسر بعنوان نوه هاى من گردم ر ا گرفته اند ، من زنده شدم  وچهره جوانى ، إحساسات  و علاقه به هنر ونقاشى ، وزيبا بودن را در چهره ورفتار نوه أولم ميبينم جوانى خودم را سر نترس و اينكه كجا بايد بايستد وكجا بايد برود در شكل وشمايل او به درستى تشخيص ميدهم  ، او مدل ساخته شده طبيعت است ،خوب مينو يسد ، كتاب زياد ميخواند ،از معاشرت با آدمهاى بيهوده  پرهيز ميكند ، ما هرروز مانند دو عاشق بهم پيام ميدهم دوستت دارم  نه از آن نوع دوست داستانهاى تكرارى وتهوع آورى كه بقيه برايت ميفرستند ، عشق او بمن عميق است ،اوهم شايد بزرگسالى خودرا درمن ميبيند ، 
امروز كه داشتم برنامه برندگان فيلمهاى "كن" را ميديدم ، ناگهان قطرات اشك از. چشمانم جارى شدند  ، !!! 
بر خود نهيب زدم ، بتو چه ؟ تو چرا اشك ميريزى ؟ هيچكس در آن سر زمين ترا نميشناسد اگر هم بشناسند خودرا به أنرا ميزنند چون بتو بدهكار ومديونند ، تو چرا گريه ميكنى ، أن سر زمين  در حال  حاضر بتو تعلق ندارد ، مردمش ترا نميشناسند  تو هم آنهارا نميشناسى  ، تو در آنجا مرده اى ونامت از دفتر زندگان خط خورده است ،سعى كن اينجا زتدگى تازه اترا رونق بخشى ، اشكهايمرا پاك كردم ومتنى براى آقاي اسدالهى فرستادم ، پايان ، ثريا ، اسپانيا /.

تضاد ها

در گذشته ها ودر سالهایکه که افکار ما میرفت تا شکل بگیرد وشخصیتمان میرفت تا استوار شود ، خوشبختانه زمان خوبی بود ، کسی مانند مردمان امروز این چنین عاشق نفس خود نبود وبه معنای دیگری کسی آن چنان خود پرست نبود  تا تمام کوشش وهم خودرا صرف این کند تا دیگران را مانند خود بسازد ، بدون آنکه بیاندیشد شاید دیگری هم حق دارد تا ابراز عقیده بکند ، تعلیم وتربیت دنیای دیگری داشت وتحت تاثیر انسانهای سازنده انجا م میگرفت ، متاسفانه ما خیلی زود این آوازخوانان را ازدست دادیم ودر بد موقعی پای به عرصه تکامل گذاشتیم ، زمانیکه دیگر دنیا ومردمش  به پشیزی نمیارزند ، امروز تنها لذت رهبری همه را در بر گرفته وچراغ راه جوانان ما خاموش شده است ، آنها زیر نفوذ تربیت کوته فکران دارند از خود دور میشوند ، در گذشته آنهاییکه عطش فرا گیری داشتند و وبرای سازندگی وساختار زندگی خود کوشش میکردند بسیار زیاد بود ند، وآن لحظه ای که به مقصود خود میرسیدند عالیترین لحظات زندگیشان بود .
امروز بهترین لحظه  وعالیترین آن زیر نفوذ از خود بیرون شدن ، از نیروی ماورائ طبیعت خارج شدن ، در بحر تفکرات ناشی از قرص ها گردها ومواد مخدر دراقیانوسها سرگردانند بهترین  شغل آنها خود فروشی در ازای لقمه نانی وگردی است این خود فروشیها جنبه های مختلفی دارد از آدمکشی تا روانی کردن دیگران ، تعدا درسانه ها وارتباطات وفلاسفه و پزشکان روانکاو وروانشناسواقعی یا قلابی ! نیز بکمک اینگونه اشخاص آمده وبکلی افکار آنهارا منحرف ساخته وآنهاییکه منظورشان این است که بشر فکر نکند کم کم به مقصود خویش نزدیک میشوند .
تنها چیزیکه در بعضی از مغزهای کهنه باقیمانده این است که :
خوب ، اگر خوبی کنی ، خوبی میبینی!! نه چنین چیزی امکان ندارد طبیعت بیرحم است واز آد مها ضعیف بیزار، میکشد ومیبرد او کاری ندارد تو خوبی کردی یا مهربانی ویا انسان خوبی بود ی، او اگر بداند کمی ضعف وسستی نشدان داده ای ترا به دست امواج سیل اسا سپرده ، وبه نابودی میکشاند .
دیگر نام بشر دوستی ، ورسالت ، و اینکه  بخواهی در تعلیم وتربیت کسی بکوشی  یک جوک مسخره است ،  انسانها دیگر خودرا از دست داده اند ، تکه پاره هایی هستند که بهم دوخته شده هیچ یک از اندام یشان ها با دیگری سازگار نیست ، انسان امروزی را میتوان به یک لحاف چهل تکه تشبیه کرد تکه پاره های از هزاران نقشهای گوناگون .
مانند همیشه نیمه  شب ، بیاد مردانی  بودم که خوشبختانه امروزد دیگر در میان این جنگل نیستند وروحشان یا قامتشان در جایی دیگر محفوظ است اما نامشان جاودانه در سر زمین خودم ویا در سایر کشورها ، 
بیاد » رهی معیری « بودم  » نادر نادر پور«  و» بهادر یگانه  وپژ مان بختیاری ، باستانی پاریزی  ،اینها هیچگاه نه قامتشان خم شد ونه عقده خود بزرگ بینی در  نوشته ها ویا اثار آنها دیده میشد ، چه دراشعارشان وچه درگفته هایشان ویا نوشته هایشان ، رو به هیچ قبله ای نکرده ونماز نخواندند ، ریش های انبوه نگذاشتند، خودرا نفروختند ، آهسته ار حاشیه زندگی عبور میکردند اما نورطلایی آنها همه زندگیها را فرش میکردوروشن مینمود ، عقده خود گنده بینی نداشتند ومنم ، منم نکردند ،  مترجمینی که بی سر وصدا وآهسته وبا اعتقاد واعتماد کامل کتابهایی را به دست چاپ دادند که امروز ممنوع است ، بی هیچ ادعایی ، حال اگر این بزرگان امروز سر از خاک بر میداشتند وصحنه های چندش آوری را روی سایت ها میدیدند نمیدانم ، شاید از زنده ماندنشان احساس شرمندگی میکردند ، در عالم ادبیات خارج هم کم کم نقش بزرگان کمرنگتر میشود ، تنها نامی وگاهی اثری کوچک ویا کوتاه از آنها بچشم میخورد ، » بیایید دنیای بهتری بسازیم« روانت شاد دکتر یمنینی شریف ، حسن گل گلاب ، خواجه نوری ، وخیلی های که صفحه من اجازه نمیدهد نام آنهارا بنویسم .  تنها جای خالیشان را در محدوده زندگیم احساس میکنم ، غربت یعنی نبودن درکنار انسانهای بزرگ ، نه درسر زمین دیگری ، غربت یعنی نشستن درکنار کسانیکه فهم وشعور ندارند  غربت یعنی ارتباط با آدمکهای گم شده  که زبانت را  نمیفهمند ، همدلی را نمیدانند چیست ، این غربت است .غربتی تلخ . پایان/ ثریا ایران نمنش / اسپانیا / 26/5/2015 میلادی /.

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۵

کدام چهره ؟

روز گذشته با چشم دل ، نه با خیال  ،خشونت وبیرحمی را با تمام وجودم در چشمانت دیدم ورنج بردم ، روز گذشته برای دومین بار چهره نا مطبوع وخشونت بارت که پس از یک پشیمانی تبدیل به اشک میشود درچهره ات مشاهده کردم ، تنها نبودم ، فلینا بالا آمده بود تا حال مرا بپرسد ، بحث بر سر همسر تو شروع شد چیزیکه سالها درگوشه دل من مانده ومیل نداشتم آنرا بر زبان بیاورم اما فلینا با کمال شهامت ودرستی اورا عریان کرد ومقابل تو گذاشت ، اما خشونت تو مرا بوحشت انداخت . ترسیدم ، زیر این لباس مهربانی واین کمکهای انسانی دیوی خفته که روز گذشته بیدار شد حال چگونه اورا دوباره به درون میفرستی   ؟ نمیدانم .
این نامه را برای  تو مینویسم میدانم هیچگاه آنرا نخواهی خواند  چون زبانم را نمیدانی ونمیفهمی ، این نامه درهمین پرونده بایگانی خواهد شد شاید روزی کسی پیدا شد وانرا برای تو خواند . روز گذشته من درموقعیتی نبودم که بتوانم بین شما دو دوست انتخاب کنم ویا طرف دیگری را بگیرم اما فلینا با کمال شهامت حقیت را بتو گفت ، 
اولین باریکه اورا بخانه آوردی وبعنوان  همسر آینده ات بمن معرفی کردی ، هنوز جوانتر بود ، نگاهی که بمن سرو سینه من انداخت مرا دچار پریشانی کرد ، یک دون ژوان بتمام معنی  خوش خوراک وخوش گذران حال در کسوت یک همسر میخواهد لقمه هایی را که از دهان درندگان دیگر بیرون کشیده ام ببلعد ، دردلم گفتم :
کور خواندی ؛ اینجا جایی نیست که ارباب خانه شوی هنوز من زنده ام وراه ورسم اربابی را میدانم ، از او خوشم نیامد ،  در پیله خود فرو رفتم ، آن آب تلخ وگس  بر روی زبان ودهانم جاری شد ، نگاهی به چهره تو انداختم ؛ آنچنان گلگون وخوشبخت بودی که دریغم آمد این فریب را از تو بگیرم ، گذاشتم هردو در فریب خود به زندگی مصنوعی خود ادمه دهید ، اما تمیدانستم که ترا تکه تکه خواهد کرد ، واز تو موجودی خواهد ساخت که نسبت به همه دنیا بدبین ، وخشونت وآنارشسیتی را پیشه خواهی کرد  وشخصیت ذاتی واولیه تو گم خواهد شد ، شخصیتی که سالها رنج بردم  تا توانستم ترا درقالب آن جایدهم ،او درحد و مقام من نبود اگر درسر زمین خودم اورا میدیدم تنها میتوانست یک راننده خوب برای من باشد نه بیشتر ، حال پزشک است یا استاد ، اما کاراکتر وشخصیت انسانی او اورا از بقیه کارگران  بیعار متمایزنمی کرد ، شوخی های بیجا  با خواهرت که او بازرنگی تمام  جوابش را میداد واورا سر جایش مینشاند ،  بهر روی تمام شد سالها رفته اما روز گذشته من زنی را مقابل خود دیدم که نه تنها اورا نمیشناختم بلکه  ترسیدم چرا یکپارچه خودرا بتو سپردم نمیدانم؟ شاید از تنبلی بود ویا شاید از اینکه میل داشتم افکارم برایم چیزهای بهتری محفوظ بماند ، امروز میل دارم از دست تو خلاص شوم ، هرصبح تلفن من به صدا درنیاید وتود رمقابل بقیه همکارانت بگویی آه ....نگرانم باید حالش را بپرسم ، دیگر میل ندارم با تو بخرید بروم از امروز از تو دور میشوم دور تا بینهایت ، از توترسیده ام ، حیلی هم ترسیده ام ؛ تو هم میزاث همان دکتر جکیل و مستر هاید را در درونت حفظ کرده ای ، دیگر میل ندارم  دوباره تکرار شود .
دل من لبریز از عشق ومهرابنی وبخشش بوده وهست ، دل تو اما لبریز از کینه هاست ، تنها تو نیستی که دراین دنیا رنج برده ای رنج تو خیلی کم ومدتش کوتاه بود اما رنجهای من همچنان ادامه دارند ، دلم پر است اما چشمانم را به نم اشک آلوده نمیسازم ،  چه دردی است غمگین بودن  ونگریستن ، چه دردی است که چون یک شاخه درخت خزان دیده  در آفتاب  نا مهربانی  لرزید ن، چه دردی است تنها بودن در میان جنگل وشبها را از خوف در پناه یک درخت پنهان شدن ، فلینا غمگین از خانه بیرون رفت مرا بوسید وگفت من هنوز اینجا هستم مادرم وپدرم نیز آمده اند هرگاه بمن احتیاجی داشتی حتی نیمه شب بمن پیام بده ، اورا بوسیدم وسپس در ادامه حرفهایش گفت متاسفم ، او دچار دیپرشن شدید است در انتخابش اشتباه کرده وحالا درمانده خشونترا را پیشه کرده من اورا میبخشم ، برگشتم وروی مبل افتادم از فشار تب وسر درد  چه شد که این شعله این چنین سوخته  وبه دست باد خاموش شد؟ 
چه شد که مانند یک تکه استخوان پاره  به حسرت ها خو گرفته ودل بی ارزویش را به همه عرضه میدارد؟  چه شد که سرنوشت مارا باینجا کشاند ؟ که از خاکیان دوربمانیم  وبشوق پریدن بالهایمان زخمی وخونینی بر زمین بیافتیم ؟ وچگونه امروز دیگر میتوانیم عکس خودرا در آیینه  زمان ببینیم ؟ .
عرقی سرد بر تنم نشست وخاموش نشستم . مانند همیشه ، انسانها همینند تنها نامی از انسانیت بر روی خود نهاده اند حیواناتی هستند که روی دو پا راه میروند وبعضی ها دمشان درقسمت جلویشان آویزان است وبعضی ها درپشت سرشان.
دیگر در فکر هیچ نفس گرمی نخواهم نشست ،  ودرانتظار هیچ دست نوازشگری به درب خیره نخواهم شد ، خود هنوز ماهیچه هایم پر قدرت ، افکارم منظم ، قلبم سالم وقوی وقدرت تکلم دارم .پایان
ثریا . اسپانیا /. بدون تاربخ/.

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

نظر گاه

شب بسيار بدى را گذراندم ، هوا راكد بود ، ايستاده بود ، تمام پنجره هارا گشودم شايد نسيمى بوزد ، برگ از برگ تكان نخورد ، نفسم بند آمده بود ، هيچ كارى نميتوانستم انجام بدهم ،  خودمرا به اطاق نشيمن رساندم وهمه دربهارا باز كردم ،نه ! خبرى از هواى تازه نبود ، رفتم روى بالكن  ،نه نسيمى نميوزيد ، روى كاناپه افتادم ، كم كم احساس كردم كه هواى تازه ، يك نسيم خنك وارد اطاق شد،  ساكت نشستم ، مبادا نسيم بگريزد ، تنفس عميقى كشيدم ، كتابم را باز كردم تا بخوانم ، اما حواسم جاى ديگرى بود ،ًكجا بود؟   اگر واقعا به روح بعنوان يك عالم جسمى معتقد باشم  بايد  جد ى بگويم. از جسمم فرار كرد وبه  شهر ناشناخته پاى گذاشت ،  درب را كوبيد ، چهره اى بر افروخته و ناشناس جلوى چشمانم ظاهر شد ، نه ، اين خود او نبود ، اين او نبود ، ابدا او را نشناختم ، خشونت از چهره اش ميباريد ،  همانجا ايستادم وباو خيره شدم ، چشمانش سفيد و مردمك چشمانش مانند شب تاريك ،مرا خير ه خيره  مينگريست ، اثرى از آشنايى در چهره اش ديده نميشد ،اين او نبود كه من تحت تاثير شخصيت  او داشتم خود را از دست ميدادم ،اين غريبه ، اين ناشناس با چهره درهم وخشن ، همچنان نگاهم ميكرد ، در همين مدت  كوتاه ناگهان احساس كردم سردم شده  وآن توهمات از سرم پريد 
آه ، خودپسندى و دگر گونى انسانها  را هيچ پايان  وانتهايى نيست ،آن چهره مهربان. ودوست داشتنى تبديل به يك مرد ميخواره وخوش گذران شده بود  پتو را أهسته روى پاهايم كشيدم ،  از عالمى كه براى خود ساخته بودم بيرون آمدم ، دست بردم تا نامه اى برايش بنويسم ، اما دستم ميان راه توقف كرد ،
نه ! تمامش كن ، هرچه بود تمام شد  ، بايد بفكر هوا باشم  بفكر اكسيژن كه در هوا مفقود شده و تنفس را براى من مشگل كرده است ، ترديد بيمورد بود بايد تصميم ميگرفتم  وسريع اقدام ميكردم ، نه انسان عاقل هيچگاه به. پشت سر نگاه نميكند وأب ريخته را نمينوشد ، بگذار به زمين فرو رود يا گياه ديگرى را مسموم ميسازد ويا از نو گياهى را أبيارى ميكند . 
تمام شب بيدار نشستم  در انتظار حضور هواى پاك ، ! اما بادى سهمناك برخاست و مقدار زيادى خاك وخاكستر را با خود أورد ، باز كجا ر ا سوزانده اند ؟ تلويزيونرا روشن كردم ، جايى داشت ميسوخت واتومبيلها رويهم  آتش گرفته بودند پليسها تنها ايستاده ونظاره ميكردند  شعله هاى أتش به هوا بر خاسته بود ، 
مردم عاصى شده اند ، حال آن گيسو بلند با أن لبخند نمكين  وأستينهاى بالازده ويقه بازش ميخواهد تكيه بر جاى بزرگان  بزند ، بزرگان  ديكر وجود ندارد هرچه هست ذراتى از درون خاكسترها برخاسته ، اين يكى خواهد أمد وما مانند بقيه سر زمينها  درصف نان وگوشت وسبزى  خواهيم ايستاد ، تا او خوب خود وپشتيبانانش را سير كند  وما همچنان تماشگه خلقتيم 
وايكاش همان ( فريب ) بود ومن از اين دنيا بيرون ميرفتم ، خودم را تسليم هوسهاى او ميكردم ،  مدتى خوابيدم ، هوا همچنان راكد وساكت وخورشيد در پشت ابرى زرد رنگ پنهان است ، 
امروز ديدم چند تا از نوشته  هاى  من كپى شده اند ، مهم نيست اميدوارم  آنهارا تكه پاره نكرده ودستكارى ننمايند ًحوصله ايملهايمرا نيز  نداشتم  ، چيزى ندارم بگويم ،ًهمان حرفهاى تكرارى ، وهمان تشكرات قلبى !!!! نفسم هنوز سنگين است سيگارهايم را  بسويى پرتاپ كردم و قوطيهاى چاى اعلا را  !! را به درون كيسه زباله ريختم ،  

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / سه شنبه ٢٤/٥/٢٠١٦ ميلادى /.

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۵

گريزان

خرقه پوشان همگى مست گذشتند وگذشت 
قصه ماست كه بر سر هر بازار بماند 

امروز نميدانم چرا بياد او افتادم ، بياد زنى كه روزى بلبل باغ چمن مردان خوش گذران ايران بود ، بلند قامت موهاى انبوه چشمان درشت و پوست سفيد كه از زادگاهش تبزيز أورده بود ، چشمانش درشت اما بيحالت  گويى چشمان يك مرده را در كاسه چشمانش حمل ميكرد  ، اولين روزيكه من در اداره جديد مشغول  كار شدم او به ديدارم أمد ومدتى روبرويم نشست ، سپس گفت : چه كفشهاى زيبايى داريد ! سر دوستى را با من باز كرد، من خسته ، وبيحوصله  بدون هيچ همراه وهمرنگى دوستى اورا پذيرفتم  ، معلوماتش  بيشتر از كلاس  نهم نبود اما بمدد زيبايش توانسته بود رياست فروش را بعهده بگيرد ، خوب  ميفروخت ، خوب هم ميگرفت ، تا آن روز سومين  همسر را طلاق داده حال با يك دون  ژوئن  رويهم ريخته بود وخيال عروسى با اورا داشت ، روزى به دفتر من آمد وگفت : بايد به ديدار پدر نامزدم بروم ممكن است از لباسهاى تو استفاده كنم واز كفشهايت ! من لخت شدم بلوز ودامن  وكفشهايم را باو دادم وبرايش  خير خواستم  وخودم درب اطاق رابستم با زير پيراهنم روى صندلي افتادم ، تا ساعت چهار كه برگشت وذوق كنان كفت كه ، لباسهايت برايم  شانس أوردند به زودى عروسى ميكنيم !!!
من دير تر از او بخانه همسرم رفتم وديگر اورا نديدم اما دورا دور ميدانستم كه همسرش بيمار ومعتاد واو دارد خرج اورا ميدهد  با مردان مشهورى سر وكار داشت  ومرتب بين ايران واروپا در رفت وأمد بود ، من سرم به زندگى خودم وگرفتاريهام گرم بود ،تا اينكه اورا دراينجا ديدم پس از  سالها اول همسرش را كه با يك هنر پيشه معروف ازدواج كرده بود وپسرش را وسپس خودش را كه پير مردى را بعنوان همسر پنجم به دنبال خودش ميكشيد ، شُل وارفته ، باز گم شد ، 
آخرين بار كه اورا ديدم با سجاده ، روسرى و نماز وروزه ؟؟!! كه نميدانم أجابت ميكرد  يا فقط به نمايش گذاشته برد ،آه همسرت مرد؟ بگو ارث او كجاست من ميروم برايت مياورم من خيلى  آدم ميشناسم ، 
نه ، مرسى ، ميراث او شوم بود آنهارا بخشيدم  ،
روزى بمن تلفن كرد وگفت ، بايد من وتو " توبه كنيم " 
گفتم توبه چي ! توبه رنجهايى كه در غربت كشيدم و با جان كندن  شبانه روزى بچه هارا بزرگ كردم ،اما تو رفتى ايران خانه هم خريدى  اينجا هم خانه خريدى گناه را نوكردى  ، توبه اشرا من بكنم !؟!  نه عزيزم آنان كه ترا فرستاده اند تا مرا به حلقه خود اضافه كنند كور خوانده اند ،من همينم ،تو برو نماز بخوان ، روزه بكير وتوبه گناهانت را بكن دين جديد توبه كاران را ميگيرد  ميبخشد به آنها امكانات زيادى ميدهد ، 
بيمار شد ، بيمار ى سخت ، تك وتنها  خانه ها  رفتند  در يك آپارتمان يك اطاقه اجاره اى  نشست ، و سرانجام تكه تكه هاى اورا درون يك كيسه زباله به دست پسرش دادند تا در گورستان شهر بسوزاند ، 
آنهمه فروشندگى !!!! آنهمه ناز ! آنهمه افاده ، سرانجام آخرين روز با عصا زير يك پتوى كهنه به در خانه من آمد وگفت : حالم بد است بگمانم مردنى  هستم ، مرا ببخش و.....
حلالم  كن !!!!!!! 
اهه ! با همين سادگى ، شهر را يكپارچه در دست گرفتى. با دروغهايي كه تو سر من شاخ در مياورد ،حال ترا ببخشم ؟! 
من خدا نيستم تا ببخشم ، 
امروز بياد او افتادم ، همه تلاش براى پسرش بيفايده بود ، .......... وخودش درون بك كيسه زباله در ميان كوره سوخت ،
از انسان تنها نيكى بجاى ميماند نه چيز ديگرى ، پايان ( خصوصى است ) ثريا /.

مترسک سرجالیز

الهی شکر که (فروشنده) اصغر اقا برنده شد هنرپیشه اولش برنده شد برنده جایزه حاشیه کن ! فروشنگی خوب چیزیست باید فروشنده بود هنگامیکه فروشنده شدی خریدار نیز پیدا خواهد شد حال پرچم ( شل) بر فرار آسمان بیرنگ ایران دراهتزازاست ومردم سرگرم ( فروشنده) !
بنظر من هر شاعر ونویسنده وهنرمندی هنگامی جاودانه خواهد شد  که نماینده نسل خود باشد ، اصغر آقا معلوم نیست نماینده کدام فصلهاو نسلها میباشد محل زندگیشان نیز نامعلوم است  ، در حال حاضر نماینده نسل خویشند ، نسلی باقیمانده از پس مانده های کمونیستی سابق ، نسلی که برای نفت سر زمینش باید در صف بایستد وبرای خرید نان باید ساعتها روی پاهایش بایستد ،  نسلی که  کارتون خوابی را فرا گرفته است ومیداند بقیه زندگیش درون یک کارتون کنار خیابان است  ، زمینها بفروش رفته اند ، نوشته های من در این صفحات چه بمانند چه پاک شوند ، صدایم باقیست ، وصدا میماند ،  من حق هیچ توجیه و برخوردی را بآن سر زمین ندارم ، اما حق این را دارم که عقیقده امرا بنویسم .
تمام دیروز بخواب رفتم از ساعت هشت  صبح تا چهار بعد ازظهر خوابیدم ، گاهی بیدار میشدم نمی آب مینوشیدم دوباره میخوابیدم آلرژی وعطسه همه انرژی مرا از بین برده بود ومن دراین فکرم که این انسان دوپا زمین باین زیبایی را ویران ساخت حال درمیان فضا مشغول چه غلطی است وچرا هوای ما اینهمه آلوده شده است ،  زلزله ها از کدام سو میایند وپس زلزله ها  با چه نیروی نامریی  به حرکت درمیایند ؟ ، اینهمه  ویرانی بنام باران  ازکدام سو جاریست ، یارانی که نعمت میاورد ودر لطافش شکی نبود امروز تبدیل به یک دیو ویرانگر  شده است ، همه درون اطاقهای دربسته با هوای مصنوعی وتنفس مصنوعی دارند به زندگی گیاهی خودشان ادامه میدهند ،  اما من مینویسم  ،  مینویسم چون  هنوز خودرا در میان کوهستانها ودهات خودمان احساس میکنم ، بی بی یا مادر مهربان من از شهر نشینی بیزار بود درمیان مردم شهری احساس غربت میکرد در ده خودش بانویی بود با چوبدستی اش وچادر نماز وال گلدارش بدون شلواربلند سیاه  بدون جوراب ،  هنوز صدای کد خدا درگوشم است که با یک کاسه بزرگ مسی که درونش را با رطب روی برگ انجیر چیده بود میامد از صدای گیوهایش میفهمیدم که  تحفه آوارده ، دوزانو مینشت ومیگفت :
 بی بی ، بخدا آفت همه سر درختانرا زده  توانستم همین کاسه رطب را بیاورم !!! مادرم زیر چشمی نگاهی باو میکردومیگفت فقط مفت نفروش میدانست که بیشتر میوه ها وسبزیجات او درکنار بازار قیصریه بفروش میرسد وپولش به جیب کد خد و وواسطه ها میرود ، بی بی احتیاجی نداشت هیجده دانگ آب جاری را به اجاره داده بود ، خانه هایش درآ نسو در اجاره بودند ، زمینهایش زیر کشت گندم ، و سبزیجات ومیوه  اورا بی یناز میکرد ، ارباب ده بود  ،  نان درخانه پخته میشد  شیر تازه ، کرده تازه پنیر تازه  وگوشت تازه ، قلیانش را که درونش گل محمدی انداخته بودند با نی بلند چوبی میاورند اوپشتش را به پشتی میداد ودر عالم دیگری اشعاری را که از حفظ میدانست میخواند گاهی نمی اشگ هم روی گونه های گلگونش مینشت ، هوای کوهستان مرا زنده میکرد مانند پرنده ها از این سو به آن سو میدویدم .بی بی هنوز عاشق مرد اول زندگیش بود  شوهر اولش .
روزی که با یک ( مترسک) آشنا شدم ناگهان بی آنکه خود بدانم بسوی همان کوهستانها پرواز کردم بوی دود قلیان مادر بمشامم خورد ، بوی پهن اسبها بوی حاک بوی عشق بوی آبشار بوی سبزه های کوهی ، مترسک اما به دنبال چیزدیگری بود ، امروز احساس کردم بمن وروحم تجاوز شده است ،  آن روح پاک دشتها ، آن روح پاک کوهستان دچار خراش شده است ، زخم برداشته  امروز غمم نیست اگر صاحبدلی پیدا نشود تا مرا نفهمد امروز روزگار من نیست ، زمین زمین من نیست وهوا ی آلوده مرا دچار بیماری ساخته است ،  به شعر پناه بردم مانند بی بی اشعاررا درون  سینه ام جای دادم ، اما امروز خریداری ندارد  امروز همه زهر عقده حقارتشان را برمن ریخته اند  ومن اصرار دارم بشیوه اجدادیم در میان این ده کوچک بیاری توهمات خود بقیه زنگی ام را ادامه دهم  از هیچکس باکی ندارم واز هیچ چیز هم نمیترسم ، گاهی در نوشته هایم تصویر درختان ، آبها ، جویبار ،  وکوهستانها نقش میبندد ، به همان روشنی .زلالی  حالات وعواطفم را همه خوانده اند  سینه ام آیینه وار نقش را بازگو میکند  گاه گاهی سایه ابهامی بر این نوشته ها مینشیند که تنها خودم میدانم ، امروز تنهایم ، بی بی هم تنها ماند ، درخانه اش وتنها مرد  ده او از روی نقشه  محو شد ..حال دیگرنه اشعار فرخی یزدی مرا دلخوش میکند ، نه نظامی گنجوی ، نه حافظ شیرازی ، ونه رهی معیری همه رفته اند آنها متعلق به نسل خودشان بودند  نسل امروز اشعارا ونوشته  هایش سپید ودگرگون است ویا درلیاس طنز هزل امروز بازار فروش است  اما خریداری نیست ، بازار فروش سکس است از هر نوع ، کسی نه به آبشار ها میاندیشد نه به کهساران ونه میوه های آفت زده 
روزی  از لابلای  توده های تاریکی ، دستی درون لانه من خزید ،
ولرزه ای برتن من افکند  ، بیاد آشیانه ام 
اما این دست یک مترسک بود که برای ویران کردتنم آمده بود ، نه ساختنم ، پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23/5/2016 میلادی/.

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۵

مرکوب جادویی

من میدانم ، بخوبی میدانم ،  اگر من نابود شوم  او نیز خواهد مرد ، من میدانم بدون من خدا لحظه ای زنده نخواهد ماند .
این همان تصویری است که ما در ذهن خود ساخته ایم ،  تصویر یک الهیات وتصویری ازیک  روح نامریی  که موجودیت او یگانه است ، اما اگر من نباشم او نیز نخواهد بود ، بدنبال فلسفه نیستم ، این برایم اثبات شده است ، اگر اورا فریاد میزنم یعنی خودمرا صدا میکنم ، آن قدرت درونی وآن انرژی که با من است ، حال اگر این انرژی بخواهد بسوی ضعف ونیستی برود هیچ قدرتی قادر نیست تا آنرا بمن برگرداند ، طبیعت خود میداند چه موقع وکجا فرمان ایست دهد .
انسان  در ریشه های  آزادی  از طبیعت گیر کرده است  وعده ای که از ما زرنگترند این ریشه هارا محکمتر میکنند  ، خوب نباید به عقاید دیگران بی اعتنا بود ویا توهین ویا تحقیر کرد ، اما حق داریم که خودرا به نمایش بگذاریم واز خود بگوییم ، در طی این سالهای دربدری وغربت ومشگلاتی که سر راهم ایجاد شد وتا مرز مرگ مرا کشاند ، هیچ دستی از آسمان وزمین دراز نشد تا بکمک من برخیزد ، این خود بودم که خود را یاری دادم ،  هنوز خیال ندارم در این زمینه زیاد داوری کنم ، اما روز گشذت وشب پیش دوران سختی را گذراندم ، وباین نتیجه رسیدم که همه ادوار وتاریخ یکنوع تکرار میشود تنها زمان ومکان وآدمها فرق میکنند ، اگر درگذشته کسانی یافت شدند تا بشررا بعنوان یک انسان واشرف مخلوقات بنامند  وباو یاد آوری نمایند که با حیوان فاصله هاا دارد امروز ، دیگر اثری از آنها بجای نمانده وکتب شان به درون موزه ها رفته ، بشر گم شده ، همه کارش حیوانی است میخورد، میخوابد ، سکس میکند ودوباره این کاررا ادامه میدهد وبخاطر ادامه این کار احمقانه دست به هرجنایتی میزند ، انسانها تبدیل شده اند به کوران ابدی بدون چشم بدون مغز بدون شعور باطن ، اشرافیت قلابی هرروز شکل تازه تری بخود  میگیردقایق های خصوصی وطیاره های خصوی گردهارا از روز آسمان پخش میکنند تا همه خمار شوند ، فکر نکنند ، بخوابند ،  وانسان گم شده ، فنا شده ، خود آگاهی خودرا از دست داده است ، خوب : برویم به دنبال ایده آلیسم  آلمانی ، نه .. به دنبال شوونیسم ، بهتر است آیین هار از نو زنده کنیم یعنی خاکبرداری کرده  وفسیلهارا بیرون بکشیم رخت نو برتن آنها بپوشانیم  وبه نمایش بگذاریم ؛ قهرمانان مرده اند؟؟! هنرمندی بوجود نیامد ، هنرمند آنست که در نمایشگاه ( یورویژیون) فریاد میکشد ، واز این سو به آنسو میپرد ویا دستهایش پایین تنهاش را مالش میدهد ، نویسنده آن است که دو کلمه روی دستگاههای جدید شعار بدهد ، خوب ، دنیا بدون زن وشراب ، همان بهتر که دل به شیطان بسپاریم !! .
امروز در برابر خشونت های قومی ومذهبی  طبقات بالا  در فکر سود وزیان خویشند ، با سواد ویا بیسواد فرقی نمیکند  احترام وقدردانی ودادن جوایز مختلف در ازای پرداخت ودادو ستد های مخفیانه ،  درگذشته مگر نبود ؟ در فلیپین بانوی اول ماتیلدا سه هزار جفت کفش داشت وچهارصد صندلی برای نمایش مد روی صحنه میچید اما خودش در برابر مجسمه مریم میایستاد وبرای بقای عمر همسرش وسر زمین دعا میخواند دور از محدوده خود بیرون نمیامد ، امروز جایش را به دیگری داده ، ملت فیلیین هنوز هم در فقر وبدبختی وتلفات طبیعی دارد نیمه جان خودش را میکشد، قدرت ، لجالت ویکدنگی  میاورد وعده ای برده وارد این قدرت را روی دستهایشان نگاه میدارند ، مهم نیست این قدرت مذهبی باشد ، یا سیاسی ،  دیگر کسی به افتخارات فکری واندیشه اش نمیتوان بنازد ، حساب بانکی است چند رقمی است ؟!!! حال باید درانتظار یک تحول بزرگی بنشینم وآنقدر خون بدهیم تا پیامبری تازه بر منبر وجای الهی بنشیند ویگانه باشد در راس مثلث وبرده ها درپایین همچنان جان میدهند وجان میکنند ، فکر نکن ، حرف نزن ، گوش نده ، ساکت وتا مرز مرگ . 
بکوی میکده  هر سالکی که ره دانست 
در دگر زدن اندیشه ای تبه دانست 
بر استانه  میخانه هر که یافت رهی 
ز فیض جام  می اسرار خانقه دانست 
زمانه افسر رندی  نداد جز بکسی
که سر فرازی عالم دراین کله دانست ...........» حافظ«
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 22/5/2016 میلادی /.

زن قمار باز

قصه ماتم من هرچی که بود هرچی که هست 
قصه ماتم قلب خسته یه آدمه

قصه ما قصه ای پایان ناپذیر است ، تنها گواه من پرودگار من است وخودم ، مادر میگفت »  با بدان کمتر نشین ، ترسم که بد نامت کنند« .
آ ه مادر ، چقدر تو به جامعه ومردم بدبینی ، برای همین است که دوستی نداری  ، همه بد نیستند ، از میان همه دوستان من تنها ( دیانا) را دوست داشت ، دیانا هم تا همین چندی پیس که از دنیا رفت همیشه یاد مادرمرا گرامی میداشت ومیگفت یک خانم به تمام معنا بود ومن چقدر ایشانرا دوشت داشتم ، دیانا ارمنی بود اما با یک ایرانی تبار وزرتشتی عروسی کرده بود هردو از دوستان خوب من بودند ، هردو مهربان وهردو گویی یکی از نزدیکترین وابستگان من ، 
در گذشته من بازی با ورق را خیلی دوست داشتم برایم مهم نبود کجا وبا کی بازی میکنم تنها یکدست ورق مقداری  ژتون چند پاکت سیگار مرا ساعتها از دنیای بیرون خارج ساخته وفراموش میکردم کجا هستم وبا کی نشسته ام ، زنانی بودند که همسرانشان به دنبال درجه گرفتن وکارهای خصوصی خودشان بودند ، زنانی بودند که از بارهای شبانه به همسری یک مردی نظیر خودشان درآمده حال »بانو « نجیب شده بودند ، وزنانی بودند که مخارج خانه شان از همین قمار تامین میشد آنها دست  طرف را از پشت میخواندند تنها کسیکه بازنده این بازی ها بود من بودم که همه چیز خودرا روی آن گذاشتم  چون باری را بلد نبودم ،  امروز آنها یا پیر شده اند یا مرده اند ویا درکسوت بانوی فلان فخر میفروشند ، من ماندم چند ین جلد کتاب وتنهایی وتفکر بی آنکه بدانم در جامعه باید با چه کسی رابطه برقرار کرد تا منافع درآن باشد ، همکاران قدیم من هنگامیکه همسرم رفت آنها هم با او بخاک سپرده شدند ، چون دیگر من نه نامی داشتم ونه نشانی ، تا آنها بتوانند به آن فخر بفروشند ، گنجه لباسهایم مورد هجوم رفقا وفامیل قرار میگرفت هریک تکه ای به دست میرفتند ومن درسکوت آنهارا نگاه میکردم ، خوب ، عیبی ندارد من دوباره میروم فرنگ وباز هم میخرم ،روز گذشته به دنبال یک بلوز  از جنس ابریشم بودم که بمن آلرژی ندهد تمام فروشگاههارا زیر پا گذاشتم ونتوانستم پیدا کنم امریکا همه آشغالهایش را باینسو مانند زباله فرستاه رویهم تلمبار ، بوی گند ضد عفونی ، نه یک بوتیک درست وحسابی بود ونه یک  فروشگاهی که بتوانی لباسی تهیه کنی همه از جنس نایلون ، لباسها یا برای توریستها ویا برای پیر زنان از کار افتاده ویا کارگران ، از نوع نایلون بد بو، مدلهای همه برای زنان عرب وپوشیده دامن ها بلند دامن شلواری ها ، شال وروسری ، اما یک بلوز نبود ، نه نبود ، یک شلوار مردانه نبود که زیپ آن بلند باشد برای دامادم او نیز عصبی بود، خوب برویم به شهرهای بزرگ برای خرید !! خنده سر داد وگفت خیال میکنی ؟ همه جا همین آشغالهاست با همین نام وهمین شعبه هاست  ، تما م شهررا گردیدیم همه جا شعبه همان اولی بود با هما ن آشغالها ، خوب اگر کسی نتواند به خانه ( دیور) برود یا نتواند( به مغازه گوچی)  سر بزند که تازه آنها هم ساخت چین وتایلند وهند میباشند ، چه باید کرد ؟ بیاد گفته مادر بودم :
داری ، ابریشم بپوش ، نداری چیت بپوش، آه مادر، حتی یک متر چیت یک نخ هم پیدا نمیشود ابریشم که جای خودرا دارد ، مخمل گم شده ،رو مبلی وپرده شده برای کشتی ها وعمارتهای خصوصی !!! 
تابستان ناگهان از راه رسید ، ومن در این فکرم باز همان تی شرت نخی وهمان شورت کوتاه نخی را بپوشم وراه بیفتم !!!!تا از آلرژی پوستی درامان باشم . 
آ] ای خدای مهربان ، چگونه از جسم خویش خسته ام
چگونه بیرازارم  ، راضی مشو که عاصی شوم 
اگر پیکرم با چنین  امواجی درآمیزد 
ترسم که درمیان جمع  عطر علف هرزه  ، برخیزد 
امروز زنان قمار باز گذشته که بازی را بلد بودند  ار ورساچی ، و گوچی پایینتر نمیایند ومن هنوز درفکر اینم به کدام یک مغازه دوبار سربزنم تا نخی پیداکنم که پیکرم را آزار ندهد .ثریا /یکشنبه 

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۵

زمان بی ترحم

امروز شنبه است ، روز دلخواه من ، روز مرخصی ورفتن به سوپر ها، !!! دیگر درهیچ نقطه دنیا بشر دراما ن نیست  مگردر گوشه خانه اش آنهم اگر پنهانی مانند موش زندگی کند ، امروز احساس میکردم حتی اثاثیه خانه هم با من سر جدال  وجنگ دارند !امروز دیگر هیچ معیاری برای ساختار روح بشر نیست ، یک روح آنارشیزم آنهم از نوع خطرناک آن همهرا فرا گرفته است ، ومن چگونه میل دارم که خودمرا نگاهدارم ؟  نه ! هیچ محرابی فیض بخش نیست ، و وهیچ میعادی ذوق آفرین نمیباشدآرزوهاوامیال خوب انسانها واحتیاج آنها به نگهداری خوبیهایشان بیفایده است . ،  با این ابهت مضحک وقلابی که گروهی را زیر بار گرفته است ،  دیگر حتی بزرگترین ووالاترین  فرهنگها زیر خاک میروند برای باستانشان آتی ، این امر برای من بسیار نا امید کنند ودلسردی میاورد ، چگونه باید بایستم؟ درمقابل کدام یک حوادث؟ مشتی سیم واشیائ بیمصرف به دست وپاهای ما بسته اند، زنجیرعبودیت وبردگی بصورت نوین  و لوکس آن ،  دیگر کلمات بزرگ وافکار بزرگ را باید درون دیگ انداخت و جوشاند وشربتت حماقت را درست کرد هر روز بر تعدا د زیارتگاهها اضافه میشود مسابقه اماکن زیارتی  درتمام اروپا ومسابق برج سازی ، وویرانی زمین ونابوی بچه ها وآینده جوانان بخوبی عیان است ، امروز عکسی از نوه ام داشتم هیجده ساله ، همه غم عالم روی صورت او پخش بود ، چه دردل داری عزیزم ، با پسران که رابطه نداری با دختران که نمیجوشی نکند میراث مادر بزرگ بتو هم رسید ؟  به دنبال جنبه های روسنفکری زمان رفته ای دیر است همه چیز گم شده زیر خاک است نقاشی های زیبای تودرمیان هیاهوی سکس وپودر وماتیک ولباسهای رنگ وارنگ گم میشوند ، اگر بتوانی با یک پدر خوانده یا مادر خوانده ( فرقی ندارد) هردو از یک لیوان آب مینوشند  تو رابطه ای برقرار کنی نهایت آنهمه زحمت دانشگاهی  ، تنها میتوانی عکاس خوبی بشوی ، توهم که فاتحه بی الحمد برای کسی نمیخوانی ، میخواهی تنها به جنگ بروی پنه لوپه کوچک وبیگناه من ، اگر طراحیهای مادر بزرگ خریداری داشت مال توهم دارد آنهمه زحمت دست آخر مجبور شدم برای یک تولیدی کار کنم ؟؟؟ ما در مسیر یک خط روشنگرایی قدم برداشته ایم ، هیچکس بکسی درس نداد  هرچه بود خود جوش بود از درون ما جوشید وبیرون زد ، اعتقادی به هیچ منبعی نداریم وهیچ فیضی از هیچ امازاده ای نمیخواهیم که خود مطهریم ،  خرافات مذهبی را بکلی دور ریخته ایم  نجابت همیشه طبیعی است وبا انسان مانند اصالت بوجود میاید ،؛مردم نجیب نمیشوند مگر نجیب به دنیا آمده باشند ،  این نجابت مربوط به خون وگوشت ماست نه به رسم رسوم ساختگی روزگار . نجابت  دارای مفهموم کاملا  جدا است و  از عمق وارتفاع  انسانیت زاده میشود  عمق وارتفاع انسان در برابر مرضی بعنوان راهنمای انسان بسوی دیگری اورا بیمار میسازد ، حال باید دید کدام یک از این دو نیرو قدرتمندترند  ، کسانی بعنوان ازادی سر به شورش بر داشته اند  بر علیه نیروی انسانی  بی آنکه هیچ یک به ارزش واقعی انسان بودن بیاندیشند ، اسان بودن کار هرکسی نیست . هنگامیکه یک انسان  شروع  به دیدن جنبه های زشت ووحشتناک زندگی میکند  وچشمان او به روی خوبیها بسته است ، او یک بیمار است  ،یک مریض .
من هنوز سلامتم ، اما هرروز  زمانی فرا میرسد که آرزوی مرگ میکنم  میل ندارم تا این اندازه ضعیف شوم ، تعجب میکنم من ابدا به سنم نمیاندیشم من همان زنی هستم که روزی کوله بارش را روی شانه اش گذاشت وبا چهار بچه تک وتنها بسوی غرب آمد بامید آنکه از نو دست به سازندگی بزند ، مهم نیست چگونه گذشت مهم این است که من هنوز روی پله های نردبان قدیم ایستاه ام وابدا میل ندارم بالاتر روم حال شصت به هفتاد برسد یا به هشتاد بمن مربوط نیست ، سلامت هستم وسلامت زندگی کرده ام حال دراین برهه از زمان که مبیینم کم کم ساخته ها ویران میشوند وچیزهای مضحک جای انهارا میگیرد وخوبیها گم شده اند انسانها از دنیا رفته اند ومن تنها فرد روی زمین هستم آرزوی مرگ میکنم . 
اکنون طنین جیغ کلاغان  / درعمق سحرگاهی 
 احساس میشود 
وآیننه ها بهوش میایند واین خمیدگان لاغر افیونی 

جای مردان بلند اندیش را گرفته اند 
دیگر درانتظار ظهور هیچ پیامبری ننشسته ام 
وچشمان خودرا به روی سیاهی ها بسته ام 
پایان /.

ثریا / شنبه /.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

دندان طلا

 شب گذشته ، بعد از آن تلفن ، مدتها طول كشيد تا توانستم بخوابم ، اما در روياهايم دوباره دچار وحشت شدم ،
" فرهنگ" را بخواب ديدم. با يك ربدوشامبر  مخمل سورمه اى ودندانهاى طلا موها انبوه رنگشده ،يك پوشه  بزرگ جلويم گذاشت ،همه كاغذ بود ، بلند شدم ومحكم كوبيدم توى سر او ، بجاى پولهاى من اين مشت كاغذ را جلويم گذاشتى ؟ نميدانم چقدر اورا كوبيدم ،در خواب  قدرت عجيبى پيدا كرده بودم ، 
حال در اين فكر بودم كه با پولهاى  من دندان طلا گذاشته است ، چه چندش أور. 
بلى اين همان ترك بود كه آنسال مرا به يغما برد ، واين همان جوان سر بزير ومحبوب بود كه در دارالفنون درس ميخواند ! نفهميدم ديپلم گرفت يا نه ؟ آنچنان به ساز چسپيده بود كه جدا كردنش محال بود ، چقدر محجوب وخجالتى بود !!!  سرم را با مهربانى   بريد ،  
مستى آمد  ز راه بام  دماغ / برو انديشه ره دگر گير /
ديگر نه بفكر مالى باش ونه بفكر بيدار شدن وجدانى ،  از همان زمان اين گروه مركب از سيروس ، هوشنگ لطيف، فرامرز ، فرهنگ ، گلى ، ممد فريدون ، شاپور ، زرى ،  ،  وسايرين در خانه حسين خان جمع ميشدند وتشكيل جلسه ميدادند . همه آنها شاگردان هنرستان هنر پيشگى بودند ، هيچكدام هم غير از سيروس هنرپيشه نشدند هوشنك دوبلور شد ، فريدون دوبلور شد ، شاپور كارمند  چندى هنر پيشه تاترشد ، زرى با يك خان عروسى كرد ، گلى همچنان باكره مقدس باقى ماند ، فرامرز افسر شد وفرهنگ مطرب ،  آن روزها من سيزده سال داشتم ، پدرم در بيمارستان بسترى بود ومن با كلى وزرى همكلاسي در يك دبستان درس ميخوانديم ، 
من خيلى بى تجربه و ساده بودم ، تازه چند سالى بود كه از شهرستان به پايتخت أمده بوديم ، پدرم فوت كرد ، دايه ام برگشت پيش بچه هايش ، من تنها ماندم  ..... خيلى هم تنها بودم ،تابستانها به هنرستان خياطى ميرفتم ، ويا كلاس زبان هنوز خجالت ميكشيدم چادرم را از سرم بردارم  وچقدر گلى مرا مسخره ميكرد ،زير چادر روسرى سرم بود مانند الان ، وموهاى بلتد بافته امرا زير اين دو پنهان ميكردم وفرهنك اولين كسى بود كه چادر وروسرو را از سر من كشيد وموهايمرا افشان كرد ، ومن وارد دنياى ديگرى شدم ،
بسته بدى  تودر وبأم  سراى / آمدت آن حكم زبامى  ديگر /
حال شب گذشته همان بود اما با دندانها طلا !!!!
فارغم همچو مرغ زيرك  از قفس / برو ، برو ، انديشه ره دگر گير /
ديگر بفكر هيچ كس وهيچ چيز نيستم ،  ودانستم كه دردهاى من در مقابل درد دگران هيچ است  وفهميدم آن دنياى پاك وعارى از هرگونه زدوخوردى پايان گرفته است ، فهميدم  ديگر خطوطى پشت كتابهاى درسيم رسم نخواهد شد وكسى نخواهد نوشت :
ديشب ترا بخوبى ، تشبيه به ماه كردم / تو خوبتر زماهى  ، من اشتباه كردم،
امروز ديكر حتى براى فكر كردن هم دير است ، بگذار گرسنگان سير شوند ،من سيرم وأشباه  ،  

باده بنوش ، ومات شو  جمله  تن حيات شو / با ده چون عقيق  بين ، ياد عقيق وكان مكن /

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / جمعه

سين، سين، .

خيلى دير وقت بود كه تلفن خانه بصدا در آمد 
بين خواب وبيدارى ،گوشى را برداشتم  ، دوست نازنینی از شهر " هانوفر" آلمان تلفن ميكرد ساعت تقريبا از دوازه گذشت بود ، نگران شدم ، مدتى صبر کردم تا ببينم چه خبر شده ، بغض گلويش را گرفته بود و كم كم حرف ميزد خواب از سرم پريد ، چى شده ،؟ چه اتفاقى افتاده كمى بغضش را فرو داد ، سالهاست كه من با اينگونه بغض ها آشنايى دارم ،  پس از مدتى گفت :
بيخوابى به سرم زده با خودم گفتم زنگى بتو بزنم ، راستى چه خوب بود اگر تو هم ميامدى اينجا كنار رودخانه با هم زندگى ميكرديم ،تو آنطور ،من اين ور ،
گفتم لابد بعد هم تو با قايق میامدی اينور يك قهوه آبكى ميخورديم  حرفهايمان تمام ميشد دوباره تو آنرو من اين ور ،ً؟ 
نه جانم ، من جايم خوب است ،ابدا علاقه اى به آن سر زمین  دود گرفته ومردم خشك و بى احساس  آنجا ندارم ، گفت : ما چكار بمردم داريم ، خودمان هستيم ، به كلوب ميرويم ،راهپيمايى ميكنيم ،حد اقل من يكى خودمرا خالى ميكردم ، تنها نبودم .
گفتم الان هم ميتو أنى خالى كنى تو گوشى را بگذار من بتو زنگ ميزنم ، در جوابم گفت : چه فرقى ميكند ؟ بد جورى بغض كرده بود ، تازه از ايران برگشته بود ،  ميگفت باندازه يكصد عدد تسبيح با خودم أوردم !!! به هرخانه آي که ميرفتم يك تسبيح بم كادو ميدادند ،از پلاستيكى تا شيشه اى ، معنايش را هم نفهميدم ، 
گفتم يعنى آنكه در حلقه ما جا دارى ، حالا ميتوانى از آنها گردنبند درست كنى ومانند زنان افريقايى به گردنت بياويزى !انگشت جاى بدى گذاشتم ، گفت : 
باورت نميشود زندگى مردم ايران روى چند چيز ميگذرد ، سكس وسياست ، خود آرایی و آشپزی ،  گفتم اين قانون در حال حاضر همه جاى دنيا اجرا ميشود ، كفت ، اينجا ما بايد مثل خر كار كنيم ، ماليات بديم ، بعد عده اى با پولهاى ما سايت باز كرده اند درس سكس ميدهند زنيكه هفتاد ساله با موهاى سفيد با اون هيكل ناقص لخت مادر زاد عكس گرفته  ویودیو گرفته نامش را هم گذاشته آزادی  جنسی واحساسی ، مشتى جوان بدبخت عقده اى را هم دور خودش جمع كرده ظاهرا روانشناسي جنسى را درس  ميدهد ، بعد. كمى صبر کرد وگفت ، حداقل سالهاى اوليه چند مجله خوب كتاب خوب چاپ ميشد ، الان بايد بروى روى اين سايتها يا درس آشپزى ميدهند يا درس سكس ويا در س خود آرايى چند کتاب شعر وداستنان همه که چاپ شده یا لبریز از فحاشی ، یا دردپستان ویا دردکمر وزیر کمر دارند ، آنهم دراین سر زمینی که همه چیز فراهم است ، حالم بهم خورده دارم بالا میاورم .

گفتم : مواظب باش روی تلفن بالا نیاری. بعد هم الان همه ما دریک ظلمت فکری بسر میبریم ، یک تاریکی ، دریک تونل ترسناک .
آن زمان که آن مردان دست بکار چاپ مجله وکتاب میزدند ، انسانهای وارسته واز خودگشذته بودند دلشان برای زبان وفرهنگ شان میسوخت بقول خودشان میخواستند که این شمع روشن باشد ،  هنوز امید داشتند که روزی بر میگردند وکشورشانرا دوباره میسازند ،آنها یکی یکی رفتند وجایانشانرا مامورین اعزامی در لباس معلم وفصیح گرفتند دیگر چاپخانه ای وجود ندارد که متعلق به آن سوی قاره نباشد ودر نوشته ها دخل وتصرف نشود ، چاپخانه های فارسی زبان همه زیر نظر آن جنابان است ، بیشتر سایتها هم زیر نظرآنهاست ، بقول تو تنها من چس ناله میکنم اما احساساتم درون دفترچه هایم پنهانند من هنوز به قلم وکاغذ وفادارم ،
بعد هم مجبور نیستی  روی آن سایتها بروی ، فیلم هست موزیک هست ،  تلویزونهارا خاموش کن ، اخباررا ببند ، بنشین کتاب بخوان گلدوزی کن ، بافندگی کن ، خیاطی کن،
گفت : خیاطی > راستی ،  مجله بوردا یادت میاید ، ؟ نا پدید شده تا مردم نتوانند از الگوها ی آن استفاده کنند ، بیشتر مجلات خوب از میان رفته انددرعوض بجایش فلان فاحشه با فلان مرد حوابید ویا فالن دزد در زندان است ، همین نه بیشتر ویا ......
بد جوری حالش گرفته بود .
گفتم : هوای اینجا خوب است ، چمدانت را ببند وبیا چند روزی کنار دریا وروی ماسه ها ولو شو تسبیح هارا هم بیاورد تا دموقع بیکاری به نخ بکشی وبه گردنت آویزان کنی هرچه باشد یادگاری  است از سرزمین پر ابهت تو !خداحافظی کردم اما دیگر خواب رفته بود ، دیدم امروز هیچ چیز ما بجای خود نیست وهیچکس درجای خودش ننشسته بد جوری دنیا ویران شده است .
ثریا /
نیمه شب پنجشنبه  .

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۵

تو ای یار .

تو ای یار من ، ای یار دیرینه ودلدارم 
چو میخواهم که نامترا نهانی ، برزبان آرم 
صدایم در سینه ام میلرزد از غم
چو میخواهم که نامترا به به نام شب سپارم 

دلم در سینه میلرزد ، فریاد میکشد 
نمیدانم چه باید گفت ،  چه باید کرد ، دلدارم

کلمات  روی صفحه میغلطند ، نمیدانم چه باید بنویسم ، من آن شبها که مینوشتم ، افسانه ها داشتم ، از عشق یاری ، امروز دیگر نه از حریر آسمان خبری هست ، نه کلماتی که ترجمان احساسم باشد ، 
چرا داستان ( شهر روم را شروع کردم ؟ )  درآن زمان رم ، رم بود وایتالیا شهری باستانی ومن تازه از یک تجربه تلخ بیرون آمده حامل فرزندی بودم ، به ونیز سفرکردم ، همهرا درجایی نوشته ام ، میدانم از مهربانی دوستانی که مرا بی ریا پذیرایی کردند اما دلم در وطنم بود ، 
امروز ؟ نه نمیتوانم بگویم دلم کجاست ، تکه تکه شده مانند یک دستنبو ، کس ویا کسانی آنرا بو میکنند ،  نه دیگر نمیخواهم درانتظار بمانم ، وآن کسیکه خون دل مرا مینوشد  مستانه عهدش را فراموش کرده  وآن شمعی که دردلم افروخت  با باد قهر خاموش شد .
او گذر کرد ونپرسید که از روگار  چه داری ؟ او از روزگار پیشین چیزی نمیدانست ، همه شب پریشان ودلخسته برمن میشورید ،  درآن خاکدان  زاده واز گذشته ها به دور بود ، اما من بجای مانده بودم چون سنگی که سیلاب از سرش گذشته باشد  ، هنوز شوریده خاطر  وبا غم خود زنجیری از مهر بافتم وبرگردن او انداختم  ، من آن پرستوی بال وپر بسته  که باریچه دست حادثات بودم  تنها باشعر خود فریاد میکشیدم  وخود بر ستونی بسته بودم ، او زنجیر ها  راگشود ، مرا از خودم رها کرد ، خواست تا تصویر جوانیش را درسینه های عریان من ببیند  سرم از روی شانه اش فرو لغزید  برقی از آیینه درچشمانم تابید ، وناگهان احساس کوری کردم ، شانه هایم فرو افتادند ، منکه  از هجوم عطر تازه بخود میلرزیدم حال خاک آلوده بگوشه ای خزیدم .
باز تسبیح ستاره را برداشتم ودانه دانه شمردم  دیگر چیزی به طاق آسمان  مرمری خاطرم ننشت  ،چه شد ؟ چگونه شد؟ که آن شاخه نازک خیال بسکبالی یک برگ بر باد رفت ؟  دیگر از نور ارغوانی او خبری نشد ،  وچگونه شد که دریاچه شعر من بخشکی نشست ؟ .
از شوق آن امید نهانی هنوز زنده ام  ، وهر صبح چون آفتاب سر میزند ، میگویم :
روزی دوباره خواهد آمد ، او نمیدانست یا میدانست ، که من آن سنگ مغرور ساحل نشینم که امواج را ازخود میرانم خاموشم اما در سینه کف های زیادی دارم وکلاف پریشان صدها صدارا ، نه اونمیدانست /
ای یار من ، ای دلدار من ، باغ خیال تو پر باد  از ساعر شراب شعروافسانه های من . پایان /.
ثریا ایرانمنش. اسپانیا / 19/5/2016میلادی /.

شانل !!!

خواب بر نگشت ، نشستم به تماشای مدلینگهای تازه ( شانل) وآن طراحی که خودرا بشگل یک گربه نر درآورده وبزرگترین افتخارش این است که با گربه سفید وزیبایش عروسی کرده واورا از هر زنی در دنیا بیشتر دوست دارد !!.
صحنه نمایش این بار بشکل سالن انتظار فرودگاه درست شده بود همه چیز سفید وسیاه حتی میهمانداران  هم پشت گیشه هایشان ایستاده بودند مسافرین منتظر درانتظار ورود مدلها  بودند که یکی یکی از دری واردشده از درخروجی بیرون میرفتند ، پارچه ها همه پیچازی ، رنگی شلوار کش دار با پیراهن بلند وبلوز روی آن چمدانهای سفری کیف وکفش از جنس پارچه لباس ،  بیچاره کوکو شانل !! اگر میدانست که سر انجام امپراطوری او به کجا میرسد خودرا حلق آویز میکرد ، البته نباید فراموش کرد که  این جنابان مشتری های خودرا درخاور میانه دارند واز سر صبح تا بوق سگ توی سر وکله هم میکوبیند برای آنکه لباس این بنگاه را بپوشند وکیف اورا به دست بگیرند ، یا نوکیسه های تازه به باشگاههای آنچنانی راه یافته وشبها باپولهای باد آورده روی میز قیمار خوابشان میبرد ، از طرف دیگر چشمان درآمده از کاسه وخونین وپشت زخم آلود یک زندانی را نشان داد ندکه اربابان درازای خون  این موجودات پول شانل را میدهند ، آب از آبی تکان نمیخورد ، زنان هرروزبیچاره تر میشوند چون میدانند دیگر جا ومقامی ندارند حتی برای تولید مثل هم به آنها نیازی نیست ، آزمایشگاهها این کاررا انجام میدهند ، ما قدیمی ها وگوشه گیران هم کم کم باید جا خالی کرده بسوی آسمان پرواز کنیم وزندانهای انفرادی را خالی کرده تا تبدیل به اردوگاه برای بردگان آتی شود .
حال از قصه شمع وگل وپروانه واشک لیلی ومرگ ژولیت هرچه بگوییم  تنها حس مسخره ای دردل دیگران بودجود میاوریم ، مواد مخدر آنهارا خوب سر حال میاورد ، مردان باهم خوشند ، بیشتر خوشند ، ما زنان به دنبال کدام حقوق وحق خود هستیم ؟ مگر از روزازل واول ما حقی داشتیم ؟
خود این حقیر سرپا تقصیر هنگامیکه به دنیا آمدم ، چون دختر بودم ، مرا به دست دایه سپردند ، پدر از سویی رفت مادر از سوی دیگری ، مادربزرگها وپدر بزرگها هم حوصله نق زدن یک دختر بچه  دیگررا نداشتند ، اما اگر پسر بودم ، چه بسا منهم امروز در مزرعه ذرت !! ذرت میکاشتم ! .
بقیه بماند تا بعد .....ثریا 

سفر به رم

دمای هوا بالاست ، تنفس را سنگین میکند ، باز بیخوابی بسرم زده است ، باز روزهای گذشته مانند پرده سینما از جلوی چشمانم میگذرند ، شب گذشته برنامه ای دیدم از یک شاعر زندانی که به تازگی آزاد شده بود ، او از داخل زندان میگفت واز جهان بیرحمی که درآتجا حاکم بود ، امروز بیرحمی بر سر زمین من وسراسر دنیا حاکم است ، نباید سر بسوی آسمان برد ودرانتظار قطره ای باران نشست ، زندانهای امروزی با زمان گذشته ورژیم گذشته قابل قیاس نیست .
من هنوز هیجده سال داشتم که همسرم را بجرم سیاسی بودن به درون زندان بردند ، او در میان توده ها نامی داشت وخود وبرادرش یکی از بزرگان وسر دمداران آن حزب منحوس بودند ، حزبی که نامشارا آزادیخواهی داده بودند اما دردرون خانه ودر میان اهالی وفامیل این آزادی وجود نداشت ، تنها سه ماه بود که با عشق وعلاقه وشوق خانه مادری را پشت سر گذاشتم وبا او هم خانه وهمبستر همراه شدم اما در زندگی سیاسی او نقشی نداشتم ، او همسرم بود ومن بیش از کمی مهربانی از او توقعی دیگری نداشتم ، اما آنها ، این خانواده مهاجر از سر زمینهای دوردست خشونت ذاتی وخودخواهی وبرودت وسردی را درخونشان داشتند ، من میل ندارم وارد جزییات شوم  نوشته های من ساده  ولبریز از آدمهای گوناگون  مانند یک رود خانه جریان دارد ،  زندگیم بمانند یک آیینه بی غبار وزلال است مهم نیست دیگران درباره من چه قضاوتی داشته ویا دارند ، مهم این است که من با سر نوشت که روز ازل بر کاغذی مهرشد وبه دستم داد میان زمین وآسمان درجایی فرود آمدم ، میدانستم که زندگیم طبیعی نخواهد بود ومیدانستم باید بجنگ بروم بهر روی پس از سه ماه از عروسی ما نگذشته بود که اورا برای بار سوم به زندان بردند ، ماهها از او بیخبر بودم در انفرادی بود تلاش من برای پیدا کردنش بی ثمر بود ، میدانستم از خانواده اش کوچکترین انتظاری نباید داشته باشم همچنان از خانواده خودم ، تنها دوستانی داشتم که مرا یاری میدادند،پس از ماهها نامه ای از او دریافت داشتم که برایم نوشته بود اگر هنوز اثری از مهر دردلت هست به دیدارمن بیا ( در زندان قصر) بند دوم ، درآن زمان بند زندانیان جدا بود معتادان ، قاقچاقچیان وآدمکشان دربندهای جدا گانه بودند ومردان وزنان سیاسی در بندهای جدا ، اجازه داشتند کتاب بخوانند ، آشپزی کنند حتی استیک بخورند! واینهار میبایست از خارج زندان من برایش میفرستادم ، روزگار سختی بود ، در همین زمان ( او ) سر راهم ایستاد ، او مردی از تبار مردان خود ساخته که آنروزها در میان مردم نامی وشهرتی داشت ، بیست سال از من بزرگتر بود حمایت او وهمراهی او درآن بیابان بی آب وعلف برایم نعمتی بود ، کار میکردم ، ودرانتظا رهمسرم بود که آزاد شود ، اما میدانستم که این آزادی به قیمت جدایی وآزادی ابدی ما خواهد بود ، هر سه شنبه وجمعه به ملاقات او میرفتم وآشنای چدیدرا نیز باو معرفی کردم اما نگفتم خیال جدایی دارم صبر کردم تا از زندان مرخص شود ، ولیعهد تازه به دنیا آمده بود ومن خوشحال  تا شاید باین مناسبت عفو باو هم بخورد وآزاد شود ، اما نشد ، ماه اردیبهشت بود ، هوا مانند همین شهرک لبریز از گرد وغبار وخاک وآلرژی زا، دوستان دیرینه رهایم کرده بودند ، میترسیدند ، برایم مهم نبود روزانه عمل میکردم مانند یک رباط ، مادر به زادگاهمان برگشت ( از ترس) که مبادا اورا هم بجرم فامیلی به زندان ببرند !!! کسی نبود جایی نبود ، تنها همین فرشته نجات از آسمان فرود آمد ودرکنارم ایستاد ، کم کم زمزمه عشق ودلداگیها شروع شد بمن گفت از همسرت جدا شو وبامن ازدواج کن ، من همسرمرا طلاق دادها ام فرزندانم درخارج درس میخوانند ، درفکر ازدواج دوم نبودم ، نه یکبار بس است ، بارها وبارها اینهارا نوشته ام ، اما امشب باز دمای هوا ، وآلرژی مرا بیخواب کرد باز ماه آردیبهشت وخردا د، دوماه وحشتناک زندگی من جلوی چشمانم ایستادند وباز مرا به همان دوران بردند ، دورانی جوانی ، بی تجربگی ، دوران تنهایی ، دوران دردها ، رنجها ونا امیدیها ، دوران مردان دله وخودخواه که تنها دهانشان آب میافتاد برای خوردن وبلعیدن من ، دوران تلخ تجربه ها ، دوران بیکسی ها ....
با سن کم ، تازه مدرسه را تمام کرده بودم وتازه از یک کلاس نقشه کشی ونقشه برداری فارغ شده ( خوب اگر آرشیتکت نشدم درعوض این کارهم دست کمی از آن ندارد ) واین کاری بود که هیچگاه نتوانستم غیر از مدت کوتاهی از آن استفاده کنم باید به کلاس زبان میرفتم ، در انستیتوی زبان نام نویسی کردم وزبان انگلیسی را شروع کردم ، چشمم به دنیای دیگری باز شد دنیا همان چهار دیواری خانه من وچهار دوست شاعر ونویسنده توده ای نبود ،  دنیا همان مکان دربسته بدون رادیو وبدن یخچال در خانه نا پدری نبود دنیای دیگری هم بود واین دنیارا ( او ) بمن نشان داد گویی ناگهان پنجره ای را رو به باغی بزرگ باز کرد ومرا وادار کرد تا تماشا کنم ، برای اولین بار پایم به نایت کلابها وکاباره ها باز شد وبرای اولین بار رقاصان وخوانندگان را روی سن میدیدم ،من  با پیراهن آستین بلد ویقه بسته ، امل بودم!ودرانتظار ، خواهر همسرم خانه امراخالی کرده بود همه آتچهرا که خریده وساخته وبرای یک خانه نوعروس تهیه کرده بودم باخود برد وبهانه اش این بود برای آزادی همسرت احتیاج به پول داریم وباید اینهارا بفروشیم اما ؛ آنهارا بخانه خالی خودشان برد ، من بودم ولباسهای تنم ، ودرخانه یک ارمنی پانسیون شدم بامید روزهای بهتر !!!! .اگر گاهی گریستم از بیم سیاه روزی نبود ، اگر گاهی پرخاش کردم از ترس نبود ، ترس را دردلم کشته بودم حال میخواستم زندگی را تصرف کنم .....تنها امشب باین میاندیشم که چرا مرا برای زجر دادن انتخاب کردی ، سرنوشت ؟!..... ادامه دار است ./.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۵

زندگی وآلت تناسلی !

امروز  روی پست یکی از این فضاهای مجازی فحش هایی بهم میدادند که من اگر قرار بود درسرم اسقناج سبز شود الان میتوانستم اروپارا سر شار از مزارع اسفناج بکنم ،!! حالم بهم خورد ، عکسهای چندش آوراشعار مزخرف ، بهتر دیدم که برگردم به همان خاطره نویسی بلکه از میان آنها بتوانیم ایرانیان واقعی را بشناسیم !!! شخصی زیر عمل جراحی آلت تناسلی یک مرده را به خود وصل کرده وآرزو دارد بتواند » زندگی جدیدی را زیر سایه این دم مرده آغاز کند « دیگری برای عرضه خود به دیگران چند سانت به آلت تناسلیش اضافه کرده وآنرا به نمایش میگذارد ، حالم بهمر خورد .
سالهای اول که به تبعید خود خواسته آمده بودیم ، من وبچه ها تنها دریک آپارتمان در شهر لندن زندگی میکردیم آپارتمان اجاره بود بچه ها به مدرسه شبانه روزی رفته بودند ، کم کم سر وکله فامیل پیدا شد ، ایوای تو تنها اینجا ؟ دوباره همان بساط ایران برقرار شد بزن وبکوب وبرقص خرید بازار منهم درون آشپزخانه ، خانه ام شد یک پانسیون مجانی وصورتحسابخای کلان تلفن وبرق وآب که برایم باقیماند ، در تعطیلات تابستان بچه هارا برداشتم وبسوی شهرک کوچک کمریج رفتم ویک خانه کوچک خریدیم ودرآنجا نشستم  با خود گفتم دیگر اینجا کسی نخواهد آمد راه دور است ، انقلاب شد ، هجوم مهاجرین وپناهندگان وترسوها بسوی این شهر وبخصوص درخانه من که اسکان گرفته بودند ، داشتم از خستگی ووحشت میمردم ،  بیمار شده بودم ، احتیاج به عمل جراحی داشتم ، بچه ها در مدرسه روزانه درس میخواندند میبایست ناهار وعصرانه وشام آنهارا آماده کنم راس ساعت نه به تختخواب بروند وبخوابند ، اما رفقا تازه بساط منقل را گذاشته ویک نوار بزن وبکوب وبرقص وقر تو کمر ، فردا به ایران برمیگردیم !!! همین فردا چمدانهایتانرا باز نکنید ! توده ایهای نفتی با کتابهای زیر بغلشان ، مومنین تازه مسلمان شده ، من بیخبر تنها چشم به صفحه تلویزیون دوخته بودم که ببینم چه بر سر مملکتم میاید ، مادرم کجاست فامیلم کجایند ، تنها دوکانال داشتیم نه از ماهواره خبری بود ونه از رایدو تنها رادیوهای ترانزیستوری بود که هریک بر گوششا ن چسپانیده اخبار اسرائیل را گوش میدادند ، تیمسار ساواکی با چند متر ریش وعینک ، فلان عمله حالا درکسوت مهندس با عکس خمینی ، فلان نویسنده روی سکوی پرتاپ میخواست به امریکا برود ، دراین بین چند ایرانی هم که از سالها پیش در انگلستان ساکن بودند وبعدها  معلوم شد (جد اندر جد جاسوس وخود فروخته دولت فخیمه میباشند) طرح دوستی با ما ریختند اما با احتیا ط ، وفاحشه های لوکس که حالا با جوانان بدبخت انگلیسی عروسی کرده بودند ! ودرکنار همسر نازنین و میهمان نواز ما منانند ماده گربه خرناسه میکشیدند /
آقای صاحب دیوانی در مرکز لندن خانه داشت که پاتوق همه بود ومیگفتند با یک دخترک خوشگل ایرانی روینهم ریخته که جای نوه اش میباشد ، عروس او وپسرش بیست وچهار ساعت میهمان ما بودند واز دست پدر وپدر شوهر عصبانی ، دفاتر فرهنگی ومدارس زبان فارسی به راه افتاد ، ارز بچه های من قطع شد ارز آزا د گران بود میبایست فکر کاری باشیم ، برویم رستوران باز کنیم ، نه یک لباسشویی خود کار ، اما درلندن ومن درکمبریج درکنار بچه ها ، همسر نازنین برای تنها نبودن با خیلیها همدم شد و مستی واراستگی وخرید چند خانه وآپارتمان وپامنقلی ها ، بکلی مارا فراموش کرد.قمارخانه بر قرار بود ، تریاک   هریک لول هزار پوند که سفارت ایران میفروخت ، مشروبات آزاد ، زن فراوان ریخته دختران جوان که با یک ساندویچ  دربغل هر مردی میافتادند ، ومن.......
امروز خبری از آنهمه جنجال نیست ؛ همه مرده اند ؛ رفته اند از فلان مهندس تا فلان تیمسار ساواکی ودلالان اسلحه از فلان بانوی خردمند وبیمار تا فلان توده ای نفتی وعده ای به امریکا سفر کردند به بهشت معود ؛ یا در نانواییها کار میکنند ویا درپیتزا فروشیها ویا در شیرینی پزی ها ودرخانه هایشان برای دیگران آشپزی میکنند ، جنجالها فروکش کرد ، چمدانها باز شد ، آپارتمانها تبدیل به خانه هیا بزرگ اشرافی شد پولهای روشدند  ، من ، بلی من ؟!  آوااره دشت کولیهای سر زمین ماتادورها شدم تا در یک سوراخ از دست هیاهو وفحاشی ها و میهمانیها وآمد ورفتها ودروغها وپنهان کاریها وریا وفتنه  ها درامان باشم ، 
حال فاحشه های قدیمی به ایران برگشته ودوباره به اسلام روی آورده اند ودرخدمت جیم الف مشغول معامله میباشند ، عده ای فرهنگی شده اند ، عده ای خبرنگار وخبرچین ومن همان » گوهی « که بودم هستم ، وسر بلندم که خودم هستم نه تو ، نه دیگری ،
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 18/5/2015 میلادی /.