پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۵

مرگ در سرزمينى ديگر

آن روز كه اتو مبيل  دختر خواهر همسرم در خانه ايستاد تا مارا به فرودگاه مهر أباد برساند ، شيون مادر بلند شد ، گويى آمبولانسً براى بردن جسدهاى ما آمده بود ، همسرم حتى مارا بدرقه هم نكرد داشت روى اثاثيه خانه قيمت كذارى ميكرد ،داشت سهم بقيه را ميداد ،  مادر رو به ديوار كرد ، پشت سرش ايستادم وبه شانه هايش تكيه دادم و گفتم : 
من براى  مردن ميروم ، من امروز اينجا در پيشگاه تو مردم. براى زتده ماندن ديگران ، بايد بروم ، الان من مرده ام واين اتومبيل كوچك دارد جسد مرا به همراه مشايعت كنندگان به گورستانى نا معلوم ميبرد ، گريه نكن ، يازده بچه را از دست داده اى بگذار دوزادهمين هم به دنبال آنها برود ، 
آن روز چهارم سپتامبر ١٣٥٤ بود ، بدون هيچ كريه ويا قطره اشكى سوار اتومبيل شدم  در فرودگاه عده اى براى مشايعت ابدى ما آمده بودند ،بى هيچ احساسى از آنها خدا حافظى كردم  وبچه ها را بجلو راندم كوچكترين آنها سه ساله بود ،وبزرگترين آنها شانزده ساله ، هيچ احساسى نداشتم ،نه غم ، نه اندوه ،نه شادى ،مرده اى بودم كه جان را بجاى گذاشته ودارد ميرود مانند يك موميايى ، أنروز من  در آن سر زمين  مردم ونامم محو شد تا ديگران زنده بمانند ، 
حال احساس ميكنم دوباره زنده شده ام ، من درخودم  مرده بودم ، حال زنده شدم چشمانمرا از هم كشودم ،چهار مرد وزن به همراه عده اى ناشناس بعنوان همسر وچند دختر وپسر بعنوان نوه هاى من گردم ر ا گرفته اند ، من زنده شدم  وچهره جوانى ، إحساسات  و علاقه به هنر ونقاشى ، وزيبا بودن را در چهره ورفتار نوه أولم ميبينم جوانى خودم را سر نترس و اينكه كجا بايد بايستد وكجا بايد برود در شكل وشمايل او به درستى تشخيص ميدهم  ، او مدل ساخته شده طبيعت است ،خوب مينو يسد ، كتاب زياد ميخواند ،از معاشرت با آدمهاى بيهوده  پرهيز ميكند ، ما هرروز مانند دو عاشق بهم پيام ميدهم دوستت دارم  نه از آن نوع دوست داستانهاى تكرارى وتهوع آورى كه بقيه برايت ميفرستند ، عشق او بمن عميق است ،اوهم شايد بزرگسالى خودرا درمن ميبيند ، 
امروز كه داشتم برنامه برندگان فيلمهاى "كن" را ميديدم ، ناگهان قطرات اشك از. چشمانم جارى شدند  ، !!! 
بر خود نهيب زدم ، بتو چه ؟ تو چرا اشك ميريزى ؟ هيچكس در آن سر زمين ترا نميشناسد اگر هم بشناسند خودرا به أنرا ميزنند چون بتو بدهكار ومديونند ، تو چرا گريه ميكنى ، أن سر زمين  در حال  حاضر بتو تعلق ندارد ، مردمش ترا نميشناسند  تو هم آنهارا نميشناسى  ، تو در آنجا مرده اى ونامت از دفتر زندگان خط خورده است ،سعى كن اينجا زتدگى تازه اترا رونق بخشى ، اشكهايمرا پاك كردم ومتنى براى آقاي اسدالهى فرستادم ، پايان ، ثريا ، اسپانيا /.