سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۰

ادامه سفر

چرا از خدا میترسیم ؟ در حقیقت از خودمان وآن شیطلن درونمان میترسیم به همین دلیل هم به دنبال کیش وآیین میرویم وپیرو میشویم اگر بتوانیم درون خودرا صافی کنیم وپلیدیهارا دور بریزیم میتوانیم شکل یک انسان واقعی را بخود بگیریم ودیگر به دنبال مراد نباشیم هیچ بشر کاملی احتیاج به تقلید ومراد ندارد هیچ انسانی عاری از پلیدی نیست تنها آنهایکه زرنگترند میتوانند دراین هیبت بر ما  وروح ما حاکم باشند ومارا رهبری کنند ،

او اتومبیل را نگاه داشت ودرحالیکه داشت پیاده میشد گفت :

مرا عصبی نکن میدانی که عصبانیت نیز خود یک گناه بزرگ است ! ورفت روی زمین زانو زد تا به تفکر ودعا مشغول شود ، بلی عصبانیت گناه بزرگی است اما پنهانی معشوقه داشتن وریا ودروغ را پیشه کردن گناه نیست  مردم را فریب دادن گناه نیست آه...بهتراست همچنان ساکت بمانم .

دراتومبیل ماندم وبه آوازهای گوش خراش قاری ها که از رادیو پخش میشد گوش میدام ، هاهاها.هاهاها. پا ....ادر....هاهاهاو نو....ستررو هاها هاها هاها ، وباخود فکر میکردم آیا همه آنهاییکه دراطراف دنیا از گرسنگی جان میدهند ویا از فرط بدبختی و بیکاری دست بخود کشی میزنند آن بیمارانی که دست از جان شسته اند ، آن مردان وزنانی که درگوشه وکنار دنیا برای حفظ جانشان فرار را بر قرا ترجیح داده اند ، همه آن بیچارگان ودرماندگان  وآنهاییکه جانشان را فدای روح آزاد خود  کردند  حقیقتا اورا آن مرد را که برصلیب آویزان است باور داشتند ویا دارند> آوازها همچنان تکرار میشد ومن چشمانم را رویهم گذاشتم تا دعای  واستدعا برای بخشایش وبرگشت به آرامش به او تمام شود !!!

شب از نیمه گذشته بود که به مقصد رسیدیم درطول راه هیچکدام حرفی نزدیم او ساکت بود منهم ترجیح میدادم که ( خفه ) باشم اتومبیل به یک سر بالای رسید در بالای تپه یک کلیسای بزرگ دیده میشد که بر فراز آن صلیب آهنی بزرگی با حرف  ( پ) ویک ضربدر روی آن خودنمایی میکرد آن ( پ) یعنی آرامش !   چند لانه درست شده مرغهای لک لک نیز بر فراز گنبد کلیسا قرار داشت شاید آنها میخواستند فرا تراز انسان زمینی بروند  هواسنج مجهز به یک خروس دور خود میچرخید ! درپشت کلیساخانه های یک طبقه مانند قوطی های مقوایی ورق پشت سرهم قرار داشتند جلوی هریک از خانه ها اتومبیلهایی پارک شده بودند وچند اتومبیل پلیس  نیز آنجا دیده میشد که برتعجب من افزوده شد اینجا مکان وجایگاه والای وعرش خداوندی است  خداوند با داشتن اینهمه نگهبان ردا پوش بازهم احتیاج به نگهبان دارد ، آنهم نگهبانان مسلح ؟!

به هنگام پیاده شدن از اتومبیل آنها برای او سلام نظامی دادند وچند نفری خم شدن عده ای انگشتر  اورا بوسیدند من به پشت سرم نگاه کردم شهری با شکوه و عظمتی مرموز دریک مه دیده میشد شب سردی بود وستارگان درآسمان میدرخشیدند در بالای آن تپه احساس کردم درآسمان وبر فراز ابرها ایستاده ام وهمه دنیا زیر پاهای من قرار دارد.

داستان ادامه دارد

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

بقیه ، درراه سفر

و آن دیگران هم میدانستند که دارند فریب میخورند ، خوب ظاهرا همه عادت کرده بودند .

اومردم وزندگی را با وعده های توخالی وسخن رانیهایی که روح وقلب راجلا میدادسرگرم میکرد برای همین هم مدتی به سکوت وریاضت نشست ودید گرسنگی خوردن در هیچ بهشتی را برویش نگشود ، برگشت و لباس کاردینالی را پوشید واین خیلی روشن است که هرکس میتواند به هرهدفی که میل دارد برسد او بخوبی دنیا ومردما نش را میشناخت اگر طوفانی بپا میشد ویا سر زمینی ویران میگشت او میگفت :

سرهارا خم کنید وبه درگاه پروردگاردعا کنید وگروه کر ویا آوازن خوان راه میانداخت اگر حضرت عیسای مسیح عظمت خودرا از دست میداد وای بحال او و دیگران.

در او قوای مرموزی موج میزد ، وسوسه ، شهوت شهرت وتردید در سکوت سوار اتومبیل شدیم  کبوتران سفید وآبی پوش وکلاغهای سیاه مارا بدرقه کردند از رادیو دعا پخش میشد .

گفتم نمیشود بجای این یک موزیک ارام بگذاری ، درجوابم گفت : انسان درهر حالی به خداوند احتیاج دارد برای تو متاسفم که خیلی کم کتاب مقدس را میخوانی وخیلی کم دعا میکنی وخیلی کم به کلیسا میروی توخودت نمیدانی درکجا ایستاده ای ، خداوند ترا پیش خواند ومرا سر راه تو قرار داد ، تا تو از تیره بختی نجات یابی !!

گفتم خدای تو به چه دردمن میخورد ، هنگامیکه میبینم سه چهارم دنیا درفقر وگرسنگی وبدبختی دست وپا میزنندویا درزیر یوغ دیکتاتوری وجنگهای داخلی وخارجی وویرانی سرگردانند ، تنها عده معدودی از لذات این دنیا دنیا بهره میبرند و( دردلم گفتم یکی هم تویی) ، ناگهان بر سرم فریاد کشید:

بس است ، آنها که بدانگونه زندگی میکنند مسئول خودشان میباشند آنها گنا هکارانند تو خیال میکنی دنیا میایستد تا تو وامثال تو آنرا درست کنید ؟

گفتم منظور تو این است که همه تیره بختان که میخواهند پاک ومنزه باشند گناه کارند ، آدمکشان ، دزدان، پااندازان وکسانی که خوب میتوانند دیگران را فریب بدهند از برگزیدگان درگاه پرورودگارند گفت بلی ، همین جا بایست تا جوابت را بدهم .

داستان ادامه دارد.....

ثریا/ داستان من وکاردینال

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

دیوار

در راه سفر

نه آنکه حاشا کنم ترا ، زندگی برای تو یک دشت شقایق بود

برای من یک دریای طوفانی ، من پشت کردم به دریا وتو نشستی درآتش

  نشستی تا بسوزی وبسوزانی ، نه که حاشا کنم ترا ؛ بتو گفتم آـری

وتو تاختی بر قصر رویاهایم ودریدی از هم پرده پندارهارا ،

وخدا فغان برداشت که تو ابلیسی ، ابلیس. ،

آن روز صبح پس از صرف صبحانه ، باز همان کبوتران سفید وآبی پوش آمدند تا چرخ وسینی صبحانه را جمع کنند ، اوبلند شد ایستاد ، همچنان یک صنوبر بلند وراست با پاهای بلند وکشیده ودستهای سفیدی که هرگز گردی را از چهره ی پاک نکرده بودند . من تنها یک قهوه با چند بیسکویت خوردم  اما او چنان با اشتهای وولع وتمیز صبحانه اش را میخورد گویی سالهای دراین کار تمرین دارد پس از آن چند مرد ردا پوش سیاه بدیدارش آمدند ودور اورا گرفتند من تنها روی صندلی نشسته بودم وهیچ درانتظار این نبودم که او مرا بعنوان همسرش به آن مردان که همه گویی از یک قوطی کنسرو بیرون آمده اند معرفی کند ، همه زیبا خوش هیکل بلند قامت با رداهایی از ابریشم وپشم خالص .

شاید گمان میبردند که خدمتکاری هستم تا برای مراقبت از او با او همراهم  به راستی  سرچشمه اینهمه رفتار وگفتار وکردار از کجا ریشه گرفته بود ، بخوبی میدانستم که او وهم پالکی هایش هم خودشانرا فریب میدهند وهم دیگرانرا .

داستان ادامه دارد

ثریا/ اسپانیا/ داستان من وکاردینال

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰

شب افسوس

در این دیار ، درآن دیار ، درهر دیاری

دستهای ملتمس سردی  ، بسویی دراز میشود

وخطوط بادرا قطع میکند

در این دیار ، درآن دیار ، درهردیاری

دستها ، از آشنا شدن واهمه دارند

همه از چهره فنا شده خود ، درآیینه

میترسند

آیا زمانی فرا خواهد رسید

که پنجره ای رو بخورشید وگرمای درون

باز شود؟

بدانسان باز ، که من بتوانم دستهای سردم را

با دستهای گرم تو آشتی دهم ؟

صبورانه راه میروم وبه آن عارفان متدین

می اندیشم

آنها هم دیگر درانتظار  هیچ معجزه ی نیستند

در این دیار ، درآن دیار ، درهر دیاری

درعمق خوابهای طولانی

دارم بشکل تنهایی خود، درآیینه منیگرم

و...تسلیم میشوم

افسوس ، افسوس

مانده ام بجا ، با خاطره ها

در عمق خوابهای طلایی

آنجا ، احساس میکنم که آیینه ها

بشکست خود اعتراف دارند

خودرا به اولین صبح بیداری میرسانم

تا ازهجوم کابوسها رهایی یابم

------------

                  ثریا/ یادداشتهای روزانه / اسپانیا

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

مرید ومراد

برون کشم  زخمیر تو خویش را چون موی

که ذوق خمر ترا دیده ام ، خمار آمیز          مولانا و..شمس

از این جهت مینویسم مولانا وشمس تبریزی که برایم امکان ندارد بر این باور باشم ناگهان پیری از گرد راه رسید وچنان مولای مارا شیفته کرد که نشست وبیست و چهار هزار بیت شعر عاشقانه را سرود ، ومثوی معنوی را باو وسپس به چلپی هدیه کرد .

کاوش دراین راستا کار من نیست وآرزو داشتم روزی کسی این راز سر به مهررا برای من روشن میساخت .

روایتی هست که شمس بر مولانا وارد شد ومیهمان اوگشت وپس از چند صباحی عاشق دختر اوشد ودختر دوازده ساله مولانارا به عقد خود درآورد وبیشتر این اشعار عاشقانه دروصف همان عشق پیر مرد به دختر جوان است .

پسران مولانا جلالدین بلخی از این امر دچار خشم شده وشمس را سر به نیست کردند واشعار اورا بنام پدر ظبط نمودند ،

این را من بیشتر باور دارم تا اینکه مردی همچو جلالدین بلخی ناگهان برای یک مرد از گرد راه رسیده سینه چاک بدهد با او به خلوت برود ومیگساری وسماع را پیشه سازد یعنی منبر را فدای باده و عشق کند .

تاریخ همیشه تحریف میشود تاریخ زمانی راست است که ما آنرا لمس کنیم وبینیم تازه به آن هم باید مشکوک بود چون با تکنو لوژی پیشرفته همه چیز را میتوان وارونه نشان داد .

قاتلی را بر مسند پیامبر خدا نشاند و زن بد کاره  ای را بعنوان یک قدیسه به جهانیان تحمیل کرد. این روزها هرچیزی امکان دارد هر اتفاقی را باید ساده گرفت وگذاشت طبیعت بکار خود بپردازد وقانون بی چون وچرای خودرا اجرا کند ما جرم های کوچک وناچیز که مانند یک انگل خودمان را پرورش میدهیم بی آنکه به شعور انسانی خود بیانیدشیم باید بانتظار هر حادثه ای باشیم.

ثریا/ از دفتر یادداشتهای روزانه

پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۰

امروز نه ، فردا

کتاب کوچکی است ، باندازه یک کف دست ، اما درونش لبریز از

ستایش است ستایش ( مادر) که روزی دخترم آنر ا بمن داد.

کنار دستم روی میز است آرایش روی جلد آن بسیار زیباست ، اما

هیچکس آنرا نمیبیند ، مانند خود من ! مرا هم کسی نمبیند ، چون در

این زمان تنها نشسته ام ، شاید روزی مرا درلابلای ارواقی پوسیده

بیابند اما ، نه امروز ، بقول خوزه ماتو کمدین اسپانیایی ،

Hoy no .

-------------

میدانم ، میدانم که میتوانم روزی دوباره ترا ببینم اگر چه همه چیز

وهمه جا واژگون شده است ، گرمای ترا که دردوردستهاست ،در

میان جانم پنهان نگاه داشته ام .هنوز آن رخوت گرمای کویر ، آن

هوای داغ وشعله بوته های آتش در جانم نشسته است.

آن شبهای عمیق بی اندوه ، که نه خبری از پیری بود ، نه از بیماری

ونه ازمرگ .

زندگی دراینجا سریع میگذرد ، مانندد یک قطار سریع السیر ومن در

کنار تونلی با فانوس نیمه روشن از سوراخی که درکنار ریلها ست ،

بیرون میایم تا خط زندگی را عوض کنم ، قطار سریع میگذرد وبمن

فرصت نمیدهد من کمی دیر رسیدم چشمانمرا میمالم ودورشدن قطار

را در دوردستها میبینم فانوس نا امیدی را دردست گرفته آنرا تکان

میدهم تا نور کم سوی آن درسرگردانی روحم اثری بگذارد.

من درتقاطع خطوطی ایستاده ام که عمود برهم وپیچیده اند ،درتاریکی

بانتظار قطار بعدی مینشینم آن یکی هم بسرعت میگذرد بدون توقف

همه بهم فشار میاورند هجوم مردم بی هدف ومن درایستگاه خاطره ها

مینشینم بانتظار .

هنوز چشم انتظارم بانتظار آن ناجی که از راه برسد ومن عاشق خسته

وبی پناه را با سازشی به آغوش بکشد.

در آستانه در ایستاده ام وبه زمزمه ها گوش فرا میدهم ، آسمان آبی

آفتاب میدرخشد پرندگان آواز میخوانند وصدای آواز من در زیر

حرکت ریل قطارها گم میشود .گم میشود .

ثریا. اسپانیا/ چهارشنبه 25.1.012

 

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۰

قد قامت الصلاه

هر موجودی در بیراهه زندگی خویش

بسته به زنجیر است

وپای بست ، همه آنها که عشق شان زندگی است

ومرگشان کدورت

و آنهایی که روح زندگی در آنها مرده

در آخرین راه سفر پر هراس خویش

ایستاده اند ، وآخرین آواز خودرا سر میدهند

قد قامت الصلوء

آنها صدایی برای آواز خواندن ندارند

قحبه های پیر دیروز ، که همه افقی قد میکشیدند

وبا پاهای خود زاوایه میساختند

امروز عمودیند وقد کشیده

تو ای کوچک اندام بی قامت

از اشاره ارباب آسمان غافلی

ای رهرو قصیده های دیروز

ای پای نهاده در ظهور رنگها

باید آفتاب را میدیدی تا سایه ات گم نشود

سایه تو از تو یک زاویه میساخت

تو عمود بر زمین ایستادی

حال باید افقی درظلمت انسانهای مومن ، دراز بکشی

ای دل شکسته از سنگهای فراسوی افق

تو عمود ایستادی ، عمود به ذات خویش

بی آنکه به زاویه ها بیاندیشی

خط رابطه هارا گم کردی

در گروه مومنان وعماره داران

در عصر تو هیچ معجزه ای نیامد

وهیچ پیامبری  قدم به جهان نگذاشت

تو در چاه بی وزنی راه رفتی

و......نگفتی قد قامت الصلاه

-------------

در آسمان ما رنگین کمانی  میگذرد

با دنباله وطنین آواز ، بر زمین سربی صبح

من اینجا مانده م تنها ، از خیل سواران به دور

بی آنکه بدانم آواز فردایم چگونه خواهد بود

بی هراس از راهی که درپیش دارم

ثریا.

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

حلزون طلایی

روز گذشته زیر آفتاب گرم ودلپذیر روی بالکن ایستاده بودم چشمم به کارتون بزرگ حاوی کتابهایم افتاد که دردرون اطاقم جایی برای آنها نداشتم دیدم جعبه باد کرده ، فورا آنرا باز کردم خوشبختانه به کتابها آسیبی نرسیده بود . آنهارا حمل کردم وبه درون اطاق بردم ور وی تختخواب ومیز گذاشتم تا بعد ها !!! جایی برایشان پیدا کنم .

بیاد زمانی دور افتدادم ، زمانیکه درسازمان نقشه برداری واداره جغرافیایی کشور دوره میدیدم وکار هم میکردم ( رییس قسمتی ) داشتیم که گوشه چشمی بمن داشت ومن دل سپرده دیگری بودم .

شبی آنهارا دعوت کردم طبیعتا معشوق هم بود جناب سوپر وایزر نگاهی به انبوه کتابهایم انداخت که بطور مرتب روی بخاری چیده شده بودند ، پرسید این کتابها متعلق به چه کسی است ؟ گفتم  ، طبیعی است که متعلق به منند چون این اطاق من است ، پرسید همه را خوانده ای ؟ گفتم کم وبیش !

گفت اینهارا خوانده ای وهنوز ( اینهمه خری ) ! او میخواست مرا جلوی معشوق کنف کند . گفتم آری خری با بار کتاب وآنچه را که شما میخواهید من درمیان این اوراق پیدا نکردم !!!!.

امروز همین احساس را داشتم ، خری با بار کتاب ، با خودگفتم بیچاره بجای جمع کردن اینهمه کاغذ وحروف  میرفتی به دنبال جمع آوری مال به اطرافت نگاه کن هر بی سرو پایی صاحب کیا وبیا واتومبیل فلان شده وتوهنوز درصف اتوبوس بانتظار میایستی وهمه افتخارت این است که از بازوان ودستها وشعورت کار کشیدی . پس عقل معاش کجا رفت؟

چرا با فلان پدر خوانده روی هم نریختی وروابطی بر قرارنکردی وفرصتی به دست نیاوردی تا امروز همه نوشته های ترا مانند برگ زر ببرند وکلمات آنرا بر طاق مقرنس بنویسند بجای انتقاد مینشستی از آنها خوب میگفتی وسرشان را به آسمان میبردی .

حال اینهمه را انبار کرده ای ورویشان نشسته ای بامید چی ؟ .کی؟ مثلا اوقات بیکار یت  راپرکنی این اوقات میتوانست صرف جمع آوری سکه ها میشد سپس با خودم گفتم :

بدبختی ام این است که سودای مال اندوزی ندارم واز همه شهرتهای کاذب بیزارم از مطرح بودن متنفرم میخواهم ( خودم باشم ، خودم ) همان حلزون طلایی.

مهم نیست دیگران در کجا ایستاده اند من سر جای خود م هستم ، محکم

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه 24.1.2012

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۰

وامانده تویی، نالنده منم

در این دنیا عده ای زندگی میکنند ،  به هرکجا که میروند،

مردگانشان  را به دوش میکشند

وکسانی هم هستند که دربارشان را باخود میبرند !

آه از این هیکل های باد کرده که میخواهند همه جا یک خانه بزرگ -

ویلایی ( قسطی) بگیرند وسپس آنرا تزیین کنند وخانواده شان را و

خودشان را بطور کامل درلجن اجتماع فرو کنند وسپس باد کرده

   روی سطح آب بالا بیایند.

---------

ندانستم که دانستن ساده است ، مانند خیال

ندانستم که خاک زیر پای ره گذری بی ریشه ام

جنون آزاد بودن ، از خیزش طوفان

مرا بسوی این جهان کشاند،

و هنوز جنون شگفتن درمن بود

در ذرات هوا به دنبال ذره ای رفتم

که نامش زندگی بود

ندانستم که جهان پیر میشود و....من هنوز جوان میمانم

ندانستم باید جوان بمانم تا امواج پیری را از سر بگذرانم

دراوج این همهمه ها درگودال زیبایی روزی دفن میشوم

شاید فریا بردارم که....فواره بلند سرنگون میشود

یک شاعر چینی میسراید:

این جهان زیباست چون باغ بهشت

حیف باشد کان شود ویران وزشت

گرتو مییجویی ره صلح وصفارا

( پنتاگون ) را منهم کن با سنگ خارا !

ثریا/ دوشنبه /اگوست 11 / لندن /یاداشتهای  روزانه

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۰

عرب زدگی

امروز نمیدانم چرا بیاد کانون نویسندگان وشبهای شعر آنها افتادم که در آنستیتو گوته بر پا میشد وهر کسی هر چرندی  یا شعر خوب سیاسی داشت برای حاضران میخواند وبه به وچه چه سپس پریدن به دکه موسیو عرق فروش وچتولی زدن وسیگاری روشن کردن واگر هم اهل دوخت ودوز وبخیه بود میرفت بخانه فلانی که هم بستی بزند وهم کوکی ووصله ای وهم صله ای ونشمه ای !!

شبی منهم خیال میکردم که از نوع روشنفکران زمانه هستم وکرم اینکار دردرونم وول میخورد به همراه دوستی روانه آن شب معروف شعر شدیم که بانوی نویسنده ومترجمی زبر دست ، شاعر وهمسر بزرگترین نویسنده آ نروز که کتابهای چند ورقیش غوغا میکرد

خانم سخن ران پشت تریبون قرار گرفتند وپس از مدتی دست زدن حضار وهلهله ایشان سخن خودرا بدین گونه آغاز فرموند:

رب اشرح لی صدری وفقیهوا قولی ) !!! من چیزی نفهمیدم چون در زبان عربی چندان شاگرد خوبی نبودم وهمیشه نمره هایم از دو بالاتر نمیرفت

از دوستم پرسیدم ایشان مگر عرب زبانند ؟ دوستم گفت هیس ، خفه! وخانم سخنران ترجمه فرموند که :
دعایم برای شما این است که سینه هایتان گشاد وگفته هایتان صحت باد !!!

تازه از ترجمه آنهم چیزی نفهمیدم ایشان همسر نویسنده غرب زدگی بودند ایکاش ایشان اول مینوشتند ( عرب زندگی ) چون دنیا داشت بسوی غرب میتاخت وعربها با پولهای نفتشان حرمسراهارا گسترش میدادند وپسران جوان را برای دوستی از نقاط دنیا میاوردند

آیا آن بانوی دانشور هنوز زنده است ؟ ودیدچگونه سینه ها جلوی گلوله ویران شدند وکلمات پر محتوی ایشان از درون  آن سینه های گشاد که میتوانست سرنوشت ساز باشد پر کشید وبه آسمان رفت؟! 

نصیب ماست بهشت ای خدا شناس برو/ که مستحق کرامت گناهکاراند.

ثریا/  شنبه /22/1/012.

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

دستهای آلوده بخون

همیشه در هر زمانی وهر دورانی هزاران قربانی بوده اند قربانیانی که میل نداشتند دستشان بخون  آلوده گردد اما جنایتکارانی بودند که با نوشیدن خون زنده میماندند آنها وبه همراه خانواده هایشان تا گلو درخون بیگناهان فرو رفتند امروز قربانی دیگری تنها نشسته ومیخواهد از آدمکشان وقاتلان بپرسد :

خوب ! شما خوب به چشمان من نگاه کنید به قربانی خود بنگرید شما مردان وزنان جنایتکار امروز به طعمه خود بنگیرید  وانگشت به دندانهای تیزتان بکشید تالابلای آنهارا پاک کنید دستهای شما با هیچ آبی شسته نخواهد شد هیچ رودخانه ودریا واقیانوسی قادر نخواهد بود آن دستهای آلوده بخون شمارا بشوید .

شما بر پیشانی خود مهر بیگناهی نهاده اید اگر هزار مهر بر پیشانی خود بگذارید واگر هزاران ( الله) به صورت خود بچسپانید خون از زیر آنهاتراوش میکند .

بلی ، امروز خوب به چشمان من نگاه کنید اگر جرئت دارید سرتانرا بلند کنید وبگوئید که بیگناهید.

میگویند شیر وشغال میتوانند باهم متحد شوند وباد این سازش شکاری به دست آورند اما تابحال کسی ندیده که بهترین تکه این شکار نصیب شغال شود.

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

ودنباله اولین عشق

اگر نام ونشان ترا بنویسم ، همه خواهند فهمید ( گوگل ) رسوا میکند وکم بیش مردم ترامیشناسند!

بلی آقای  ف/ شین / دوست ویار دیرین گاهی ترا میبخشم وزمانی ترا سر زنش میکنم زمانی که ترا میبخشم خشم من نمسبت به کارهای آن مرد بی مایه که روزی همسرم بود شدت میگیرد وزمانی ترا سر زنش میکنم که میبینم سر ما همه وجودم را فرا گرفته ، نه لانه ای دارم نه خانه ای ونه آشیانه ای و....نه دوستی قابل اعتماد زمانی فکر میکنم شاید  دست انتقام طبیعت از آستین بیرون آمد وترا سر راهم قرار داد تا آن میر اث شوم را بتو بسپارم بلی پس مانده های اورا  به رقیبش بدهم

تو توانستی  با زرنگی خاص خود وداشتن دوستانی همه چیز را بخود اختصاص دهی وخانه ای دربالای شهر داشته باشی درعوض من ماندم وتنهایی وسرزنش دوستان

با همه اینها گاهی فکر میکنم که نمیتوانم از خشم طبیعت ودادگستری وانتقام   آن بی اعتنا بگذرم باید میان اینهمه آدم ناگهان پس از چهل سال تو سر راهم قر ار بگیری وهمه را بتو بسپارم چون بتو اعتماد داشتم  شاید میبایست این اتفاق بیفتد ومن تنها نقش یک واسطه را بازی کنم  هیچگاه نباید از انتقام طبیعت غافل شد  حال اگر میخواهی نامش را خریت ویا ساده دلی هم بگذاری  خوب مربوط به شعور وادراک خودت میباشد. همین

با تقیم احترام / ثریای ساده دل / اسپانیا

عشق اول !!

اینکه میگویند : اولین عشق !!! مگر آنهاییکه به دنبال یکدیگر میایند

بازهم نامشان عشق است ؟ نه ، یک رابطه ، یک عادت یک رفت وآمد

عشق دوم وعشق سوم همه بی معنی اند ، زندگی میکنند ، خانه میسازند

بچه دار میشوند وبه هم عادت میکنند ونامش را میگذارند عشق .

عشق اول هیچ قرابتی با سایر روابط بعدی ندارد ،  آه که چه اشعار

سوزناکی سرودند وچه آه های سردی کشیدند وچه دفترچه هایی را

سیاه کرده درباره عشق وشروع آن وسوزوگدازها به آسمان هفتم هم

رسید

عشق اگر ایجاد شد وترا از هم پاره کرد ودرید وزندگیت را ازهمه

چیز به هیچ رساند همان عشق اول است باید قبول کرد که هیچکس

هرگز بیشترا زیکبار به راستی عاشق نمیشود بقیه همه حدث وگمان

میباشند ؛ اولین باری که کسی را دوست داشتی وترا دوست داشت

دیگر هیچ چیز باقی نمیاند تا نثار عشقهای آتی بکنی درتمام مدت یک

جدال درونی بین عشق اول وسایر عشقها یک جنبه بیچارگی بوجود

می اورد وتو ناچاری اصل خودترا از دست بدهی/

ثریا/ ساکن اسپانیا / از دفترچه های روزانه 94

 

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۰

بالش پر قو

هرچه هست باید دفترچه هارا خالی کرد روی هم انباشته شده فضای اطاق را پرکرده اند باید آنهارا دور ریخت محتویشان را برداشت وبقیه راسوزاند ، میدانم دیگر به هیچ چیز وهیچ کس نباید تکیه کرد هیچ پشت وپناهی نیست هر چه هست ریا ودروغ است امروز تنها به بالش پر قوی خودم تکیه داده ام بالشی که از سالهای دور مونس وهمدم من بوده است امروز باو تکیه داده ام وشبها برایش قصه ها میگویم واوبرایم از دوران خوش گذشته میگوید بوی مادرم را میدهد با پر قوی سفیدی که درشکم او جای دارد پرواز میکنم وتا آسمانها میروم تا دشتهای دور تا قله کوهها وبرمیگردم به میان لحاف سفیدی که از الیاف مصنوعی ساخته شده پتویی که بوی زباله میدهد وملافه هایی که از زبری آنها چندشم میشود.

بیاد لحاف پنبه ای با روکش ساتین وتشکهای پنبه ای وملافه های لاجورد زده از کتان اصل وصورت سرخ وسفید مادرم که هرصبح زیر شیر آب وضو میگرفت با آنکه نمازش همیشه قضا بود؟!.

امروز نشسته ام دربین انبوهی از کتابچه های زرد وسفید وآبی ...و

داستهانها ی نیمه کاره که نباید نامی از کسی برد وجایی را نشان داد در یک جنگل بی انتها با خارهای زهر آگین زندگی میکنیم وباید هر لحظه مواظب زخمی باشیم که بر پیکرمان میخورد ، دران زمان عشق بود لذت بود جنگ هم بود امروز همه زندگی ما جنگ ونفرت است وعشق برای همیشه قربانی شد. آنروزها درمیان خیل سواران وجوانان نورسیده از راه وتازه پشت لب سبز شده وته ریش درآمده همه چیز متغیر شد.

چاپ اشعار سیاسی وشاعران تازه کار ونویسندگان نورسیده با سروده های بلند وغوغای بی محتوی بر سرهای هوی ( هیچ)

در آخرین روزها غوغای بی امانی بر سر آن ( ماهی سیاه کوچولو) وغرب زدگی وسووشون که دست همه نویسندگان را از پشت بست!

وشد مد روز از هرکس میپرسیدی آخرین کتابی که خواندی کدام است فورا میگفت سووشون نوجویی وروشنفکری از حد کریستیان دیور هم گذشت وسپس ...سپس کسی آمد که هیچکس مانند او نبود واو... که پپسی کولارا از میان برد ومرگ را قسمت کرد وجهنمی را روشن نمود با هیزم پیکر جوانان ومردان خودساخته که شعله اش تا عرش رسید.

حا ل من مانده ام وبالش پر قوی کهنه ام و...داستهاها همچنان ادامه خواهند داشت .

 

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۰

یک چکامه

کیستم من ؟ کجا ایستاده ام ؟

مرده ای درکنارپرندگان خاموش

از که میگویم واز چه سخن دارم ؟

از کمندی که  بسته بر دلها واز تک تک تارهای خاموش

نه شور شعله ای درجان ونه گرمای دلی در درون

غبار تلخ تنهایی بی تسکین

بر حضور ذهنم نشسته

من کجا ایستاده ام ؟ کیم من؟ اینجا جهانی دگر است

در آسمان ، هوای های دیگراست

سرودهای دگر خوانده میشود

من اینجا ، باطل ودور از اصل خویشم

مرگ را فریب میدهم  ، نه خودرا فریب میدهم

چه کسی ، درکجا ، همسفر من است ؟

کجا ؟ چه کسی در کنار این بستر نومیدی

در این فشرده دلتنگی

در تفکر پر راز ورمزها

بانتظار شعله آتشی است که

از درون من باز تاب میدهد

آی بالا نشینان پر غروز وتکبر

ای قله نشینان بی حماسه

صدای سم اسبان بزرگ یک تاریخ

در زندان پر کینه شما

خاموش میشود

درکنار بردگان فردا

همچنان پیاده میروم ، میروم، میروم

بی هیچ نشستی

در خاک خشک بیروحی که

نشانی از بشریت و..............

نامش انسان است

کیم من ، کجا ایستاده ام ؟ برلب کدام پرتگاه ؟

                     ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه  17/1/2012

 

 

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

دنیای خوب ما

چطور امکان دارد که انسان به چیزهایی که از زور کثافت  عادی

شده است اعتنایی بکند ؟

تو راست گفتی ، نباید به هیچ صورت وهیچ عنوان در ازدیاد نفوس

شرکت کرد جمعیت هم حکم پول را دارد هرچه مقدارش بیشتر باشد

ارزش آن کمتر است ( مانند تومان وریال ) ! امروز تنها کسیکه در

این دنیا ارزش ندارد ( انسان است ) انسان به معنای واقعی حیواناتی

درکسوت انسان بیشمارند وموجودیشتان هرروز زیاد تر میشود

بخصوص انسانهایی که درسرز مینهای پست ودردشتهای خالی

وسر زمینهایی که همیشه مورد حملات بوده اند، زندگی واخلالق

وآداب آنها نیز متغیر است ، همه ازهم پراکنده وبه دنبال عیش ونوشند

امروز دیگر من دراین فکر نیستم چرا ( به امریکا ) نرفتم !

امریکا را همه جای دنیا میتوان پیدا کرد وآنرا خرید .

به همین سر زمین پر نعمت  نگاه کن دراینجامیتوان کشتزارهای

زیادی ایجاد کرد اماهمه را به آسانی به کشورهای خارجی فروخته اند

تجارت وداد وستد سالهاست که از رونق واقعی خود افتاده وکشور

چند قرن به عقب رفته است همه خزانه های خالی ودولتها دربرابر

خطر ورشکستگی مالیاتهای نابجایی را وضع کرده اند اشراف همه

سرمایه های مملکت را دردستهایشان محکم گرفته اند ومالیاتی هم -

نمیپردازند درعوض همه کسر هزینه های مملکت از جیب خالی مردم

بدبخت درمیاید که جز بازوان واندیشه های خود سرمایه ای ندارند

چند بار این سر زمین دچار دگرگونی شد ؟آیا دیگر روی آسایش را

خواهیم دید ، عده ای همان بریز بپاشها وهمان رفتار گذشته را پیش

گرفته اند همان هوسبازیها وسهل انگاریها نابرابری مردم هرروز

بیشتر میشود حتی طبقه متوسط نیز ناکامیهای بیشتری پیدا کرده اند

دیگر هیچکس میل ندارد درکارهای جدی شرکت کند همه خودرا به

بیکاری زده اند واین درهمه جای دنیا یکسان است ، بلی امریکا را

میتوان درهرکشوری ودرهر دکانی پیدا کرد وخرید .

روزهای یکشنبه وجمعه من بسیار غمگین میشوم.

ثریا. یک روز یکشنبه بسیار بسیار غمگین

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

ایرج هم رفت

ایرج هم رفت ایرج گرگین ، آن شادی آفرین روزهای خوب ما ، او هم به رفتگان پیوست.

------------------

امروز روز مرگ یاران است

در زیر چتر سایه کهنسالی ، مرگ همه را میخواند

اسم من هم از خاطره ها گم شد

میدان خالی ؛ خیابان خالی وشهر نیزخالی

باید شمعی افروخت ؛ زیر درخت چنار

شاید آنجا سایه ای باشد

گلهای فصل من همه پژ مردند، پرپر شدند

بهار دیگر برای ِ من  وما ، ارمغانی ندارد

همه ( اتفاقی) به د نیا آمدیم وناگهانی میرویم

چون نغمه ای از گذر یک فصل ، فصل زمستان

ما دراین دنیا ، واژگون شدیم

وآدمهای واژگون را نیز بچشم دیدیم

آنهاییکه افقی رشد کردن

آنهاییکه عمودی به خاک رفتند

صدای باد میاید

صدای زنگ کالسکه چی ، درخاک غربت

باید چمدانهارا بست  وکفشهار پوشید

------------------

یاد او همیشه گرامی باد ،  تسلیت به همه دوستان ویاران  وفامیل او

ثریا/ ساکن اسپانیا. شنبه 14/1/2012

مارتا وعدالت

دراین دوران بهتر است نام دنیارا بگذاریم جنگل وبقیه نیز حیواناتی هستیم که برای زنده ماندن دیگران را میخوریم به همان گونه که وحوش در میان جنگلها وکوه ها به یکدیگر حمله میکنند ، ماهم یکدیگر را از هم پاره میکنیم .

دردوران گذشته که عشقها همه توام بادرد وسوزو آه بودند توام با سفلیس وسوزاک و سل نیز مخلوط بودند امروز دوران عشقهای دیروز بکلی از میان رفته واز صحنه روزگار محو شده حال باید به تماشای دامپزشکی مدرن بنشینیم آن روزها عشق درست مانند مرگ وزندگی در حیاط بشر نقش داشت امروزبکلی ناپدید شده وهیچ اهمت ورنگی ندارد بلکه به فاجعه تبدیل میشود .

دختری را چندد نفر باهم (ریپ ) میکنند  اورا میکشند وجسد ناپدید میشود !! با نبودن جسد اجرای عدالت هم انجام نمیگرد عدالت محکم سر جایش میایستد تا جسد پیدا شود مدرکی دردست نیست دختری اهل( سیویل) چهار سال تمام قاتلین ووکلای گردن کلفت مردم را سرگرم کردند ودست آخر بیشتر آنها آزاد شده وانگشت وسطی خودرا حواله مردم نمودند تنها یکی از آنها که مفلوکتر وبدبختر بود به بیست سال حبس خریدنی محکوم شد ، بیچاره پدر ومادر (مارتا) مردم این روزها تنهابه یک چیز میاندیشند ، سکس داغ داغ حال اگر چند جوان پرشور وتحصیل کرده پیدا شوند وبخواهند درراه صلح واقعی راه پیمایی کنند یا برای نان روزمره وحقوق های عقب افتاده سری یا دستی تکان بدهند ، آقایان بیکار نمی نشینند باتومها بکار میافتند ودر زیر لگد وچوبهای کلفت جان آنهارا میگیرند ، عدالت یعنی همین عدالت یعنی عشقبازی بسبک ساده وفوری درگوشه کابین آشپزخانه یا درداخل توالت عمومی لذت های جنسی بصورت یک کالای بزرگ مصرفی دربازار به وفور پیدا میشود اگر چندان زبانت را دراز کنی وحرف برنی بجرم اخلاگری ترا بدرون یک سلول هول میدهند بتو یاد میدهند که چگونه باید ( خفه ) شد .

مارکسیست هر غلطی که که کرد یک غلط را درست گفت وان اینکه ( ما هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم).

آخ که چه مشگل است انسان در یک حالت بی وزنی بسربرد ،ابراز تنفر وبیزاری جرم است باید با پست ترین وکثیف ترین آدمها که توانسته اند قدرت را به دست بگیرند مودب ومهربان بود وبه آنها احترام گذاشت درحقیقت یک بردگی به سبک مدرن وموفق تراز گذشته .

بیچاره مارتا درکدام گوشه دنیا پوسید وقاتلین او با عینکهای ( ری بند) خود آزاد وسوار   موتور های بی ام دبلیوی خود شده ورفتند این است اجرای عدالت.

ثریا/ اسپانیا . شنبه . با دلی دردمند با پدر ومادر مارتا همراهم .

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۹۰

نامه یک زن بی نام

به یک بانوی شهیر ،

خانم عزیز ، متاسفانه من آنچنان خشک ومستقیم وراست هستم که به هیچ وجه نمیتوانم خودم را فریب بدهم ومانند بقیه از شما یک الهه بسازم ، امروز شما صاحب هیچ سر زمین وکشوری نیستید که خودرا امپراطریس آن سر زمین بدانید ویا ملکه شما هم مانند همه زنان ومادران آواره دریک سیستم پیچیده وپر آوازه به زندگی خود ادامه میدهید.

هنگامیکه به عکسهای شما درروز ترک وطن نگاه میکنم واشک شاه را میبینم وچهره غمگین ودردآور اورا درکنارش صورت شما زیر آن کلاه پوست خز وپالتوی کشمیر یک لبخند موذیانه ودرعین حال پیروزی را احساس میکنم ، وسپس سایرعکسهای شمارا درکنار آن مر د بیمار، غمگین ، ترسیده ونا امید شما مانند یک درخت سرو با لباسها وآرایش یک هنرپیشه ماهر جلوه گری میکنید ؟!

من خود یک مادرم ویک مادر آواره وبی وطن تنها کاری که کرده ام بقول دوستی خودم را درون یک کاغذ سفت وسخت پیچیده ام وتا جایی که امکان داشته خواستم نشان بدهم که یک زن ومادر ایرانی چگونه میتواند با بدبختیها وسختی ها ودردها ورنجها وحقارتها کنار بیاید وبسازد بی آنکه خم شود. اما شما مانند یک هنرپیشه بسیار مشهوربه جلو تاختید ونامش را مبارزه گذاشتید دوفرزند نازنین خودرا از دست دادید بی آنکه بالای سرشان باشید برای شما مهم بود که مانکن جیورجیو  ویا ایوسن لوران ویا سایر خیاطان مشهور که امروز نامشان زیر سایه اقتصاد به مد سازان شهیر تغییر نام داده است باشید ، شما حضورخودرا همه جا اعلام میدارید آنهم بعنوان امپراطریس ویا ملکه ، روزی که  ژوزفین از ناپلئون جدا شد هیچگاه دیگر کسی اورا ندید ویادی هم از او نشد درحالیکه نوه اش جد پادشاه کنونی سوئد میباشد، اگر ماری آنتوانت سرش را به زیر تیغ گیوتین نفرستاده بود امروز او هم در ذهن تاریخ فراموش شده بود.

آیا بهتر نبود شما یک مانکن ویا یک هنر پیشه خوبی میشدید؟ وتا کی وتا چه زمانی میل دارید هنوز فرمانده ارتش ویرانشده باشید ارتشی که از مشتی یتیم وبی درکجا شکل گرفته بود ومانند یخ درزیر تابش آفتاب ذوب شد ورفت وتنها چند نفر فدایی بودند که جانشان را از دست دادند ،

بیچاره شاه ، مردی وطن پرست درعین حال با تربیت فرنگی به همه وهمه کس اعتماد کرد ومرا بیاد لویی شانزدهم میانداخت که از خودش هیچ اراده ای نداشت وتنها گوش به اطرافیانی میداد که در فکر منافع خود بودند.

بانوی عزیر فیلم شمارا چند بار دیدم آنچنان مصنوعی درست شده بود که هربچه کوچکی را بخنده وا میداشت ، چقدر دیگر میخواهید از احساسات مردم بدبخت وآواره استفاده کنید ؟ سر نخ زندگی شما به دست هرکس که هست بما مربوط نیست آنچه بما مربوط میشود قضاوت تاریخ درمورد شما که همسر شاه بودید وخود شاه که قربانی ساده دلی خود شد وچه خوب که از دنیا رفت واین روزهارا ندید.گفتنی ها زیادند واینجا جای آن نیست موفق وپیروز باشید.

با تقدیم احترام / زنی بی نشان

 

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۰

ستون بی معجزه

آن شنیدستم که دراقصای دور /بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت ، چشم تنگ دنیا دوست را/ یا قناعت پرکند یا خاک گور

»سعدی«

این روزها نوشتن وگفتن از خیلی چیزها وحرفها موقوف است

ومولد به اجازه بزرگان میباشد ، تنها کاری که میتوان برای رفع

سرگرمی وتنهایی کرد ، مرتب عکسهای خودرا به مجلات ویا

به فیس بوکها ویا به هرجا که چشم بشری به آنجا میافتد ،بچاپ

رساند ، دیگر نباید حرف زد حتی دردنیای بظاهر آزاد ودموکرات

خوب حال باید دید ارزش یک زن معمولی یا یک دختر معمولی

از بقیه زنان مشکوک وزنان آنچنانی وآنهاییکه صاحب لقبی ونامی

ونشانی که عصر امپراطوری برای ما بیادگار گذاشته ، کمتر است؟

دختران چند پدری ، دختران مادام ها ودوشس ها ، دیگر کمترکسی

به دنبال یک زن ویا دختر کامل ویا یک زن تحصیل کرده صاحب

پؤوهشهای گرانبهایی است میروند ، بنای کهنه اینک میباید ویران

شود

---------

از تکرار تصورها وتصویرها خسته ام

خسته از پرستش بت ها، خسته از آواز طوطیان مقلد

همه دریک دشت تکرار

خسته از اینکه پاهایم بسته است ، به زنجیر، به هزارن زنجیر

لحظه هارا باید دریافت، لحظه ای که کودکی

بتو لبخند میزند

دیگر نباید به دنبال تندیسها رفت

آوازها تکرار قصه های تکراری وهای هوی بازار

طبل های پر سر وصدا اما توخالی

ومن بانتظار کسی هستم که باطنین گامهای بی صدایش

آهسته آهسته از میان نرده آهنی گذر کند

وآب وآتش وباد وهوارا دردست بگیرد

وشب تاریک ونمور مارا ، به صبح روشنی

باز گردالند

دلتنگم از تبسم آفتاب دروغین

تا کی باید زیر درخت معجزه ها خوابید؟

------------ثریا/ ساکن اسپانیا ! / چهار شنبه/ساعت 5/45 دقیقه صبح!

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۰

سقوط

اشکم بند نمی آمد ، چشمانم قرمز شده بودند ، او نشسته بود وداشت

قهوه میخورد ، گفت ببین عزیزم : از این آبغوره گرفتن تو کاری برنمیاد ، برو سبک وسیاق نوشتهاتو عوض کن دورافلاطون گذشت دور پژوهشهای دینی وفلسفی هم گذشت تکنو لوژی همه را درسته قورت داده فیس بوکها تویتیرها سایتهاید آنچنانی حالا تو خودت را سفت ومحکم توی کاغذ آلومینومی پیچیدی که نم ورنداری ، نمیشه آنقدر آب روت میپاشن که زیرت خیس میشه بیا عینهو مردم عادی که حرف میزنند بنویس ، بعد هم تا میتونی جوک بنویس چرند بنویس مردم بخندند ( زبان فاخرو ادبی پارسی ) را بگذار درکوزه های سرامیک وگچی ساخت چین وآبشو بخور،

تو میدونی دینامیت چیه ، گفتم آره ، گفت خوب حالا دینامیتی توی دنیا منفجر شده که نامش ولنگاری وبی درکجایی وهرکی هرکیه

حال مثلا بنویس آق مرتضی شتری ) یعنی آقا مرتضی چطوری؟یا مثلا نگوببخشید فورا درجوابت میگن : چی چی را ببخشم آبجی ! وتو جا میخوری از آن آدم کلاسیک مودب بیا بیرون وبقول معروف بینش خودت را از همه درکهای کلی خالی کن امروز نه کسی دکارت میشناسد نه پاسکال وحتی فیثاغورث را هم جمع کرده اند وبجایش ام الجلال گذاشته اند کسی دیگر درس هندسه نمیخواند همه چیز با یک دکمه روی پرده پیدا میشود آنهم بطور اسکریم وتمام رنگی حال اگر یک ایده نوی داری بیا جلو.

نگاهی به انبوه کتابهایم کردم صادق هدایت داشت فرو میریخت زندگی چه گوار از هم پاشیده شده بود وراز بقای ایران درسخن حافظ برگهایش زرد شده بودند وخود کتاب حافظ ورق ورق شده بودهمه چیز در سقوط هفتاد وپنج از بین رفت حتی زبان واخلاق ومادیگر درآستانه هیچ رستاخیزی نیستیم .

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه

 

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

من وکرسی

نفس نفس زنان چند پله را یکی کرده بود از در رسید وگفت : چی شده

من دیگه منتظر آسانسور نشدم واز پله هاا آمدم بالا این چه قیافه ای است چرا گریه میکنی؟

گفتم ؛ دیگر نباید چیزهای بدبد را بنویسم ، منهم دیگر چیزی ندارم

غیرازهمین خاطره ها 

گفت آخ ، جانم به لبم رسید ترسیدم ، باباجان چند بار بتو گفتتم این کتابهای لعنتی را بریز دور واین چس ناله هاراهم بگذار کنار کی دیگه میاد آنورا بخونه الان همه روی تابلت ها کتاب مجانی میخونن کی حوصله داره که بیا د باین ناله های جسانسوز!! وافتخارات گذشته تو که نان از بازوانت خورده ای گوش کند به کسی چه مربوط است ، میخواستی فکر واندیشه وبازوانت را درراه دیگری بکار میگرفتی ببین فلان قهوه چی الان رستوران زنجیره ای داره وفلان جاشوی کشتی صاحب خود کشتی است وتو اینجا نشسته ای وچشم کورت را دوخته ای باین کتابها تازه چی ، مثل خری که کتاب بارش کرده اند.

گفتم راست میگویی ، حالا چکار کنم ؟ گفت هیچی بفکر یک بیزنس درست وحسابی باش ، مثلا برو یک کرسی بگیر،

گفتم کرسی ؟ کی حالا کرسی میگذاره همه شوفاژ وبخاری دارند ویا از نورآفتاب وسولار استفاده میکنند دیگه کرسی اصلا گیر نمی آید گفت دیدی خری ، احمق جان منظور من کرسی که زیرش منقل میگذاشتند یابخاری نیست مثلا برو درجایی بگو فلان دخترم در رشته مموشناسی وسیلکون شناسی رشته فوق دکترا گرفته آنهم مجانی حالا من میخواهم بجبران آن یک کرسی مموشناسی وسلیکون شناسی درفلان جا باز کنم یک شماره حساب هم بده حتی اگر یک دلارهم به حساب بریزند کلی پولدار شده ای کسی هم مدرکی از تو نمیخواهد نه کسی مدرک فوق دکترای را میخواهد ببیند ونه فلان کرسی را امروز تنها منبع درآمد همین بنیاد باز کردن است منتها باید کمی هم بمالی دردهن بقیه ( بابا) ها که ترا حمایت میکنند مثلا سگهای هار روزنامه چی ورادیو چی وتلویزون چی وغیره حال سر خرت شد؟ فهمیدی؟

گفتم نه ، این کار ازمن ساخته نیست هرکسی را بهر کاری ساخته اند من از روز ازل بقول پدرم یک ستاره تنها گوشه آسمان نشستم وبه زمین چشم دوختم میخواستند اسم عمه ام را روی من بگذارند پدرم گفت نه ، این نام شوم است درتاریح قدیم یونان الهه ای بوده باین نام که بچه هایش را قربانی میکرده برای زنده ماندن خودش ونامش مولووک بوده است ، اسم عمه بیچاره من ملک بود وحالا من به دروغ بگویم ....نه نه ، تمام شد مینشینم بقول تو بازهم چشم کورم را میدوزم به کتابها ومیخوانم ومینویسم هرچه بادا باد.

اینه آخرین کلام ، هرچه بوده شد تمام ، ثریا

تهدید! چرا؟

همیشه باید از عقوبت های نا شناخته ونا پیدا ترسید

تحمل دردها ومشقت ها در دهلیز های نا پیدا

که مارا تهدید میکنند

آنکه سیب خوشبو را از باغ  پردیس دزدید

مارا نیز از باغ برین بیرون فرستاد

واز حق خویش مارا محروم کرد

آن اتشی که دروجودتان میسوزاد ومیسوزاند

هیچگاه خاموش نخواهد شد

وگناهانتان تا ابد پایدار میماند

از فلسفه بیزار واز دانش سرخورده ام

شوریگی هاست درسرم

وتا ابد دردلم خواهند ماند

در بیداگاه شما بی گناهی راهی ندارد

برای گناهان ناکرده نیز

مارا خواهید کشت

ومن دراین تنهایی ، تنهایی همیشگی

غیر خاطره ها ، هیچ ندارم

--------------ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۰

سفر

شادروان پروین اعتصامی شاعره بزرگ ایران ، دردیوان اشعارش

میگوید : حدیث نیک وبد ما نوشته خواهدشد/

زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است/  آن بانوی بزرگوار هنوز پایش را از سرزمین خود بیرون نگذاشته بود وهنوز به شهر برده فروشان

وبرده داران وپااندازان نرفته بود ، او با روح پاک وقلب بی آلایش خود واندیشه های دست نخورده اش این دیوان را بوجود آورد .

عالیجناب فرمودند که باید به سفری چند روزه بروم برای یک سمیناروسخن رانی باید به مرز فرانسه بروم وشما بامن خواهید آمد نپرسید ایا میل داری  تنها امر به گفتن بود که شما خواهید آمد بنا براین لباس گرم بردارید وفردا صبح زود ساعت چهار حرکت میکنیم صبح زود ، با یک ساک حاوی چند تکه لباس بدنباللش روانشدم وبسوی اتومبیل او که درپارکینک خانه پارک شده بود رفتیم ، اتومبیل ؟ نه ، یک معجزه ، تا به انروز چنین اتومبیل را حتی درخواب هم ندیده بودم اتومبیلی ساخت کشور ایتالیا وکارخانه معروف که هرسال چند عدد از آنهارا برای واتیکان میسازد ومدل کهنه سال بد را به نوکیسه های تازه به دوران رسیده با قیمت اصلی میفروشد.

دستگیره ها همه از طلای ناب ودرونش با جیر وچرم وچوب آگاژو ویک پتوی پوست خز درکنار لباسهای عالیجناب که مرتب روی صندلی عقب دراز کشیده بودند ، خودنمایی میکرد .

او انتظار داشت که من شیفه شده فریاد بکشم ، آه چه اتومبیلی؟!! تنها پرسیدم صبحانه را کجا میخوریم چون من باید قهوه ام را بنوشم سرم درد میگیرد ، گفت در وسط راه می ایستیم ؛ اتومبیل حرکت کرد گویی روی ابرها شناورم بی هیچ تکانی وبی هیچ حرکتی همه چیز آن اتوماتیک بود حتی کمر بندها ، رادیو بکار افتاد وصدای انکرالصوات مردان بگوش میرسید که  دعا میخواندند ،

باخود فکر میکردم حالا لابد بااین اتومبیل بی همتا ویگانه اش جلوی یکی از کافی شاپهای وسط راه که مخصوص رانندگان کامیون ومسافرین عادی است خواهیم ایستاد ویک قهوه سرد یخ کرده درون یک لیوان کثیف وچند تگه نان بیات با کمی کره ومربا خواهیم خورد وسپس بمن حال تهوع دست خواهد داد ایکاش چند آب نبات باخود آورده بودم .

پس از طی چند کیلومتر که از شهر دور شدیم اتومبیل وارد یک خیابان فرعی شد وپس از طی چند خیابان پردرخت وکوچک جلوی یک خانه ایستاد دربالای درب یک زنگ بصورت زنک کلیسا آویران بود که با طنابی آنرا تکان میدادند واو زنگ را به صدا درآورد ، درباز شد ، کسی نبود ، وارد یک راهروی بزرگ ودراز وسپس وارد یک حیاط چهار گوش شدیم که دور تا دورآن درهای بسته با پنجره های بسته به رنگ سفید وآبی خودنمایی میکرد.

هیچکس نبود ، او باهمان لباس اسپرت گرانقیمت خود ماندد یک سرو بلند قامت ایستاد ومدتی به اطراف نگاه کرد ، دروسط حیاط چند درخت بید سرخم کرده وگویی در جلوی این سرو بلند تعظیم میکننددراین بین ناگهان صدای چرخی بگوش رسید وچند راهبه با یک سینی چرخدار حاوی صبحانه ظاهر شدند راهبان نیر لباشان به رنگ درهای بود آبی وسفید !.همه چیز بی صدا شروع شد بی هیچ فریادی وآرامش برهمه جا حاکم بود. آنها مانند کبوتران با بالهای بلندخود تعظیم کردند وروی زانوان خم شدند گویی درمقابل خداایستاده

تعظیم میکنند وسپس سفره سفیدی را ازروی سینی برداشتند ....و...ه یک سینی نقره حاوی چند قوری نقره واستکانهای رزنتال لب طلایی وکارد وچنگال نقره قندان نقره وبیسکویتهای خانگی نان تازه گوشت خوک دود ی تخم مرغ کره مربا عسل پنیر ، شیر وخامه تازه سفت شده و...دیگر چشمانم جایی را وچیزی را نمیدید ، راهبه ها بیصدا با کفشهای بی صدای خود غیب شدند نگاهی به دورحیاط غم انگیز انداختم همه درها بسته بودند اما بعضی از کرکره ها نیمه بازبودندومعلوم بود شخص یا اشخاصی از پشت آن بنظاره ایستاه اند ، وحتما باین نوع پذیرائیها عادت دارند  من یک پلور یقه بسته اسکی ویک کت وشلوار تنم بود وتنها زینتی که داشتم صلیب اهدایی عالیجناب بود که پدر مقدس روی آن به صلیب کشیده شده بود دستی به آن کشیدم و با خودگفتم اگر او دوباره زنده میشدواینهمه شکوه وجلال را میدید بطور قطع ویقین داوطلبانه میخواست که اورا دوباره به میخ بکشند.......وداستان همچنان ادامه دارد

از کتاب ، قصه ها وغصه های من

 

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۰

ذره ناشناس

گفتی ، بمان ، گفتی ، بخوان ، وهمین تویی که میمانی ، خود

توخواهی بود ، ماندم ؛ خواندم وگفتم برای ذات بودن ووارستن

وبیرون شدن  ازخود ورشد کردن وبالا رفتن ورسیدن به......

هیچ ! ایکاش میماندم ، میماندم روی خاک گسترده ، زیر آسمان

آبی ونمیرفتم فرا تروترا رها نیمکردم .

» لطیفه ای است نهانی «  فهمیدن وبیرون شدن و...بکجا رسیدن؟!

بود من ، نبود من ، نیست من ، یا هست من ، یاگوهر پاک وجود من

نه درگذشته است ، نه درحال ونه درآینده .

اینک آن لحظه ی است که باید گفت  وخواند آواز های گذشته را ،

میل ندارم با کلمات  خودرا عریان کنم ، دیرگاهی است که از سردی

عر یان بودن میترسم .

همه چیز درگنجینه خیالم انباشته شده ومن به تماشای جنگ اضدادم ،

اگر مرا نیک میپندارند ، پندارشان نیک باد گاهی نیک هم دردآور

است وگاهی ممکن است به ویرانی برسم .زمانی آن ناپیدای پیدا ،

میان جنگ بزرگ اضداد آمیزش آب با باد وخاک با آتش  مرا درخود میپیچد ،

من آتشم وباید خاموشم شوم،

اینک میدانم دروجودم هنوز ذراتی موج میزند و آن ذره ناشناخته

در میان آن است .

ثریا/ مالگا / اسپانیا/ شنبه / 7/1/2012

تو ، به تقصر خود افتادی از این در محروم / ازکه مینالی وفریاد چرا میداری؟ .حافظ

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

شمع برای مادر

امروز مطابق هر شب جمعه که تو به آن اعتقاد داشتی ، شمعی روشن کردم وبه پایش نشستم  تا باتو حرف بزنم.

بلی مادرجان ، تو دردوران وقرن خوبی به دنیا آمده بودی وخوب هم زندگی کردی ، مجبور نبودی گوشتهای ( کلونی ) وهورمونیزه را به نیش بکشی ، ومجبور نبودی نانهای چند بار آرد شده والک شده وپخته شده درشکلهای گوناگون بخوری .تو اصولا از گوشت بیزار بودی همیشه خراک تو لبنیات بود وسبزیجات ومیگفتی که من : لاشخور نیستم تا گوشت حیوان مرده را بخورم نانهای ما درخانه پخته میشد وهرگاه میخواستی کسی را تحقیر کنی ، میگفتی او نان بازاری خورده است !!!!

هر بار که پایمان به ده میرسید کد خدا برایت گوسفندی میکشت آبگوشتی بار میگذاشتند وپدرم با عده ای ناشناس به ده میامد تا درانجا بساط کباب وعرق خوری وساز وآواز را راه بیاندازد .

خاله جان باشوهرش فورا ده را ترک میکردند داییهای میرفتند وما میماندیم ودود کباب وتار پدرم وآواز یک ناشناس .

صبح زود ماهم ده را ترک میکردیم وبقایای خوراکیهارا برای آن آدمهای باصطلاح ( درویش) میگذاشتیم ودیگر پدرم را نمیدیدم تا سور وساتی دیگر.

رفتی تا با یک مرد خدا شناس وصلت کنی ، اما این یکی خدا نشناس ترازهمه همسرانت بود وخاک وطوفانی که بپاشد غبار آن هنوز روی صورت من نشسته است واز تو میپرسم :

مادر جان ، کجایت دردمیکرد که خود ومرا به دست یک مشت دیوانه وگرسنه دادی ؟

دوستانم را قبول نداشتی چون یا ( از اقلیتهای ارامنه خوب ) بودند ویا از آن توده ای های نسناس وتو یک روز یکی از آنها را جلوی در خانه بقصد کشت کتک زدی وآن دختر دیگر هیچگاه بامن روبرو نشد.

تو میگفتی اینها آدم نیستند !! وامروز واقعا مادرجان باید بگویم دیگر من آدمی ندیده ام ، انسانی ندیده ام ، در قرن بدی پیر شدم درقرن حیوانات ودرکنار وحوش وهنوز بوی آن آبگوشت ده وآن بوی خاک وپهن اسبها در مشام جانم نشسته ودلم برای اسبها تنگ شده وبرای آن صفای ده وآن شبهای مهتابی وآن ستاره گانی که همه شب تا صبح میدرخشیدند وصدای ناله آبشار وزمزمه آب وعطر گلهای اقاقی وآن کوه بلند که زادگاهم بود آن کوه که مرا میترساند ودرعین حال مادرم بود . روانت شاد مادر

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

پاسخ به دوست

آنچنان مست شدم ، مست شدم ، از گرمای عشق

کز تمام دنیا تنها دلم ، هوای ترا دارد

آنچنان مست بودم که دلبستم به روی همه

وچشم دوختم به عقربه های ساعت

شب ، تب میکرد وساعت تنها مونسم بود

به هنگام وزیدن نسیم

بوی عشق درهوا وسوسه ام میکرد

میدانستم ، میدانستم این نسیم روزی بوی ترا خواهد آورد

این نسیم با تو وبا نفس تو درآمیخته ومرا به آسمان برد

حسی به رنگ پیراهنم  آ ن راز نهانی را

تا خواب نیمه شب  پنهان میداشت

من توانستم درآ بهای گل آلود غسل بکنم

وچند بار بگویم : برای رضای دل

وزیر باران بایستم بسوی قبله عشق نماز بگذارم

بی آنکه به زندانبانم نام اورا بگویم

ردای پوسیده من ، دیگر نیازی به پیرایه ها ندارد

پیرایه های الوانی که بر درختان خشک میدرخشند

من خود پوشش خویشم .

با سپاس .

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه 4.1.12

 

هدیه دوست

و   چنین بود او ، چنان زنی ، که بردیوارهای گچی سفید

رنگ میکشید ، رنگ عشق ، به زلال آب وبه رنگ خون

دل به آن تصور وتصویر دیرین سپرده ؛ دراین فضای آلوده

که میبرید نفس هارا ،

واو بود چنین زنی که ، صائقه وار بر سر زندگی فرود آمد

نه برای سوختن وبردن خرمن ،او حامل پیام عشق بود

او همیشه به مشتاقان وصل ، شادی میبخشید بی هیچ تصویر

آلوده ای وهیچ پیرایه ای ،

پیراهن یوسف وکنایه های  کهن ، سوخت بال وپرش را

واو همچنان عنقا وار پرچم عشق را بردوش میکشید

او هنوز هم میتازد ، هنوز هم چنان عقابی تیز پر درآسمانها

در پرواز است .

------------ گ. میم. الف.   یزدان پناه ،از تهران

بهتر دیدم تا قبل از آنکه پای مارا با بند ببندند برایت این

هدیه را بفرستم بامید پذیرش . گ. یزدان پناه

------- با سپاس فراوان از تو دوست دیرین / ثریا

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

هدیه کار دینال

آه ... عالیجناب ، شما مرا غافلگیر کردید ، شما دراین لباس اسپرت

چقدر زیبا بنظز میرسید هر چند شکوه و جلال آن لباده مشکی با کمر

وشال بنفش آن زنجیر های طلایی آن صلیب بزرگ ودکمه هایی از

طلا وزردوزی شده را ندارد اما شما باین لباس با زیبایی خودتان

جلوه وشکوه داده اید .

متاسفم عالیجناب که نمیتوانم این هدایای گرانبهای شمارابپذیرم

این گوشواره های بلند تزیین یافته با مروارید وبرلیان واین انگشتر

بزرگ برلیان که حتی برای ناخن شصت پای منهم بزرگ است .

نه ، عالیجناب ، این هدایا برای سر من گشاد وزیادی است !

بهتر است آنهارا به همان بانوانی بدهید که با لباسهای ابریشمی وتور

مشکی با گردنبدهای مروارید والنگوهای برلیان پشت مجسمه ها

راه میروند.

من به هیچ عنوانی نمیتوانم از آنها استفاده کنم چرا که نمیتوانم درمجامع

بلند پایه دست دربازوی شما گذاشته ودرحالیکه گوشوارها درگوشم

میرقصند به جماعت بگویم ( هدیه همسرم میباشد برای سال نو ) !!

زندگی من باشما آهنگی جداگانه وآرامی دارد هیچ چیز اضافه نباید

آنرا فرسوده وخراب کند زندگی ما آرام است ( اگرچه محفی باشد)

در اینجا نه تبرکی هست ونه تقدیسی یک سنفوی کامل زیبا وجذااب

که دراخر به اوج میرسد ولحظاتی چند مارا به خلسه فرو میبرد در

این خانه ، نه از روح القدس خبری هست ونه مراسم دیگری اجرا

میشود ، من نمیدانم آیا هنگامیکه دربستر درکنار من دراز کشیده اید

آیا به مریم مقدس وقدیسین دیگر نیز میاندیشید ؟ این روزها مسیح شما

نوزاداست دیگر بر صلیب دیده نمیشود  شما دوتکه اید ، عالیجناب !

شب گذشته نیز مرا دوتکه کردید یک صورت بمن دادید ویک مخرج

زنی سی ساله با مخرجی بیست ساله این روزها شهر آکنده از ایمان

وشادی است من آنهارا نظاره میکنم وبانتظار شما مینشینم شب گذشته

انگشتری بزرگ قرمز شما بالای سرم مانند یک نورافکن بزرگ کنار

دو جعبه مخملی آبی حاوی هدایای شما میدرخشید هدایای شمارا من

نپذیرفتم شما چگونه انگشتهای باریک بلند همسر خودرا تابحال-

ندیده اید این انگشتری برای همان پبرزنهای پر افاده خوب است که آنرا

نماد بازماندگانشان جلوه دهند وشما درمیان آنها مانند یک مجسمه

ساخته شده از طلای ناب ومرمر میدرخشید وراه میروید وجلوه

میفروشید آنها سرخم میکنند وشما باسرعت خودتان را بخانه میرسانید

تا به آرامش واقعی دست یابید ، آنچه میان من وشما اتفاق میافتد

یک موسیقی زیباست که سرانجام به شعر می نشیند اما اگر آن مردم

خشکه مقدس درهمان حال دست بر پشت شما بگذارند دستهایشان

داغ میشود آنچنان که گویی به آتش جهنم نزدیک شده اند آتشی که

دردرون خود آنهاست.

هر صبح زود روی پله های بالکن بلند می ایستید عرق از سروروی

شما جاری است گنبدهای بزرگ کلیسا وناقوسها از دور برق میزنند

وشمارابسوی خود میخوانند وچنان با شتاب خانه را ترک کرده و

بسوی اتومبیل گرانبهای خود میروید که من فرصت خداحافظی هم پیدا نمیکنم.

در زیر آن گنبدها شما ماسک دیگری بر چهره میگذارید با آن

لباسهای جواهر دوزی شده زیر ابروان پر پشت وزیبایتان چشمهای

خودرا پنهان میکنید وبه سکوت می نشینید

نمی دانم آیا سنفنوی های شبانه درشما نیز احساسی بوجود میاورد؟

وآیا حرکتی بشما میدهد ؟ یا مانند همان مجسمه ها خشک وسخت

کلمات بزرگ را بر زبان میرانید وبا لبان بسته میخدید ویا با شادی -

در درون خود زمزمه میکنید وآبشاری از شوق درشما سرازیر

میشود وباخود میاندیشید آیا بازهم میتوانید مرا چند تکه کرده ویک

فورمول کامل ریاضی از من بسازید؟! .هر چه باشد عالیجناب

من عاشق شما هستم وشما نیز مرا عاشقانه دوست دارید وهمین

کافی است.

ثریا/ اسپانیا/ از: ورق پاره های دیروز !