دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

بقیه ، درراه سفر

و آن دیگران هم میدانستند که دارند فریب میخورند ، خوب ظاهرا همه عادت کرده بودند .

اومردم وزندگی را با وعده های توخالی وسخن رانیهایی که روح وقلب راجلا میدادسرگرم میکرد برای همین هم مدتی به سکوت وریاضت نشست ودید گرسنگی خوردن در هیچ بهشتی را برویش نگشود ، برگشت و لباس کاردینالی را پوشید واین خیلی روشن است که هرکس میتواند به هرهدفی که میل دارد برسد او بخوبی دنیا ومردما نش را میشناخت اگر طوفانی بپا میشد ویا سر زمینی ویران میگشت او میگفت :

سرهارا خم کنید وبه درگاه پروردگاردعا کنید وگروه کر ویا آوازن خوان راه میانداخت اگر حضرت عیسای مسیح عظمت خودرا از دست میداد وای بحال او و دیگران.

در او قوای مرموزی موج میزد ، وسوسه ، شهوت شهرت وتردید در سکوت سوار اتومبیل شدیم  کبوتران سفید وآبی پوش وکلاغهای سیاه مارا بدرقه کردند از رادیو دعا پخش میشد .

گفتم نمیشود بجای این یک موزیک ارام بگذاری ، درجوابم گفت : انسان درهر حالی به خداوند احتیاج دارد برای تو متاسفم که خیلی کم کتاب مقدس را میخوانی وخیلی کم دعا میکنی وخیلی کم به کلیسا میروی توخودت نمیدانی درکجا ایستاده ای ، خداوند ترا پیش خواند ومرا سر راه تو قرار داد ، تا تو از تیره بختی نجات یابی !!

گفتم خدای تو به چه دردمن میخورد ، هنگامیکه میبینم سه چهارم دنیا درفقر وگرسنگی وبدبختی دست وپا میزنندویا درزیر یوغ دیکتاتوری وجنگهای داخلی وخارجی وویرانی سرگردانند ، تنها عده معدودی از لذات این دنیا دنیا بهره میبرند و( دردلم گفتم یکی هم تویی) ، ناگهان بر سرم فریاد کشید:

بس است ، آنها که بدانگونه زندگی میکنند مسئول خودشان میباشند آنها گنا هکارانند تو خیال میکنی دنیا میایستد تا تو وامثال تو آنرا درست کنید ؟

گفتم منظور تو این است که همه تیره بختان که میخواهند پاک ومنزه باشند گناه کارند ، آدمکشان ، دزدان، پااندازان وکسانی که خوب میتوانند دیگران را فریب بدهند از برگزیدگان درگاه پرورودگارند گفت بلی ، همین جا بایست تا جوابت را بدهم .

داستان ادامه دارد.....

ثریا/ داستان من وکاردینال

هیچ نظری موجود نیست: