دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۴

می از دست اجل

تضمینی است بر یکی از اشعار جناب .ر. میم .ک . که میل ندارم برایش تبلیغی شود .

گنه آلوده چاک دامنش بین

بجای شرم وحرمان ، منم منش بین

برای هرچه که تا ببیند بخواهد

چو طفل شیرخوار ی شیونش بین

نه آن چشمی که سود دیگران بیند

زیان  دیگران و نادیدنش بین

بظاهر زاری میکند بر مستمندان

به خلوتگاه بشکن بشکنش بین

برای آنکه بزم گرم باشد

بساط این وآن از هم پاشیدنش بین

چونیرو هست بازهم در زبونی

کبوتر گشتن وبالیدنش بین

چنان طاووس مستی با دو صد رنگ

ببااغ زندگی  گردینش بین

چو شمعی خیره  در پروانه سوزی

ز بادی وحشت و لرزیدنش بین

کمین بگرفتن وبیدار ماندن

پس از غارتگری خوابیدانش بین

چنان دیوانگان بی تکلف

بکار خویش خندیدنش بین

بگاه زورمندی پنبه درگوش

تظلم های کس نشیدنش بین

پس از اینها که میبنی  ، بناچار

می از دست اجل نوشیدنش بین

برای چیست این حرص جهانسوز

توای  فهمیده ، نافهمیدنش بین

تقدیم به : نوکران وجیره خواران وخودفروشان  زمانه ! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .

ثریا ایرانمنش .  اسپانیا . دوشنبه 27 آپریل 2015 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۴

ما. وشاعران

انجمنی از من خواسته بود گاهی کتابی را معرفی نمایم ، دربین کتابهایم آنهاییکه خیلی دوست میدارم درپشت  وآنهاییکه گاهگاهی به دست میگیرم جلو گذاشته ام ، کتاب زیاد است ورویهم انباشته ، چیزیکه بیشتر دارم کتابهای شعرای تازه کار ونو جوان  وحتی تیمساران از کار افتاده در لندن وپاریس وآلمان از فر ط بیکاری یا خاطره نویسی کرده اند ویا شعر گفته اند ، آنهم چه اشعاری!!!  چه خاطره هایی راست ودروغ بهم بافته هریک دیگری را گنه کار میداند ( مانند تلویزونهایشان ورادیوهایشان وگرد هم آییهایشان )همه هم مبرا از گناه ومبرا از هر آلودگی همه دلها پاک ، سینه ها صاف !  یکی از سوزش پستانش میگوید ، یکی از دردبیدرمان عشق که بجانش افتاده ، گویا شکم ها سیر بوده اوایل انقلاب ، امروز اکثر آنها به بیماری سرطان یا حمله قلبی ویا سکته مغزی درگذشته اند آثارشان هم مانند خودشان به زباله دانی میرود چون خودشان آنهارا بچاپ رسانده اند ،

کتابی امروز میخوانم تاریخ ایران واسپانیاست ، تالیف وترجمه شادروان شجاع الدین شفا که درسنین کهولت ودر غر بت هم از پای ننشت ونوشت برای روشنگری ، ترجمه های زیادی از او دارم عاشق ویکتور هوگو بود  ، دیوانهای اشعار متاخرین ومعاصرین همه دارند خاک میخورند همه یک حرف  داشته ویک حر ف زده اند ( وای دلم ) !!!

بازی چرخ بشکند ش بیضه درکلاه  /  آنرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود روشن / شرمنده رهروی که عمل بر نیاز کرد » حافظ«

رضا براهنی اولین کتاب خودرا ببازار داد  با چه سروصدای وهیاهویی  بنام : راز های سقوط ذوق واندیشه در سر زمین من !!! آقای دیگر برخاست وبراین کتاب نقدی گذاشت ونقاد آنچنان شجاعت نداشت که نام  کامل خودرا ذکر کند . البته ایشان اذعان دارند وبر این باورند که جناب براهنی عضو راه حزب توده خود این کتاب را ننوشته اند بلکه تکه تکه نوشته های دیگرانرا نقل کرده اند .  این که چیز تازه ای نیست  ، در سر زمین ما کپی ر ایت واز روی کارهای دیگران کپی کردن یک امر پیش پا افتاده ومعمولی است قانونی هم دراین باره درهیچ اساسنامه ای نوشته نشده  چون اصولا نوشتن وخواندن وفرا گیری درسر زمین بلاخیز ما حرام اندر حرام است .من کتاب را نخواندم میلی هم ندارم آنرا بخوانم چون میدانم وبر این باورم که اگر سر زمینی یا تمدنی از هم پاشید مقصر اصلی خود مردم آن سر زمین هستند ، یا برای غارت ودزدی ویا زیر روشدن بالا پاین آمدن افراد هنگامیکه تمدنی فرو میریزد واز هم میپاشد ویا تمدنی شکل میگیرد آنکه از همه زرنگتر است خودرا میبنند ومیرود ، کسی به آب وخاک دلبستگی ندارد خاک ودرخت وآب در  همه جای دنیا هست باید اول پشتوانه قوی باشد .

نمیدانم شاید من خیلی احمقانه دراین باره فکر میکنم ، شاید اگر مرا به سر زمین مادریم میبردند فورا از آنجا فرار میکردم وبه همین فلات کوچک دلبستگی پیدا میکردم ، مردم اینجا بر خلاف سایر کشور ها مهربانند البته تنها همین  نقطه توریستی را میگویم ، همسایه ها مهربانند ، مغازه دارن با ادب ومهربانند همه دست یاری وکمک دارند بی هیچ خواسته ای ، دولت برایم یک ماشین با دکمه قرمز گذاشته تا در مواقع اضظراری از آن استفاده کنم ، هر دوهفته یکبار از طرف اداره بهداشت بمن زنگ میزنند وجویای حالم میشوند اگر کاری دارم به آنها رجوع میکنم ،  چکاپ هرساله ام مجانی داروهایم مجانی وحقوق بازنشستگیم هرماه بموقع در حسابم ریخته میشود همه چیز راحت است ، همه جا سبز وخرم همه جا لبریز از گل وریحان ودرخت کوه ودریا ورودخانه ……..اما دل من درهوای آن کوهستانی میطپد ، هنوز پا برجاست چرا که در زیر آن معادن زیادی خوابیده ، هنوز پنهان است .

بقول همشهری خودمان :

پاره ابری شوم  برگلشن رویت بگریم /  خوب گاهی ممکن است خوشی زیاد هم زیر دل آدمها بزند وناگهان هوس انقلاب بسرشان بیفتذد . باید به همین آب باریکی که درجویبار زندگی من رها شده اکتفا کنم . انسان باید باندازه پاهایش کفش بخرد نه بزرگتر ونه کوچگتر ، پاهایم خیلی کوچکند ، !!!!

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه 26 آپریل 2015 میلادی .

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

رویای یک روز

کنار بوته های شمعدانی وزیر آفتاب نیمه گرم بهاری همچنان در رویا فرو رفته بودم

سینه ام برهنه وتن به آفناب داده  در سایه روشن خواب به محل زاد وبوم خود رفتم ،

آن  جویبار پر آب  که از کوه سرازیر میشد  تمام شب غرش کنان از کنار خانه میگذشت وصبح من با گل زنبق گفتگوها داشتم  .

من  پاهای برهنه ام را درون آب سرد ولو میساختم خنکی آب خواب را ازچشمانم میربود  ، چشمانمرا میبستم وبه سر زمین رویاها سفر میکردم بار دیگر در کسوت یک ملکه ویا سپس در کسوت یاک  یک خواهر روحانی !! نه محال بود از این پله ها پایین تر بروم ؟!

اشک به آرامی  از کنار گونه هایم گذشت  وبه روی گلبرگهای پژمرده  افتاد ، باز حودرا درکنار کوهپایه  دیدم  سواری از آنجا میکذشت  با اسبی باد پا که زنجیری طلایی داشت  پیشا پیش او پرندگاتن در نور قرمز رنگ غروب چون پرچمی رنگین  درحرکت بودند  ،  همه شب غرش آب واز دور زوزه باد را میشنید م .

جنگلهارا میدیدم که باهزاران درخت با زبان خاموش فریاد آزادی میکشیدند بادرا میدیدم که ناله کنان از کویر میگذشت  وبا صدایی وحشی ومغرور بانک میزد  ، اما این بار واین صدا از کجا بود؟این بانگ آنچنان بلند بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم ؟ کجایم ؟ همه این ساعات  در سر زمین خواب به کجا سفر کرده بودم .

چشمانم را رویهم گذاردم ودر تاریکیها  کسانی را دیدم که روزی آنهارا دوست میداشتم وآنها مرا دوست میداشتند ،  زیر بوته اقاقیا بود که عاشق شدم  حالا دیگر آن بوته نیست شده بی شاخ وبرگ بیاد دفترچه خاطراتم افتادم ، چه چرندیاتی درآنجا انبار کرده ام  ، چقدر دوران کودکی خوب بود ، چرا بزرگ شدم ؟ آن روزها گیسوان بلندم را با روبانهای رنگین آرایش میدادم  لبانم را بشدت گاز میگرفتم تا سرخ شوند وگونه هایمرا آنچنان میان انگشتانم میفشردم تا به رنگ صورتی درآمده به هنگام دیدن او سرخ میشدم لازم نبود آنهمه گونه هارا فشار بدهم .

آفتاب کم کمک بسوی دیگر میرود ، هوا کمی خنک شده باید برگردم به اطاقم ، باز شب خاموش فرا خواهد رسید  من ترجیح میدهم زیر نور شمع بنشینم  از سوختن او با آنهمه  رنج وداغ که گویی با من یگانه است لذت میبرم  ، گاهی کلماتی مانند جویبار در درونم جاری میشوند ، آنهارا بسرعت از ذهنم دور میسازم

در تاریکی شب ، چشمان اورا میبینم که بمن خیره شده  ودر گوشم زمزمه میکند که : ترا دوست میدارم .

دوست می دارم !؟

آی عشق ،  این رویای دلپذیر مرا به من بازگردان  کاری کن که شب بپایان نرسد  بگذار سحر مست از باده عشق ویک خیال  بخواب روم ودیگر بیدار نشوم .

نه من این دنیارا دوست ندارم ، همین ایوان  » نه تو وپیچ درپیچ را«          پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. شنبه 25 آپریل دوهزاو پانزده میلادی .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۴

عاشق من

 

عاشق من از من دور است ،

او مرا در دوردستها دوست میدارد

من بفردا میاندیشم ، فردایی که از من جلوتر است

عاشق من به دنبالم روان است

من اما نمیروم به دنبالش

میکنم حذر از او

فردای ما چگونه فردایی است ، عشق من

تا تو بمن برسی ، من رفته ام

تا من بتو برسم تو میروی

دیروز وفردا را باید نگاه داشت

بهم دوخت واز این تکه ها لباسی درخور خود سا خت

امروز ، حد فاصل میان من وتوست

نه خوشحالم ، نه غمگین ، ونه درانتظار صبح شیرین

عاشق من جوان است ، به جوانی ، روزهای جوانی من

او دردلش شوری است  ، ابری است ، اثری است

آرام میخوابد وآرام بر میخیزد

میان من او فاصله هاست وبعد مسافت

حتی نمیتوانیم هوای دیگری را تنفس کنیم

عاشق من جوان است ، باندازه جوانیهای من

///////////////////////////////////

به “ کمال جلیل پیران ـ

ثر یا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 23 آپریل 2015 میلادی

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴

من وتو

ظاهرا من روی هوا مینویسم  ، جلوی ترا هم گرفته اند !! زیادی حرف میزنم یعنی اینکه زیادی درباره  این دنیا وچگونه هایش مینویسم  .روی “جی پلاس “تهدیدهای نا مریی که تنها رندان دانند بمن رسید آنرا رها کردم نه از ترس بلکه از بس چیپ ومزخرف بود با اینگونه آدمها نمیتوان از بزرگان دنیا حرف زد آنهارا نیز به خاک میکشند ولجن پاش میکنند باید برایشان آبگوشت با ترشی گذاشت ویا یک شعر بند تنبانی ویا عکس یک گل وچند خط شعر سکسی ویا از امام علی ابولفضل وامام رضا نوشت مانند آن لگوریهای لوس آنجلسی که چادر بسر کردند وبرای امام رضا آواز خواندند  ویا برای حضرت علی پاهیاشانرا باز کردند !!!!دلشان غش میرود برای این آدمها نمیتوان از اشعار بزرگان وشاعران ونویسندگانی که استخوان خورد کرده اند نوشت چند نفری هم چند کتاب قدیمیرا جلویشان گذاشته اند وکپی میکندد عده ای هم طرفدار دارند ویا با اکانتهای چند تایی خود لایک میدهند وتعریف میکنند اما نوشته های من گران است قیمتش بالا ست خریدار ندارد . حوصله هم ندارم . ترا هم گمان نکنم کسی بخواند ، خودم مینوسم خودم میخوانم . مانند آن شاعری که میگفت :

آنچنان شعر بگویم که خر کند خنده  .

این چند روز روی کاغد مینویسم چه شعر وچه تکلمه وچه مطلب درون همان دفتر چه میماند . بهتراست از هوا بنویسم !!! هوا آفتابی کمی خنک نسیمی میوزد فردا باید برای آزمایشنهایم ساعت هشت صبح به درمانگاه بروم وغیره .

تمام روز تنهایم تنها بعد از ظهر ها نگهبان همیشگی ام میاید وهمه چیز را نیز بخاطر دارد دو روز پیش تا مرز مرگ رفتم وبرگشتم ضعف شدید کمخونی وسرگیجه واز همه بدتر آلرژی بهاری از بهاروتابستان متنفرم ایکاش میشد شش ماه را میخوابیدم وپاییز وزمستان برمیخاستم . بینی ام مانند خرطوم فیل شده ، خوب نوشتن با توهم سخت است کامپیوتر دچار آلبودگیها شده برایم نت فرستاد که من نمیتوانم با رایتر وورد بنویسم وچاپ کنم !!!! بهتر است برای امتحان این صفحه را به چاپ برسانم تا بعد . هادی آن لاین است از او او وبچه ها چند روزی بیخبرم مانند پدرش به دنیا آمده تا کار کند نه کار کندبرای  زندگی، زندگی را برای کار میخواهد مادر هم فراموش شده چه بهتر علاقه ای به خاندان حریری ها ندارم وظیفه ای داشتم به انجام رساندم درانتظار هیچ پاداشی هم نیستم . امروزه روز  وپادشاهی  امثال قربانیهاست امثال آن مردک جاکش آدمکش اشتهاردی هاست راحت آدم میکشند وراحت دستشانرا پاک میکنند وراحت مینشینند سر سفره با همان د ست خون آلود لقمه هارا زدهان بیچارگان بیرون میکشند ومیخورند وسوار اتومبیلهای آخرین مدل میشوند وجوانترین وبهترین پسرها ودختر انرا به رختخواب میبرند بی آنکه ذره ای رحم دردلشان باشد .نه دنیا متعلق بمن نیست بقول مهران باید درهمان حبابم پنهان باشم .

همین دیگر هیچ . سه شنبه 21 آپریل . ثریا . اسپانیا .

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۴

لبان بسته

بتاریخ پنیجشبه 16 آپریل 2015

به تازگیها دل نوشته هایم را درون کاغذ ودفتر مینویسم بهتر است تا روی این صفحه که حتی باد هم خواندن را میداند وآنهارا میخواند .

دو داستان دارم اما میترسم هنگامیکه آنرا روی این صفحه نوشتم فردا از من بپرسند این جناب که عشق خیالی توست درکجا زندگی میکند واگر بگویم مرده ،خواهند پرسید گور او کجاست تا اورا بیرون بکشیم ومغز اورا مورد آزمایش قرار دهیم تا ببینیم دیوانه نبوده که عاشق توشده است !!! مردیکه آنهمه صلابت داشت آنهمه جاه ومقام داشت همه را بگذارد ودرکنج اطاق گچی تو با تو خلوت کند ؟ باید یک دیوانه باشد ویا تو یک دون کیشوت هستی !! .

بنا براین همهرا درون دفترچه ها پنهان نگاه داشته ام اعم از زنگینامه ویا داستان ، تنها گاهی از سر درد روی وورد خودم را خالی میکنم ، سگیاری میکشم ویک آب قهوای بد مزه بنام قهوه مینوشم ونامش را میگذارم زندگی در آسایش .

بازار در سیاهی شب در لذت بسر میبرد ،

صدها هزار اطاق وصدها هزار ساختمان

در پشت یکدیگر زده  صف، چون اشتران قافله سنگین وپر بار

تا بار برند  در  جادوی شب وپای نهند بر دلها

همه سنگ شده اند  وبرجای خشک

بازار همچو یک زن بزک کرده برده وار بیچاره

در خود میپیچد وچادر شب چهره اش را میپوشاند

زن ، زن هرچایی

درآنسوی اطاق گناه میکند

دراینسوی اطاق با ریزش چند قطره آب

اعتراف بر گناه

واستغفار  از گناه

مرد خوابیده عریان ، وزن لب میگزد به دندان

در زیر طاق گمشدگان

در سوگ آوارگان

میگرید 

خاموش وسرد رها کرده تنش را

در بستر یک کامجویی بی معنا

مرد خوابیده عریان ، درآنسوی اطاق

وزن میگیرید آهسته ، بر این گناه

--------------

ثریا ایرانمنش / پنجشنبه 27 فروردین 1394 شمسی خانم ! اسپانیا

 

 

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۴

چگونه مادرم را کشتند

امروز نامه ای  از تهران داشتم ، نامه ایکه هیچگاه منتظرش نبودم ، نامه از زنی بود که اورا نمیشناختم اما او مرا خوب میشناخت ، برایم خبر فوت زنی را داده بود که سخت باو مدیون بودم عروس دایی ام .

باید چند سالی به عقب برگردم ، آنسالهایی که همسرم در  انگلستان مرا بعنوان ( گاردین بچه هایش ) به هوم آفیس معرفی کرده بود وتنها یک ویزای شش ماه داشتم وهر شش ماه میبایست آنرا تمدید میکردم هنوز خبری از انقلاب نبود خبری از شورش نبود خبری از جنگ نبود ، پس از چند سال که انقلاب وجنگ شروع شد ، هوم آفیس برایم نامه ای فرستاد زیز این عنوان ( بانوی فلان وبهمان نام فامیلی خودم ! شما بعنوان یک گاردین زیاد تر از حد معمول ایجا هستید ، یا دلیل ماندنتان  را اطلاع دهید ویا تا پانزده روز فرصت دارید انگلستانر ا ترک کنید ، پسر بزرگم در شبانه روزی درس میخواند ودختران کوچکم با پسر کوچکم هنوز بمدرسه میرفتند ودوران پرایمری را طی میکردند ، نامهرا به همسرم نشان دادم وگفتم :

چکنم ؟

در جوابم گفت بمن مر بوط نمیشود من پولی ندارم بحساب توبریزم بچه هارا به شبانه روزی بگذار وخودت برو نزد مادرت به ایران ،!

گفتم : کور خواندی ، بچه با من هستند هرکجا بروم آنهارابا خود خواهم برد ، درجوابم گفت :

بیخود آنهارا باخودت نبر چیزی گیرت نمیاید من وصیتم را  کرده ام ،

گفتم من بمال دزدیده شده تو احتیاجی ندارم هنوز جوانم وپر انرژی

جنگ شروع شده بود کشورها همه برای ایرانیان ویزا میخواستند تنها سه کشور باقیمانده بود که داشتند تصمیم میگرفتند ، ترکیه . اسپانیا .یونان ویا برگشت بایران ! اسپانیارا انتخاب کردم چون چند بار برای تعطیلات باینجا آمده بودم وآنرا نظیر شهر خودمان میدیدم با همان سادگیها وخیابانهای خاکی ،

باینجا آمدم ، هسمرم با تکیه به ویزای دایمی انگلستان که پنهان از من گرفته بود بایران سفر کرد ! موقع برگشت جلویش را گرفتند وبرای دوسال ممنوع الخروج شد من در اینسوی آبها مشغول با بدبختیهای خودم بودم وحیوانات ولاشخورهایی که درکسوت دکتر ومهندس اشراف کوره پز خانه های جنوب تهران باینجا آمده درانتظار افتادن این بز بودند تا لاشه اش را به نیش بکشند ویا با دختران وپسرم سرگرم باشند ، کاری به سختی هایی که کشیدم ندارم بدون پول مشغول کار دریک کارگاه خیاطی شدم ودرخانه نیز تعمیر لباس میکردم وپرده میدوختم رومبلی وغیره …..

روزی پسر داییم بمن زنگ زد وگفت :

عمه جان بیمار است ، خودت را به تهران برسان ، گفتم مگر همسرم آنجا نیست ؟

گفت نه برگشته به لندن ، لندن؟ او بمن پیغام داده بود که ویزا ندارد وباید برگردد به تهران بعد هم که ممنوع الخروج شد ؟!

گفت : نه عمه جان کسی را میشناخت باو التماس کرد وآن شخص رفت با وثیقه خانهایکه درتهران باسم بردارد زاده اش کرده بود آزاد شد وبه لندن رفت . خشکم زد

مادر بیمار ، من بی پول وبدون ویزا تنها شش ماه ویزا داشتم واگر میرفتم برگشتم غیر ممکن بود ،

به لندن به آدمهایی که میشناختم زنگ زدم همه اظهار بی اطلاعی کردن به مرحوم فریدون کار زنگ زدم اوگفت بلی من برای خودش وسه بچه اش تقاضای ویزا کرده بودم باو ویزا ی اقامت دائم دادند اما بچه ها اینجا نبودند حال خیال دارد برگردد وبچه هارا به لندن بیاورد !!!

بباینجا آمد اما نمیتوانست بیشترا زیکماه بماند در عوض مشروب فراوان وارزان سیگار ارزان وقمارخانه وفاحشه خانه ها فراوان ، به بچه ها گفت بلند شوید اسببهایتانرا ببندید وبه لندن برویم این مادرتان اینجا رفیق دارد بگذارید خوش باشد ، دختر بزرگم ناگهان ازجا بلند شد وفریاد کشید »

پدر ، تو چگونه جرئت میکنی مادرمرا بی حرمت کرده ومارا از او جداسازی ، نه ما با تونخواهیم آمد او برگشت به ایران چند هفته بعد دوباره باینجا آمد با ارامنه اینجا گرم گرفت چون مشر وب فروشی داشتند وبار برایش خیلی سرگرم کننده بود هرچه دروغ ودمبل درون چنته اش بود به آنها گفت شهر پر شد ومن پر آوازه ، مادرم مرده بود او بمن نگفت اما به آنها گفته بود .همه میدانستند مادر من مرده اما خودم نمیدانستم !!! روز بعد از تولدم بمن گفت تنها کاری که کردم بیست وچهار ساعت خوابیدم بدون آنکه بیدارشوم .

امروز این نامه برایم همه چیز را روشن کرد ، مادر من سکته کرده بود ، زمان جنگ بود به آمبولانس زنگ میزنند اما آنها میگویند اگر پیر است بگذار بمیرد ما اطاقهارا برای شهدا وجنگ زدگان لازم دارم پسر داییم میگوید ایشان تنها شصت سال دارند ودکتری از دوستان همت میکند مادررا با اتومبیل به بیمارستان میبرند ، سه روزدربیمارستان بود گویا نیمی از بدنش فلج شده بود همسرم آنجارا ترک میکند وبه اسپانیا میاید . همسر پسر دایی ام هرروز به بیمارستان میرفته وبرایش غذا میبرده ومیخواسته که اورا بخانه برگرداند ، روزی ناهارش را به بیمارستان میبرد ، مگویند فوت کرده زن هم  اطاقیش میگوید »

شب پیش نیمه شب من چشمانمرا باز کردم ، چند زن سیاه پوش را دیدمدور تختخواب خانم میگردند پرسیدم چی شده ؟ گفتند  این زن مرده ، کسی را ندارد ما برایش عزا داری میکنیم ، آن زن هم اطاق میگفت خانم حالشان خوب بود از نوه هایشان با من حرف میزدند من گمتن کنم که آن زنها اورا کشتند جنازه را تحویل نمیدهند ومیگویند باید دخترش یا دامادش ویا نوه هایش باینجا بیایند وچند سئوال وجواب را پاسخ بدهند وجنازه را تحویل بگیرند ……..

پسر داییم بمن دروغ گفت ، بمن گفت درقطعه هشت بهشت زهرا  اورا دفن کرده وبرایش ختم گرفته ایم پس از مرگ همسرم به تهران برگشتم وبه بهشت زهرا  مراجعه کردم ، گفتند چنین شخصی با این نام ونشان اینجا نیست .

بلی خانمهای بسیجی برای خالی شدن تحختوابها مادر مرا شبانه کشتند وجنازه اش را نیز به درون گورهای بی نام ونشان انداختند.

مادر تا روز آخر نمازش ترک نشد . روزه اش ترک نشد چهار قران مجید زیر بالش وبالای سرش بودکتاب نهج البلاغه اش ومفتیا الجنانش دقیقه ای از او جدا نبودند اما اورا کشتند واین بود بهشت اوواجر وپاداشی که همه عمرش به بعادت گذرانده بود .

حال لعنت میفرستم برهمه آنها درحالیکه اشک چشمانم را لبریز ساخته است ، دیگر هیچگاه میل ندارم به آن سر زمین برگردم  هیچگاه ، لعنت ابدی برآنها واسلامشان .

در عوض زنی چلاق را که همه عمرش به مستی وبیخبری ودروغ وریا وسیگاروبازی با ورق وغیبت گذرانده بود با جلال جبروت تشییع کردند وبرایش ختم بزرگی گرفتند وهمسرم که همه عمرش را به فساد گذرانده بود درمسجد بزرگ برایش یک ختم هزار نفری گرفتند ودر روزی نامه ها نیز اعلام داشتند .

پایان .

یکشنب 12 آپریل 2015 میلادی . ساعت 10 .04 دقیقه صبح  . ثریا ایرانمنش .اسپانیا.

 

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۴

غریبه دیوار به دیوار

به درستی نمیتوانم نقش اورا  به نمایش بگذارم ،  وبه راستی نمیتوانم حتی  سن اورا تعیین کنم  بنظر پنجاه ساله تا هشتاد ساله میرسید !  با پاهای شکیل وصاف  وساقهایی زیبایش با دستان ظریف وجوانش  که اکثرا با یک انگشتری قدیمی ویک ساعت تزیین یافته بود  ، موهای انبوه سپیدش که حکایت از عمر رفته او میکرد ، اکثرا شلوار بلند میپوشید  گاهی هم یک دامن که تا زیر زانوانش میرسید ، هیچگاه اورا با لباسهای سبک جدید ندیدم  در زمستان زیر یک بارانی یا پالتو ویا یک شال بلند خودرا میپوشانید ودر تابستان یک بلوز  وشلوار سپید ویا دامن وسعی داشت که برجستگیهای پیکر خودرا بپوشاند.

گاهی صبح زود برای پیاده روی میرفت ، آهسته  از پله ها بالا میامد ما به هنگام پایین رفتن چابک بود  ، با کسی حرف نمیزد  همیشه چشمانش را به زمین میدوخت گاهی به همراه سگ کوچکم در پارک جلوی خانه اش راه میرفتم تا شاید بتوانم چهره اش را ازنزدیک ببینم عینک بزرگ وسیاهی  بر روی چشمانش قرار داشت دلم میخواست جلویش را بگیرم واز او بپرسم که :

تو آیا ملکه شیبا هستی ؟  یا از نسل کلئوپاترا ؟ اما میدانستم او با سکوت خود از کنارم رد میشود اکثر شبها چراغهایش خاموش بودند معلوم بود که زیر نور سایه روشن تلویزیون نشسته ، گاهی از اطاق پهلویی که به اطاق خواب من چسپیده بود نوای موزونی بگوش میرسید  یک موسیقی دلپذیر وجادویی ، چون ابر سپیدی در آسمان یخ میبست .

اکثرا آنهارا نمیشناختم موزیکی که به نجوای نسیم بیشتر شباهت داشت تا به یک موسیقی گاهی کسانی به خانه اش می امدند یا دوستانش بودند ویا فرزندان ونوه هایش  ، هیچگاه صدایی از او نمیشنیدم گویی یگ روح درمیان خانه طبقه ما راه میرفت  همسرم میپرسید که آیا سنیوراهنوز درآن بالا زندگی میکند ؟جواب میدادم ، آری  ، سپس میپرسید :

پس چرا صدایی از آنجا بلند نمیشود ؟ هیچگاه کسی برای تمیز کردن خانه اش نمی آمد ومعلوم بود که این کاررا خود انجام میدهد ، یک کیف بزرگ خرید دردست داشت  که هرروز صبح برای خرید میرفت .

منهم به دنبالش بودم گاهی لبخندی باو میزدم اما بیجواب میماند از سایر همسایگان درباره اش سئوال میکردم ، هیچکس چیزی نمیدانست  که او ازکجا آمده است ، گلهای رنگا زنگ باغچه از بالای بالکن دیده میشد گاهی اورا میدیدم که خم شده  گویی دارد یک نوزدا را میبوسد ، میدانستم گل تازه ای را نوازش میکند ، بعضی ها میگفتند از سر زمین دوری آمده است  شاید از هند ، یا یونان ، یا مصر ویا کوههای سبلان  ، زمانی باخود فکر میکردم شاید زبان مارا نمیداند روزی پشت سر او در مغازه قصابی ایستادم  وبا تعجب دیدم که با فصاحت تمام دارد درباره گوشتها ی درون ویترین اظهار نظر میکند ، گوشت زیادی نمیخرید آرزو داشتم بفهمم که او از کجا آمده است واین موسیقی عجیب  وزیبا متعلق به کدام سر زمین است ؟ ، اما او مانند یک دیوار محکم واستوار ویک درب بسته روبرویم میایستاد .

گاهی روزهای آفتابی اورا کتاب به دست درروی نیمکت  پارک میدیدم  از جلوی اورد میشدم  تا بتوانم خطوط پشت کتاب را بخوانم .عجیب بود ، کتاب به زبان ما واز یک نویسنده مشهور بود ، لبخندی میزدم سری فرود میاوردم  ، آخ ایکاش سر ش را بلند میکرد وجوابی بمن میداد .

گاهی از روزها بوی خوش غذا از خانه اش مرا به وسوسه میکشاند نه ، کاری هندی نیست ، ماهی هم نیست  ، سوسیس پخته هم نیست  گوشت خوک سرخ کرده هم نیست  ، بوی دیگری است .

روزی صاف روبرویش ایستاد م وپرسیدم : شما ازکجا میایید ؟

جواب داد : مگر مهم است  که از کجا میایم  ؟ همه جهان خانه منست  وهمه مردم برادران وخواهران وفرزندان منند ؛ سرانجام نفهمیدم از کدام خاک برخاسته  ودرکجا رشد کرده است که اینگونه با وقار راه میرود وبه زمین وزمان فخر میفروشد .

میدانید او چه کسی بود؟! خود من بودم همسایه دیوار به دیوار غریبه ها . پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه هفتم ماه آپریل 2015 میلادی .

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۴

پوپه –8

بقیه …….

او هم مرد ، همه جوانان آن روز اکنون پیر شدند وهمه سالخوردگان آن روز  امروز در زیر خاک آرمیده اند  ویا درانتظار نوبت ، آن کوه بلند آن تاج افتخار  که همیشه یک شب کلاه سفید بر سرش دارد کم کم فرو میریزد  وبجایش بازار مکاره  ایجاد میشود ، فصلها جابجا میشوند عقربه های ساعت بسرعت حرکت میکنند درختان گم میشوند  وبجایش سبزه زارهای  مصنوعی نشانده میشود  مردم ما ، در زمان خوبی  زیستند در شهر خود ودر یک دوره پر برکت  درزندگیشان کم وبیش سعادتمند بودند اگر ناگهان ( ملکه شیبا) از جای برنمیخاست  تا دنیارا درآغوش بگیرد شاید روزگار ما باینجا نمیکشید امروز کمتر کسی درباره گذشته اطلاع دارد داستانها وافسانه های بسیاری روایت شده است هرکسی به میل خود چیزی نوشته ویا بمیل دیگری نوشته ایرا به دست چاپ داده است . کلوبها ، کانونها ، تجمع ها همه بر پایه سست ویک بازی ، یک سرگرمی  مانند همان بازی قدیمی ما  (بازی باورق  ) !! مردم را سرگرم میکنند تنها کسی یا چیزی میتواند افسانه سرا باشد همان کوه بلند پای دربند واستوار است که کم کم دارد فرو میریزد .

او هم رفت  او مرا ( پوپه ) نامید یعنی عروسک ! اما نه از نوع عروسکهای پشت ویترین وبزک کرده بلکه عروسک جانداری که کم کم دردل او جای باز کرده بودم  ، کتابهایش از روی قفسه ها جمع شدند ، او دریک تصادف ساختگی جانش را ازدست داد ودیگر کسی نامی از او نبرد ، تنها روزی شخصی بمن گفت :

هنگامیکه او مینوشت ، گویی مرواریدهای غلطانرا پشت سرهم میچینند ،  او بزرگ بود اما نه ازاهالی امروز ودیروز او متعلق به فردا بود . داستان من طولانی است ومن خسته از باز گو کردن بنا براین به همین جا آنرا ختم میکنم .

هر پنجره ای که در آسمان باز شود

لبریز از عقوبتی است بر سرما

سر پناها ویران ، وبه خاک نشستگان  گریان ، بر سرنوشت خویش

ردیف  تابودتها  وسوگواران آراسته  دریک رطوبت چندش آور

وهوای دلگیر که نام هارا میخواند

سکوت ، سکوت  ، هیچ نجوایی ، هیچ اشکی ، هیچج شعری ،

وهیچ ترانه ای

نه فریادی ، نه شکوه ای ، وکسی نمیپرسد چرا؟؟

( فرمان فرمان خداست )

همه نیازها برآورده شدند

و….دل من درسینه ام ساکت است و

خاموش.

چشمانم میدرخشند ، از اشکهای پنهانی

پابان .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 5 آپریل وروز عید پاک .2015 میلادی