یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۴

چگونه مادرم را کشتند

امروز نامه ای  از تهران داشتم ، نامه ایکه هیچگاه منتظرش نبودم ، نامه از زنی بود که اورا نمیشناختم اما او مرا خوب میشناخت ، برایم خبر فوت زنی را داده بود که سخت باو مدیون بودم عروس دایی ام .

باید چند سالی به عقب برگردم ، آنسالهایی که همسرم در  انگلستان مرا بعنوان ( گاردین بچه هایش ) به هوم آفیس معرفی کرده بود وتنها یک ویزای شش ماه داشتم وهر شش ماه میبایست آنرا تمدید میکردم هنوز خبری از انقلاب نبود خبری از شورش نبود خبری از جنگ نبود ، پس از چند سال که انقلاب وجنگ شروع شد ، هوم آفیس برایم نامه ای فرستاد زیز این عنوان ( بانوی فلان وبهمان نام فامیلی خودم ! شما بعنوان یک گاردین زیاد تر از حد معمول ایجا هستید ، یا دلیل ماندنتان  را اطلاع دهید ویا تا پانزده روز فرصت دارید انگلستانر ا ترک کنید ، پسر بزرگم در شبانه روزی درس میخواند ودختران کوچکم با پسر کوچکم هنوز بمدرسه میرفتند ودوران پرایمری را طی میکردند ، نامهرا به همسرم نشان دادم وگفتم :

چکنم ؟

در جوابم گفت بمن مر بوط نمیشود من پولی ندارم بحساب توبریزم بچه هارا به شبانه روزی بگذار وخودت برو نزد مادرت به ایران ،!

گفتم : کور خواندی ، بچه با من هستند هرکجا بروم آنهارابا خود خواهم برد ، درجوابم گفت :

بیخود آنهارا باخودت نبر چیزی گیرت نمیاید من وصیتم را  کرده ام ،

گفتم من بمال دزدیده شده تو احتیاجی ندارم هنوز جوانم وپر انرژی

جنگ شروع شده بود کشورها همه برای ایرانیان ویزا میخواستند تنها سه کشور باقیمانده بود که داشتند تصمیم میگرفتند ، ترکیه . اسپانیا .یونان ویا برگشت بایران ! اسپانیارا انتخاب کردم چون چند بار برای تعطیلات باینجا آمده بودم وآنرا نظیر شهر خودمان میدیدم با همان سادگیها وخیابانهای خاکی ،

باینجا آمدم ، هسمرم با تکیه به ویزای دایمی انگلستان که پنهان از من گرفته بود بایران سفر کرد ! موقع برگشت جلویش را گرفتند وبرای دوسال ممنوع الخروج شد من در اینسوی آبها مشغول با بدبختیهای خودم بودم وحیوانات ولاشخورهایی که درکسوت دکتر ومهندس اشراف کوره پز خانه های جنوب تهران باینجا آمده درانتظار افتادن این بز بودند تا لاشه اش را به نیش بکشند ویا با دختران وپسرم سرگرم باشند ، کاری به سختی هایی که کشیدم ندارم بدون پول مشغول کار دریک کارگاه خیاطی شدم ودرخانه نیز تعمیر لباس میکردم وپرده میدوختم رومبلی وغیره …..

روزی پسر داییم بمن زنگ زد وگفت :

عمه جان بیمار است ، خودت را به تهران برسان ، گفتم مگر همسرم آنجا نیست ؟

گفت نه برگشته به لندن ، لندن؟ او بمن پیغام داده بود که ویزا ندارد وباید برگردد به تهران بعد هم که ممنوع الخروج شد ؟!

گفت : نه عمه جان کسی را میشناخت باو التماس کرد وآن شخص رفت با وثیقه خانهایکه درتهران باسم بردارد زاده اش کرده بود آزاد شد وبه لندن رفت . خشکم زد

مادر بیمار ، من بی پول وبدون ویزا تنها شش ماه ویزا داشتم واگر میرفتم برگشتم غیر ممکن بود ،

به لندن به آدمهایی که میشناختم زنگ زدم همه اظهار بی اطلاعی کردن به مرحوم فریدون کار زنگ زدم اوگفت بلی من برای خودش وسه بچه اش تقاضای ویزا کرده بودم باو ویزا ی اقامت دائم دادند اما بچه ها اینجا نبودند حال خیال دارد برگردد وبچه هارا به لندن بیاورد !!!

بباینجا آمد اما نمیتوانست بیشترا زیکماه بماند در عوض مشروب فراوان وارزان سیگار ارزان وقمارخانه وفاحشه خانه ها فراوان ، به بچه ها گفت بلند شوید اسببهایتانرا ببندید وبه لندن برویم این مادرتان اینجا رفیق دارد بگذارید خوش باشد ، دختر بزرگم ناگهان ازجا بلند شد وفریاد کشید »

پدر ، تو چگونه جرئت میکنی مادرمرا بی حرمت کرده ومارا از او جداسازی ، نه ما با تونخواهیم آمد او برگشت به ایران چند هفته بعد دوباره باینجا آمد با ارامنه اینجا گرم گرفت چون مشر وب فروشی داشتند وبار برایش خیلی سرگرم کننده بود هرچه دروغ ودمبل درون چنته اش بود به آنها گفت شهر پر شد ومن پر آوازه ، مادرم مرده بود او بمن نگفت اما به آنها گفته بود .همه میدانستند مادر من مرده اما خودم نمیدانستم !!! روز بعد از تولدم بمن گفت تنها کاری که کردم بیست وچهار ساعت خوابیدم بدون آنکه بیدارشوم .

امروز این نامه برایم همه چیز را روشن کرد ، مادر من سکته کرده بود ، زمان جنگ بود به آمبولانس زنگ میزنند اما آنها میگویند اگر پیر است بگذار بمیرد ما اطاقهارا برای شهدا وجنگ زدگان لازم دارم پسر داییم میگوید ایشان تنها شصت سال دارند ودکتری از دوستان همت میکند مادررا با اتومبیل به بیمارستان میبرند ، سه روزدربیمارستان بود گویا نیمی از بدنش فلج شده بود همسرم آنجارا ترک میکند وبه اسپانیا میاید . همسر پسر دایی ام هرروز به بیمارستان میرفته وبرایش غذا میبرده ومیخواسته که اورا بخانه برگرداند ، روزی ناهارش را به بیمارستان میبرد ، مگویند فوت کرده زن هم  اطاقیش میگوید »

شب پیش نیمه شب من چشمانمرا باز کردم ، چند زن سیاه پوش را دیدمدور تختخواب خانم میگردند پرسیدم چی شده ؟ گفتند  این زن مرده ، کسی را ندارد ما برایش عزا داری میکنیم ، آن زن هم اطاق میگفت خانم حالشان خوب بود از نوه هایشان با من حرف میزدند من گمتن کنم که آن زنها اورا کشتند جنازه را تحویل نمیدهند ومیگویند باید دخترش یا دامادش ویا نوه هایش باینجا بیایند وچند سئوال وجواب را پاسخ بدهند وجنازه را تحویل بگیرند ……..

پسر داییم بمن دروغ گفت ، بمن گفت درقطعه هشت بهشت زهرا  اورا دفن کرده وبرایش ختم گرفته ایم پس از مرگ همسرم به تهران برگشتم وبه بهشت زهرا  مراجعه کردم ، گفتند چنین شخصی با این نام ونشان اینجا نیست .

بلی خانمهای بسیجی برای خالی شدن تحختوابها مادر مرا شبانه کشتند وجنازه اش را نیز به درون گورهای بی نام ونشان انداختند.

مادر تا روز آخر نمازش ترک نشد . روزه اش ترک نشد چهار قران مجید زیر بالش وبالای سرش بودکتاب نهج البلاغه اش ومفتیا الجنانش دقیقه ای از او جدا نبودند اما اورا کشتند واین بود بهشت اوواجر وپاداشی که همه عمرش به بعادت گذرانده بود .

حال لعنت میفرستم برهمه آنها درحالیکه اشک چشمانم را لبریز ساخته است ، دیگر هیچگاه میل ندارم به آن سر زمین برگردم  هیچگاه ، لعنت ابدی برآنها واسلامشان .

در عوض زنی چلاق را که همه عمرش به مستی وبیخبری ودروغ وریا وسیگاروبازی با ورق وغیبت گذرانده بود با جلال جبروت تشییع کردند وبرایش ختم بزرگی گرفتند وهمسرم که همه عمرش را به فساد گذرانده بود درمسجد بزرگ برایش یک ختم هزار نفری گرفتند ودر روزی نامه ها نیز اعلام داشتند .

پایان .

یکشنب 12 آپریل 2015 میلادی . ساعت 10 .04 دقیقه صبح  . ثریا ایرانمنش .اسپانیا.

 

هیچ نظری موجود نیست: