پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۴

لبان بسته

بتاریخ پنیجشبه 16 آپریل 2015

به تازگیها دل نوشته هایم را درون کاغذ ودفتر مینویسم بهتر است تا روی این صفحه که حتی باد هم خواندن را میداند وآنهارا میخواند .

دو داستان دارم اما میترسم هنگامیکه آنرا روی این صفحه نوشتم فردا از من بپرسند این جناب که عشق خیالی توست درکجا زندگی میکند واگر بگویم مرده ،خواهند پرسید گور او کجاست تا اورا بیرون بکشیم ومغز اورا مورد آزمایش قرار دهیم تا ببینیم دیوانه نبوده که عاشق توشده است !!! مردیکه آنهمه صلابت داشت آنهمه جاه ومقام داشت همه را بگذارد ودرکنج اطاق گچی تو با تو خلوت کند ؟ باید یک دیوانه باشد ویا تو یک دون کیشوت هستی !! .

بنا براین همهرا درون دفترچه ها پنهان نگاه داشته ام اعم از زنگینامه ویا داستان ، تنها گاهی از سر درد روی وورد خودم را خالی میکنم ، سگیاری میکشم ویک آب قهوای بد مزه بنام قهوه مینوشم ونامش را میگذارم زندگی در آسایش .

بازار در سیاهی شب در لذت بسر میبرد ،

صدها هزار اطاق وصدها هزار ساختمان

در پشت یکدیگر زده  صف، چون اشتران قافله سنگین وپر بار

تا بار برند  در  جادوی شب وپای نهند بر دلها

همه سنگ شده اند  وبرجای خشک

بازار همچو یک زن بزک کرده برده وار بیچاره

در خود میپیچد وچادر شب چهره اش را میپوشاند

زن ، زن هرچایی

درآنسوی اطاق گناه میکند

دراینسوی اطاق با ریزش چند قطره آب

اعتراف بر گناه

واستغفار  از گناه

مرد خوابیده عریان ، وزن لب میگزد به دندان

در زیر طاق گمشدگان

در سوگ آوارگان

میگرید 

خاموش وسرد رها کرده تنش را

در بستر یک کامجویی بی معنا

مرد خوابیده عریان ، درآنسوی اطاق

وزن میگیرید آهسته ، بر این گناه

--------------

ثریا ایرانمنش / پنجشنبه 27 فروردین 1394 شمسی خانم ! اسپانیا

 

 

هیچ نظری موجود نیست: