یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

فریاد ، فریاد .....

در درونم حسی نهفته ، که مرا به عشق میخواند

شاید خود عشق است.......؟

---------

زندگی در تاریکی وشب سیاه میگذرد

جانم چون چشمه ی جوشان میخروشد

شب به ناله ها وزاری ها میگذرد

روح من نیز با این ناله ها همراه است

چه میشد اگر همه روشنی بودیم

چه میشد اگر از تاریکیها بیرون میامدیم

چه میشد اگر خودرا فریب نمی دادیم

هنوز در آغوش رودخانه تعصب

با خاکستر اندیشه ها ، دست بگریبانیم

امروز همه فریادشدیم ، فریاد

زمزمه زیبای عشق خاموش شد

هنوز در کوره راههای برتری ورهبری

با لرزش دستان وسینه ها

فریاد میکشیم ، فریاد ، فریاد

ما انسانیم ، انسانیم ، وآزاد

ای عشق ، ترا با معیار عطش خویش

می سنجم .

درمن حسی است که مرا بسوی تومیخواند

ای عشق

.. ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

 

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

زنان اقدسیه

ای دوست ، بیهوده میکوشی که نبینی دامها را

نه اینجا ، نه آنجا ، به هرجا بنگری ،

زندگی غیر از قفس نیست

جزیره رنگینی غیر هوس نیست

بیهوده گی ، نشان زندگی ماست

ای دوست برخیز

واین پرده شوم شب را بشکاف

من برگور خود میجویم نشان زندگی را

--------------------------------

اسارت تنها این نیست که تو دربند وزنجیرباشی ، اسارت واسیری

همه جا ترا دنبال میکند ازهمان زمانیکه با بند ناف به مادر متصلی

اسیری وبه هنگام تولد اگر آن دم دراز را در جلو نداشته باشی ،

بند وزنجیر وقوانین شوم بشری ترا مانند یک پشه ناچیز درون بندهای

وحشتناک میپیچد همچنانکه یک عنکبوت بزرگ ترا در بند دارد واز

توتغذیه میکند به هرسو نگاه میکنی بندی ترا دربر گرفته ، ازتو کام

میگیرند ، ازتو بهر میکشندوسپس جانت را نیز بایددرپایشان قربانی کنی

هیچ دست کمکی برای رشد استعداد و پیشرفت تو بسویت دراز نمیشود

وزن وآهنگ زندگیت هیچگاه تعادلی نخواهد یافت مگر آنکه درآنسوی

میزان نرینه ای با تو هم وزن شود ،همه میل دارند برتو تسلط یابند وترا

زیر بار خود بگیرند برتو غالب شوند با همه دردها ورنجهای که در

درونت بیداد مییکند باید به مبارزه برخیزی .

من زنی نیستم که خودرا در کلمات بپیچم وپنهان کنم نمیگذارم که کلمات

وجمله های از دستم فرا رکنند آنهارا بکار میاندازم ، اما زمانی که

به اطرافم مینگرم میبنم که این بوده ام همیشه دوست داشته ام بی آنکه

دوستم بدارند تنها میل تسلط برمن آنهارا درکنارم نگاه داشته است .

کمتر مطیع اراده دست مردی شده ام چندان حریص نیستم که احتیاج

داشته باشم مردی سروروآقای من باشد وبرمن حکم براند  همیشه

به دنبال گمشده ام بودم  وهمیشه هم درتشخیصم اشتباه کرده ام !

نمیدانم ـآن موجود گمشده کی وکجا بوده شاید چون تنها به دنیا آمدم

درانتظار نیمه دیگرم بودم ، با نژادی پاک ودست نخورده با سرشت

وروح انسانی زندگی میکردم شاید اشتباهم هم همین بودکه همیشه

فریاد کشیدم » آیا کسی هست تا حقیقت را بمن نشان بدهد « ؟ ...

آری دوست من ، مافرزندان این زمین خاکی وپربرکت هستیم و

خداوندی که درکتب عالیه نامش جاودانه است بما زنها اجازه نمیدهد

که در انتخاب وسر نوشت خویش شریک باشیم !! واگر مردی آمد

وبشکرانه لقمه نانی عمری مارا به زنجیر کشید باید صبور باشیم

وسپس پرستار فرزندان ارشد خود.واین اسارت تا پایان عمر ادامه

دارد.

ثریا / اسپانیا/ 26/فوریه 11

----------------------------------------------------

تقدیم به نویسنده گرامی ، بانو نادره افشاری نویسنده ما زنان نامقدس

 

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

رویای نیمه شب

گرچه از دیگران فاصله ندارم

کاری به کار این قافله ندارم

اهای جماعت ، من دیگر حوصله ندارم

به خوبی امید واز بد گله ندارم

» شاملو«

-----------------------

خواب دیدم ، سوار یک ارابه طلایی درمیان شهر ودر میدان (شهیاد)

به جلو میرانم جمعیت انبوهی درآنجا گرد آمده اند با لباسهای رنگین

بورژوازهای شهرستانی را میشد از رنگ موههایشان ولباسهایشان

شناخت ، همه شیک ومارک دار بودند؟ دانشجویان با ته ریش زیبایی

وکروات  ودانشجویان پزشکی همه مدالهایشان ونامشان روی سینه

روپوش سپیدشان نصب شده بود .طرفداران جمهوری همه ( سبز پوش)

.جنگجویان وصلح طلبان دیروزوامروز همه سرخ پوش ، خوانین

ومالکان بزرگ با لباسهای رسمی سیاه وسفید وکلاه بزرگی بر سر

داشتندزنان چادرهایشان را بصورت دامن درآورده وبا بلوزههای نازک

والوان  وموهایشان روی شانه آنها ریخته بود مامورین قرون وسطی

بصورت یک دایره درمیدان کنار فواره آب ایستاده بی عبا وعمامه !

آنها لباس مردان شکارچی را پوشیده بودند بی اسلحه ! .

هزران روزنامه ومجله در هوا پراکنده شده وفریاد روزنامه فروشها

بلند بود که روزنامه هارا مجانی بین مردم پخش میکردند ؟!

کتابهای ( هنر عشق ورزیدن ) وچگونه میتوان دوست داشت  -

دست به دست میگشت  ، مردم یکپارچه فریاد میکشیدند ، هورا ، هورا

زنده باد آزادی ، پرچم های رنگین درهوا دراهتزاز بود مردم همه

دچار هیجان بودند دکانها بسته ومردم یک صدا فریا میکشیدند :

زنده باد ایران آزاد ، زنده باد آزادی ما ایران را از زیر پای نعلین

بیرون کشیدیم  ، حال آنها با گام های خود وبا پاهای خود درخیابانها

میرقصیدند رخوتی ناگفتنی بمن دست داده بود برای عبور از میان

جمعیت  به دنبال راهی میگشتم به دنبال کوچه ....وخانه شماره 18

از هجوم جمعیت نفسم بند آمده بود فریاد کشیدم : راه را باز کنید ،

باز کنید دارم خفه میشوم .....آهای راه را بازکنید ....بیدار شدم

بالش روی بینی ام را گرفته بود ونزدیک بود برای همیشه خفه

شوم ! .

نوشته بر باد

یکی جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

زکار ونشان سپهر بلند

همه گونه پیدا ، چه چون وچه چند

» فردوسی ـ

-----------

بازار شهر ، سخت شلوغ است

پای هر دکه ، یک مامور

کنار هر درخت ، یک امنیه!

به دکاندار شهر گفتم :

گوشواره را بگرو بگیر ونانی بده

گفت :

مگر کوری نمبینی که مردم

تن ها، ومن  ها،  نان بخانه میبرند

بچشمانم اشکی نشاندم

کنار جویبار گاوی را دیم

که داشت : ساندیس مینوشید !!

ایوای در دیار شما هم

امنیت فراوان است ؟

-------------------------

شب ، اشتیاق دیدارش را داشتم

او درمخمل سیاه مرده بود

بهت زده ومبهوت

ناشناخته ، دستهایش را بسویم آورد

گریختم ، از آن دستهای آلوده بخون

شیار نوازش انگشتانش

سالها مرا نوازش داده بودند

اما ، او اندیشه گذشته را از یاد برد

وبه گوش ایستاد ، تا خبر ببرد

وزر بگیرد !

او همیشه در آب روان جویبارها

غسل میکرد

ودر گریز آب ، بر گل اطلسی بوسه میزد

او مست از _ شمیم - یاد ها بود

ودر باد پرواز میکرد

-------------------------------- ثریا/ اسپانیا/

 

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

مرگ قو .2

از او دور شدم ، هر چه دور تر ، اما همه جا سایه اش به دنبالم بود

به هرکجا که میرفتم او را میدیدم ، برایم بی تفاوت شده بود دیگر او

وجود ند اشت ، تنها ( خاطره ) بود که مرا به نشخوار  وا میداشت .

میگفت : نگاهت مانند نگاه یک طاووس رمیده است ، نگاهی شوخ در

عین حال نگاه یک دختر دلربا !

برایم نوشت :

دیشب ترا بخوبی تشبیه به ماه کردم / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم

ساز او بیشتر مورد پسند خانمها بودنرم ولطیف وملایم مضراب را در

میان انگشتانش به آهستگی میچرخاند واکثرا هم از سیم زیر استفاده

میکرد ، کوک ساز او بیشتر به کوک یک گیتار شبیه بود ، نرم ونوازشگر .

سالها گذشت ، من وسرنوشت روبروی هم ایستادیم ، از او بیخبر بودم

تمایلی هم نداشتم دیگر به ساز او گوش فرا دهم ، انقلاب شد ،واو ...

ناگهان پس ا زانقلاب در وسط شهر پیدا شد ، با سروصدا ، سالها در

خارج از کشور بود ، گویا همسر ی هم گرفته بود ، اما تنها برگشت

( آ...وطن ! ) آیا این مرد میانه سال که امروز خودرا بشکل جوانان

بیست ساله درآورده وگریخته از غوغا، بخاک وطنش عشق شدیدی !

داشت  ویا نوای معشوقی تازه اورا به نزد خود فرا خواند ؟! شاید هم

بویی احساس کرده بود ، همان بویی را که اکثر هموطنان آنرا احساس

کرده بود، یغما گری ، وبردن اموال آنهاییکه جانشان را بدر برده

بودند واموال بیصاحب آنها بجای مانده بود ، نه ! گمان نکنم که شکوه

انقلاب برای او سر چشمه جوشان الهام بود ، او تخیلات مغز خودرا

در میان مواد مخدرپنهان کرده بود وسالها در قاره امریکا واروپا

گشت وگدار داشته وسرگردان بود حال همان ( دوستان سابق ) ولشوش

به یاریش شتافتند واو توانست در سر زمین انقلاب زده تا مقام دکترای

برسد ، بی آنکه کار مهمی انجام داده باشدویا کار جدیدی را ارئه دهد

او ماموریت مهمتری را پیدا کرده بود ودرهمین زمان درطی سفرم به

وطن اورا دیدم ( داستان آنهم دردفتری جداگانه به ثبت رسید ) !!!!

-----------------------

» فقیرم ! چون دستانم از بخشیدن فارغ نیستند ، از اینکه هنوز زنده ام

خوشحالم ، ای بیچارگانی که هیچگاه چیزی نمی بخشید «

« ای غروب آفتاب من ، ای آرزومندی ، ای اشتهای سرکش بهنگام

سیری ـ و...چنین گفت زردتشت .» نیچه » .

......داستان عشق ما هم به پایان رسید .

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

مرگ قو

فکر کردم بد نیست بمناسبت دهه فجر!!! ویا بقول عده ای زجز این

مطلب را اختصاص بدهم به کسیکه ، ناگهان پای ثابت این جشن ها شد

--------------------------------------------------------

در یکی از همان روزهای ملال انگیز که با نا امیدی دست به گریبان بودم ،

( اورا ) دیدم بخانه دوستی رفته بودم تا باهم درس بخوانیم ، دراطاق

کوچکی زیر بخار سماور او درمیان عده ای نشسته بود وسازی در

آغوش داشت ،دوستان همه جمع بودند ، شاگردان هنرستان هنرپیشگی

وشاگردان ومعلمان کلاسهای دوبله زبان فارسی ، که بعدها همه از

مشاهیر روزگار شدندو همه آزادیخواه !

آن روزها تازه گوشم به نوا وملودی های شوپن آشنا شده بود وپدرم نیز

دستی به ساز داشت ،  بی خیال از کنار او وبقیه گذشتم وبه حیاط خانه

رفتم ، به هنگام غروب زمانیکه داشتم بر میگشتم؛ چشمم به خط زیبایی

افتاد که شعری را در بالای صفحه کتابچه ام نوشته بود:

صبر وظفر هردو از دوستان قدیمند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید !

تعجب کردم ، چه کسی این شعررا نوشته ، شاید مرا اشتباهی بجای

دوستم گرفته است .

یکروز بعد از ظهر اورا جلوی درب مدرسه بانتظاردیدم ، ازکجا

مرا پیدا کرده بود؟ وحال ؟، نمیدانم چرا جلو رفتم وسلام گفتم وهمراه

شدیم ، این دیدارها تکرار شد بدون آنکه بدانم او کیست، ازکجا آمده

وشغل او چیست ، احساس میکردم که سر خوشبختی من پیش اوست

واو میتواند همه حساسیتهای احمقانه مرادرمان کند !.

داستان عشق من با تمام سوز وگدازش دردفترچه ای نوشته شده است

--------------------------------------------------------

آنروز ها گمان میبردم که او جوانی والا ست او دردرالفنون درسال

پنجم دبیرستان بود ومن درسال دوم دبیرستان ! درآن زمان من به دنبال

خدایی بودم تا روحم را تسخیر کند واورا تامقامئ خداوندی بالا بردم

ومانند همه زنان ودختران دراین معامله خداوندی ضرر متوجه من شد

ساعتهایی که برحسب اتفاق ویا تمایل به ساز او گوش میسپردم بنظرم

نوای مسلم راز زندگی بود که بگوش جانم فرو میرفت ، کم کم شهرت

او بالا گرفت وشبها درسالنهای خصوصی ویا کاباره ها چلوکبابی ها

ساز میزد ، گاهی اورا سرزنش میکردم اما نه اودیگر او نبودکه من

میپنداشتم او حالت یک مطرب دوره گردی را پیدا کرده بود که از

سالنهای بزرگ ودربار تاپایین ترین خانه های جنوب شهرمیرفت

ودر کنار زنان هرجایی ومردان آنچنانی ساز مینواخت ، اولین -

معشوقه او یک خواننده تازه کار بود که هم شوهر داشت وهم....

اورا به تریاک آشنا کرد ودیگر روحی شده بود که بر فراز زندگی

من میگشت او موجویت خود را از دست داده بود دیگر آنچنان قدرتی

نداشت که بتواند مرا از پای در اندازد ..........تا بقیه

ثریا

 

سی ام تیر

در آن زمان من چندان تمایلی به سیاست نداشتم وآنرا نمیشناختم امروز

هم همانم ، گاهی از اوقات از اینکه سئوالی درباره روش وهدف آنها

میکردم سخت مورد سر زنش وگاهی کتکی هم نوش جان میکردم !

از مدرسه بخانه برمیگشتم دیدم ، خیابانها شلوغ عده ای فرار میکردند

پلیس به دنبالشان بود ، تانکها وسر بازان را که تا إآنروز ندیده بودم

پرچمهای رنگ ووارنگ درهوا در اهتزار بود ، پرچم سرخ با آرم

داس وچکش ، پرچم زرد وپرچم ایران هم درآن وسط باد میخورد

احزاب گوناگون اعضاء وطرفدارانشان را به خیابانها روانه کرده

بودند ،

حزب جوانان دموکرات! .حزب ملی . پان ایرانیسم . نیروی سوم

حزب توده .حزب زنان کارگر .سندیکای کارگری حزب  زحمتکشان

من چندان ازپیر مرد خوشم نمیامد اما گویا طرفداران زیادی داشت

هرروز با پتوی خود ودمپایی درمجلس حاضر میشد وتوده ای ها

برایش میخواندند : رپتو پتو ، زیر پتو رپتو پتو ، وبه شاه میگفتند

ممد دماغ .

آهسته از گوشه پیاده رو بسوی خانه میرفتم که فریاد بلند شد:

رفت ، فرار کرد ، هورا ، هورا زنده باد استالین ، دیگری فریاد

میکرد زنده باد مصدق ، وسومی میگفت زنده باد...........

در خیابان اکباتان نزدیک مجلس مرد جوانی روی زمین افتاده

بود ودستش روی آخرین میم خشک شده بود :

از جان خود گذشتیم ، باخون خود نوشتیم ، یامرگ یا مص....

او ، مصطفی بزرگ نیا بود !.

شاه با ثریا با ایتالیا رفته بودند.

ومن روی پله های خانه نشستم وزار زار گریستم پدر دیگری

را از دست داده بودم .

ثریا/ بیست سوم فوریه

 

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

زبان ، زبان من است

اندیشه ام را با روشنی فریاد میزنم

اندیشه ام را از درونم بیرون میفرستم

به آفتاب سلام میگویم

و به گل نرگس که درباغچه خانه ام روییده

بوسه میزنم

در  من ریشه ای هست که رو به رستن میکند

درمن گیاهی است که در حال رشد است

در من چشمه ای جوشان ، میخروشد

هرچند خورشید را غبار فرا گرفت

کوه ها فرو ریختند

آتش دهان باز کرد

من دراطاق کوچک خود

در محبس خود خواسته

تاریخ را فریاد میزنم

با زبان مادریم

از نخستین لحظه ی خیال

تا واپسین لحظه تکوین

با نگاه افسوس به دشت خاطره ها

مینگرم

هیچ درختی میل به فروریختن ندارد

هیچ دیواری فرو نخواهد ریخت

تا پی آن محکم نباشد

من از تپش قلب ابلهان ، واهمه ندارم

من در زیر آفتاب برهنه شدم

ودر دوچشم زیبای نرگس غسل کردم

زمان زمان ویرانی است

زمان تباهی دلها ، زمان بی پناهی پرندگان

به فرمان صاحب منصبان !!!!

ما انسانیم وبزرگ

باید دلهای خاموش را به روشنی

هدایت کرد واندیشه هایشان را

----------------------------------------

ثریا/ 22/2

 

 

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹

اول آشنایی

اژدهای زمانه تشنه کام است /میخورد هر نفس خون مارا

خدایا ، یک نفس یاریم ده  / تا خوردم خون این اژدها را

---------------------------------------------

در آن زمان که تازه پای به دبیرستان گذاشته بودم در اظطرابی سخت

ودردآلود میسوختم ،کسی را نمیشناختم پچ پچ دختران نششسته روی

سکوی وپله ها ، دبیران تازه با صورتهای گرفته وتلخ گویی نمیدانستند

خنده چیست ، کم کم گرد  هم آمدیم ، گروه گروه ، دسته دسته دوست

شدیم، خروشی تازه درمیان دختران درگرفته بود ، اکثرا( سیاسی) !

بودند ، دوسه دستگی ، عده ای هوا داران صلح جهانی ! با کبوترصلح

بر سینه هایشان وعده ای مدال آن پیرمرد را بر سینه سنجاق کرده

بودند ، خبری از شاه وعکس او نبود ؟ گاهی گروهها با هم درگیر -

میشدند ، من اصراری نداشتم که در این دسته بندی ها شرکت کنم  ،

هر روز روزنامه یک برگی آهسته دست به دست میگشت ؛ حزب توده

مشغول عضو گیری بود ، روزنامه های : چلنگر ، آهنگر ، مردم ،

مرد آرام ، ! ندای صلح ، صدای کار گر ، و و و و .کارتهای عضویت

در حزب باعث افتخار اکثر دختران بود ! ومن بیخبر از همه غوغا

سر به زیر پر خود داشتم ودراندیشه این بودم که چگونه باید میان این

سیل خروشان بی تفاوت راه رفت ،

بهترین دوستم عضو ارشد سندیکای زنان کارگر بود وبرادرش عضو

سندیکای کارگران خیاط ! بنا براین دیگر بهترین دوستی هم نداشتم اما

هنوز رابطه را حفظ کرده بودم ، چیزی از این دسته بندی نمیفهمیدم

واصراری هم نداشتم با آنها همراه شوم .

امروز که در مرز قرن بیست ویکم ایستاده ایم  وچهره زندگی

عوض شده است ، مبینم نه تنها زمان ومکان تغییر کرده وچهره ها

نیز تغییر شکل داده اند دنیا هر ثانیه یک چهره جدید ی از زندگی را

کشف میکند وروزهای گذشته بسرعت میروند تا فراموش شوند .

امروز زندگیم ساکن وساکت است قلبم طپش هایش کم شده حال

میخواهم با یکدست گذشته وبا دست دیگر آینده را بهم وصل کنم !

کاری غیر ممکن است ، امروز دیگر نمیتوانم با مردم این زمانه

همراه شوم گذشته را در یک چاه عمیق پنهان کرده ام هیچ نقطه

روشنی درآن بچشم نمیخورد گاهی بوی تعفنی از آن بمشامم میرسد

دیگر از عطر زندگی خبری نیست .اما باید نوشت گذشته چراغ

راه آینده است .

در آن زمان من تنها شاه را میشناختم وتنها اورا دوست داشتم هنوز

هم به این عشق وفادارم وگمان نکنم که راه را اشتباه رفته باشم او

پدر  ملت بود وانسان نمیتواند پشت به پدر کرده وناپدری را بخانه

بیاورد این اعتقاد من است .

 

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

زنده باد آنارشیزم

بر بالای برج شهر ، هیبت رزمندگان ، دیری است

فرو افتاده ،

سرودی بر نخواهد خواست ، شعله آن پرچمدار وآن

مشعل داری که شبها پاس میداد

وهمیشه بیدار بود

دیگر خاموش است

خود فروغی بود که دردیده های بیفروغ ، تنها مرد

سرزمین پیر ما دیری است

که درغربت تنهاییش

به آتش خاموش بتکده ها مینگرد

وسر گذشت پاسدار دلاوری را حکایت میکند

آن چشمان سیاه در زیر رگبار نگاه شب دریدگان

در حریر نازک خیالی ودرمخمل سیاه غربت

خاموش شد

مرده ریگ گذشته ها ، رهنمایش بود

او باشتاب  دستهایش را بسوی ما درازکرد

وما درپرنیان دستهایش خوش بودیم

اینک ما وشما ، درمیان واژه ها گمشده

ودر جاده تاریکی ، بانتظار تقدیر

واعتقاد بی پایه خود بانتظاریم

تقدیر ساز سرنوشت ، دیریست که مرده

تو خود سرنوشت ساز خویش باش

------------------------------------

ثریا/ یکشنبه 20/2/

 

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

دشمن درخانه

زندگی ، راهی است پرپیچ وخم ،کمتر کسی راه درست را پیدا میکند

رهروانی که به بیراهه میروند وکسانیکه درپیچ وخم آن گم شده ویا

فرو افتادند ، به گمان من خوشبختی وسعادت درانتهای این جاده پر پیچ

وناهموار نیست ، بلکه در میان راه میتوان آنرا یافت .

آن روز وحشتانک از آن خانه منحوس بیرون آمدم  درکوچه ها راه

میرفتم دیگر به هیچ پیوندی نمی اندیشیدم درحال حاضردروازه بان

دستهای اورا با سیم غرور وخودخواهی ونفرت و حسادت بسته بود

دیگر سخن از مهر عشق وآشنایی نبود دیگر بوی عطراحساس را

درک نمیکردم بوی نامردی ونامرادی بود بود بد خاک کهنه بو گرفته

تندیس شاهزاده قصه از دستم افتاد و شکست  ومن خاموش باو نگاه

میکردم .

من چه بودم ؟ یک انسان که دریک خانواده نجیب وبا مهر ومحبیت

وآشنایی با عشق وایثار به دنیا آمده بودم وحال این میهمان ناخوانده

در خانه من تنها مرد خانواده را میخواهد ودختر وزن صاحبخانه

را دوست ندارد! زنی که بدون هویت واقعی از سر زمین یخها واز

زیر برفهای خرس سفید به خانه گرم ولبریز از مهربانی ومیهمان نواز

آمده وزیر آفتاب گرم آن ومردمش دارد جان میگیرد ودر عین حال

مشغول خاکبرداری است تا پایه ها وستون خانه را ویران سازد ،

حال از رنگ پوست گندمی من خوشش نمی آید !!!.

بیاد گفته مرحوم تیمورتاش افتادم که گفته بود : او یک جاسوسه است

ثریا/ 19/2

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

نامزدی !

ای سکوت ، ای مادر فریادها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا درآغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه » شعرم« تازه بود.............ف. مشیری

----------------------------------------------------

به زود ی فهمیدم که او در یک خانواده چهار نفری زندگی میکند

واز مهاجرین روس است ، برایم مهم نبود ، او باهمه فرق داشت

او همان خورشیدی بود که من به دنبالش بودم حال میرفتم تا سایه

او شوم صورتش پر بیگناه بود! وهیکلش مانند زنان ظریف ولاغر

برادر بزرگ در محبس داشت دوران طولانی اسیریش رامیگذراند

او ومادرش وتنها خواهر دریک آپارتمان کوچک زندگی میکردند.

یک روز جمعه سرد بود که مرا برای معرفی وآشنایی با خانواده !

به خانه اش برد ، آنروز دلم میطپید او بمن گفته بودکه مادرش چندان

به زبان فارسی آشنا نیست وگوش او سنگین است بایدخیلی مراعات

بکنم>

او تازه از تبعید باز گشته وبا نامه نگاری وفرستادن عکسهایش از من

میخواست خود وسرنوشتم را باو بسپارم ویا..فراموشش کنم !!!

آنروز یک بلوز پشمی سفید با دامن مشکی وپالتوی کرم رنگی پوشیدم

وبا یک شال قرمز آنگورا به دور گردنم میخواستم ترس ورنگ پریدگی

خودرا پنهان سازم ، خانه آنها دریک آپارتمان زیرین بنای چند اشکوبه

قرار داشت ،از پله ها سرازیر شدیم ووارد یک سراسرای کوچک

که از آن بعنوان اطاق نشیمین استفاده میشد وارد شدیم ، زنی تنومند

با چانه بیش از حد جلو آمده وفکین محکم با موهای سفید با چشمانی

خشمگین از من استقبال کرد ، سایه خواهرش را دیدم که به اطاق رفت

ودرب را محکم بست ، روی یک صندلی قدیمی دسته د ار نشستم خانه

خالی از فرش ومبل واثایه بود تنها یک قالیچه کوچک بصورت کج در

وسط اطاق پهن بود نقشه ای از ایران روی دیوار با پونز چسپیده ودر

گوشه ای سماوربرنجی میجوشید ،درانتهای راهرو حیاط خانه دیده

میشد ،

همه پیکرم یخ بسته بود سرمای خانه وسردی وبرودت اهالی آن بیشتر

مرا دچار ترس ورنگ پرید گی کرد، آن زن یک چای جلویم گذاشت

وسپس با تلخی ونگاهی که نفرت از آن میریخت گفت:

چرا میترسی ؟ دختری که بتواند تنها با قطار به سفر برود باید شجاع

باشد! ونترسد ؟ فکر نکنم چندان قابل اطمینان باشی ! وسپس سکوت

سکوت وسکوت ....من با ریشه های شال گردنم بازی میکردم زبانم

خشک شده ولال شده بودم ، آه ایکاش میشد زودتر به کوچه برمیگشتم

مانند محکومی که بانتظار آخرین حکم دادگاه باشد ، میلرزیدم ودستهایم

مانند دو تکه یخ قدرت آنرا نداشتند که آن استکان چای جوشیده را

بردارند،

نگاهی به سر تا پای من انداخت وسپس با همان زبان الکن نیمه کاره

گفت :

از نظر فیزیکی ، زیباست ، اما رنگ پوست وموی اورا دوست ندارم

ونمیخواهم که نوه هایم رنگی شوند!!!!!!!

-------------

ثریا/ اسپانیا/ جمعه /2.18

 

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

راز سر به مهر

باد از کدام سو میوزد؟

از قله های پر نقش ونگار ؟!

باد از کنار نفس گلها میوزد

باد درآستین شیطان است

نه درنفس مشک آهوان دشت

آهای .....ای دلهای بیدار

آهای ....ای چشمان پر انتظار

باد میوزد ، طوفان زوزه میکشد

ای وامانده در سنگلاخ قلعه سنگباران

گلها بخاک ریختند

خورشید سفر کرد

بر خیز ، بر خیز تا نسیم تازه را

مانند ( عرق سگی ) های گذشته سر بکشیم

لحظه نابودی گلهاست

بر خیز ، برخیز تا مهربانی  را

دوباره بخاک بسپاریم !

شیطان کیست ؟ شیطان درکوله بارمن نیست

درچشمان خون گرفته پاسداران صلح

در آفتاب داغ وبرهنه ظهر تابستان

در کوله بارجهالت خفته است

در سپیده دم خلقت  ، نه شیطان بود ونه ایزد

ما ، من ، تو ، او ، ما ، شما ، ایشان ،

آنهارا ساختیم وپرداختیم وبر دلها نشاندیم

اما.....نام ( او) رازی است سر به مهر

نام او درسینه بی کینه توست

نام او در دشت پهناور عشق است

نه درروی تربت خاک همسایه

-----------------------------------------

                                      ثریا/17.2

 

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

اوتللو ودزدمونا

اواخر بهمن ما واوایل اسفند همیشه یک شوری دردلم پدید میاید که

نمیدانم مربوط به کدام خاطره است ؟ خاطره ها آنقدر تلخ وجانگذارند

که جایی برای شوریدگی باقی نگذاشته اند ، تنها بیاد میاورم که درآن

زمان درسینمای تازه ساز سعدی فیلم _ اوتللو- به کار گردانی وبازی

سرگی باندارکچف را یازده بار دیدم فیلم به زبان فارسی دوبله شده زیر

نظر  پرویز بهرام باهمان سبک ادبیات شکسپیری!.

تازه از بیماری یک عشق بی فرجام برخاسته بودم ودر فرسودگی شدید

روحی بسر میبردم محیط خانه برایم هرروز وحشتناکتروآتش تیز وتند

جهنمی آن شعله ور تر میشد ، روزی یک آگهی در روزنامه اطلاعات

نظرم را جلب کرد :

بیمارستان شرکت نفت آبادان برای تربیت وآموزش پر ستاری دانشجو

میپذیرد وپس از طی دوره آموزشی که سه سال طول میکشدشاگرد اول

تا سوم بخر ج دولت برای دیدن دوره مامایی ودکترای  به انگلستان

اعزام میشوند .

فورا خودم را معرفی کردم وپس ازطی دوران امتحان وپرداخت چهل

تومان به بانک ملی ایران ، با چهار نفر دیگر عازم آبادان شدیم .

بما بلیط قطار درجه دوم داد ه بودند دونفر از دختران ارمنی بودند یکی

از آنها بحدی بد عنق وتلخ بود که باهزار من شیره هم نمیشد اورا زبان

زد ، تنها درگوشه ای نشستم ، اولین باز بود که تنها سفر میکردم حالم

بد بود ومرتب بین دستشویی وکوپه درحال رفت وآمد بودم سایر ین همه

با اهل خانواده وعیال مربوطه سفر میکردند وما چهار دختر تنها در-

نظر آنها عجیب جلوه میکردیم ؟! سعی میکردند که پسران ومردانشانرا

سفت وسخت بخود بچسپانند.

موقع شام دررستوران قطار، چشمم به ( او ) افتاد که با دو افسر

کنار هم نشسته وآبجو مینوشیدند ، چشمان او نیز بمن دوخته شد ، آه

تورا میشناسم ، از گذشته های دور از آن سوی زمان میایی، شاهزاده

افسانه ای ، که از میان قصه ها بیرون افتاده با پوست سفید موهایی

به رنگ ساقه های گندم وچشمان روشن که اندوهی شدید بر آنها

سایه انداخته بود . 

پس از صرف شام او تنها به کوپه ما آمد وروبروی من نشست ،

یکی از دختران از او پرسید : آلک ! این تویی ؟ اوجواب داد :

بلی منم ، باخود فکر کردم ،  ارمنی است اما او بازبان فارسی

جواب آن دختر ارمنی را داد معلوم شد خواهر اورا میشناسد.

با هم به گفتگو نشستیم از من نام ومقصدم را پرسید منهم قصه پرغصه

زندگیم را برایش گفتم ، متاسف شد اوهم سرگذشتش را بیان نمود

سرگذشتی دردناک وتلخ از دوران زندان وزجرها وکتک ها و...

وحال درکنار این دو مامور امنیتی داشت به تبعید میرفت .

آه اوتللوی زیبای من ، دزدمونای تو برعکس دزدمونای شکسپیر

پوستش تیره وموهایش سیاه وچشمانش به رنگ شب تاریک کویر

میباشد وتوبر خلاف آن زنگی قوی هیکل ظریف ونرم ونازکی !

حتی یک پشه نمیتواند روی این پوست لطیف بنشیند ،پس چگونه

آن دژخیمان با شلاق سیمی پشت نازک ولطیف ترا خونین ساختند

از آن روز خودم وسر نوشتم را به دست او سپردم.

ثریا/ 17/2/2011 میلادی

 

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

تو بمان ، تو بساز

راست گفتی ، عشق خوبان آتش است

سخت میسوزاند ، اما دلکش است

--------------------------------------

راست گفتی ، خانه خانه توست

منم از دور درخلوت سرد خویش

با آتش عشق میدمم بسوی دشت بزرگ

میچکد بر رخ من اشک ملال

میشکند درسینه من تیر اندوه

که خانه من بر باداست

توبما ن ، تو بساز آن دیاررا که

نجنبید نفسی از نفس دیگر

من آن روح آواره ، از وحشت مرگ

منم آن سایه دیرین مانده ام چشم براه

شرمم آید از بیهودگی خویش

تو بمان ، تو بساز ، آن خانه دیرین

شاید این شاهد دیروزی

این غمزده مسکین

که دردیاری دور ، که نروید خاری

ازمهربانی ، پرزنان فرود آید

از آسمان تاریک

وببوسد سینه بی کینه تو

امروز تو قد برافراشته ای

سر خوش از باد ه پیروزی

خانه خانه توست ، خانه سیمین است

خانه ، خانه تو فرزند ایران زمین است

تو بمان ، تو بساز

من نه سبزم ، نه زردم ، نه آبی

بیرنگ بی رنگم

اگر مرگم بناگه سرزند

مرا مهر آن دیار در دل کافی است پس ،

تو بمان وتو بساز ، سرا سرای توست

----------------------------------

تقدیم به آزیخواهان بامید پیروزی آنان وجوانان وزنان برومند

ثریا/ اسپانیا/ بیست وششم بهمن ماه هشتاد ونه

 

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

بپا خاستند

به پا خاستند ، به پا خاستند

سایه شوم آن مردان بی خدارا

پاک میسازند

مردانیکه از روشناییها گریزان بودند

گفتم که سحر گاهان دربرابر  آفتاب کور خواهید شد

بپا خاستند ، زنان بزرگ ومردان

چندان که آفتاب بر آمد نه از شیخ خبری است

نه از شیخ پرست

فریاد کشیدم که :

با من از معجزه بگویید 

گفتند : چنین گفت زرتشت

رنجها پایان گرفت

کینه ها به مهر نشست

میدانستیم که شب آشتی نا پذیر است

بپا خاستند ، بپا خاستند

زنجیر ها را پاره خواهند کرد

آنها گل میخ صلیب ها را از کف پاها

پاک خواهند نمود

میدانستیم که درسر زمین پرحسرت ما

معجزه ای سرانجام رخ خواهد داد

............................

جاوید باد ایران وایرانی وطن پرست

وبامید پیروزی

................

زپا فتادم ورویم به منزل است هنوز!

روز عشاق ( والنتاین)

کوه ها باهمند وتنهایند ، همچوما باهمان که تنهایم  !

-----------------------------------------

آشنای من شدی ، هرکجا بیگانه بود

شد گشاده روبرویم درگه هرخانه بود

آنکه از من دور بود ، یار و یاور گشته است

بیگانه از لطفت تو، بامن برادر گشته است

آنکه بشناسد ترا دیگر کسی بیگانه نیست

حاجت رفتن بر درهر خانه نیست

همرهم باش ومرا نگذار برو راه دراز

با یگانه مهر خود از جمله  سازم بی نیاز

................................

بیا ، بیا تا در سکوت وتنهاییم ودراین روزهای پرمحنت بهم پیوند

بخوریم

بیا ، بیا تا مانند گذشته ها فارغ از همه رذالت ها درراه یک امید

آخرین روزهارا بگذرانیم

بیا ، بیا تا ترا به جنگلهای سوخته ودریای خون آلوده ببرم ، در

گوشه ای خلوت برایت قصه دلتنگیهام را بخوانم

بیا ، بیا تا بگویم که عمرم با عشق تو چگونه گذشت ، بیا

بیا ودست پر مهرت را برسرم بگذار ولبان گرمت را روی گونه هایم

بفشار ومرا دربازوانت بگیر وتماشایم کن

بیا ، بیا ببین آنگاه که سرزمینم آزاد شد چگونه روحم را که تو دزدیدی

آزاد میسازم ودرمیان نوای ساز خنیاگران به پرواز درمیاید ، بیا ، بیا

-------------------

                ثریا/ اسپانیا / 14/2/ 011

 

 

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

رضا شاه بزرگ

برای مردان وزنان وطن پرست  هیچ چیز دردناکتر وتاثر آور تراز آن

نیست  که ببیند بیگانگان واجنبیان درکشورش نفوذ پیدا کرده ودرامور

سر زمین آنها مستقیما دخالت مینمایندوبرای توسعه نفوذ وحفظ منافع

خود به انواع واقسام حیله ها ونیرنگهای سیاسی میپردازند.

رضا شاه بزرگ در طول عمر خود بارها شاهد دخالتهای ناروا -

وخیانتهای گوناگون خارجیان بود.

در همان هنگامی که در دیوژن قزاق خدمت میکرد  به وضوح میدید

که چگونه حیات وزندگی افراد وافسران بازیچه دست سیاستهای ننگین

خارجی قرار میگیرد وقبل از کودتای سوم اسفند بارها تنفر شدید -

وانزجار خودرا این وضع چه لفظا وچه عملا نشان داده بود.

او سواد خواندن ونوشتن را نداشت اما احساس کرده بود که پیروزی

وبرقراری یک ملت منوط به داشتن علم وفرهنگ ودانش است .

رضا شاه عاشق وطنش بود وآرزویی بجزترقی وسعادت وطنش

وهموطنانش نداشت .

این رضا شاه بود که پرده های خیانت را پاره کرد ودست عده ای

سود جو را کوتاه کرده ودرهای سعادت را به روی تمام افراد

باز کرده ، زنهارا زیوغ چادر وروبنده آزاد ساخت  وکاروان

محصلین را به منظور کسب علم ومعرفت بسوی کشورهای خارج

روانه ساخت ونمیدانست که آنها پنجه خونین خودرا پس از برگشت

بسوی صورت پدر میکشند ونوکر اجنبی میشوند وسرود سرخ سر داده

برای بیگانه راه را باز میکنند ، او غذایش بسیار ساده وزند گیش نیز

ساده بود او یک سرباز وطن پرست  بود که آرزوی به جز سر بلندی

سر زمینش نداشت و.....افسوس ، افسوس که ملت  را درست -

نمیشناخت به همانگونه که پسرش محمد رضا شاه نتوانست به ریاکاریها

ودروییهای مردمش پی ببرد ، دریغ ، که دیگر چنان پدری را  هیچگاه

ملت ایران نخواهد دید وخود سوی بدبختی وانحراف وامتی شدن میرود

-------------------------------------------- ثریا/ اسپانیا

بمناسبت روز مرگی وسیاه روزی ملت ایران دربهمن ماه .

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

صادق هدایت

منزل توست ، پیشتر نروی

جمع شو تا زخود بدر  نروی

حرفی از درس راز میگویم

گفته اند ، آنچه باز میگویم

-----------------------

گویا هفته پیش روز سالگر تولد صادق هدایت بود ؟!  من چندان

با کارها ی او موافق نیستم وچندان ارادتی هم باو ندارم اما

در دنیا هنگامی که همه میروند تا خدایی را بسازند باید به دنبالشان

رفت وگرنه هزاران وصله ناجور به لباس تازه ات میچسپانند.

مرحوم دکتر تقی تفضلی برادر ارشد شادروان محمود تفضلی تعریف

میکرد :

هنگامیکه درپاریس بودم شبی صادق هدایت را دیدم واورا بخانه بردم

وبرایش قطعه ای با سه تار زدم ، او گفت ، نه ! تقی  ، این صدارا

خاموش کن ، ساز ایرانی غمگین است ومرا دچار اندوه میکند.

چند ماه بعد شبی بخانه ام آمد وپس از نوشیدن چند گیلاس بمن گفت

سازت را بردار وبرایم بنواز ، من چند قطعه در د شتی برایش -

نواختم ، سه شب بعد خبر خودکشی او بگوشم رسید ومهدی اخوان

ثالت چکامه ( چگوری ) را سرود :

پس کن خدایا چگوری این نوارا ........

هدایت میتوانست بماند وبیشتر بنویسد درآن زمان که هنوز ذهن ما

ایرانیان چندان روشن نشده بود ، او با خودخواهی تمام خودش رابمرگ

سپرد  او خود نمیدانست باید به کدام سوی روزنه نگاه کند .

روان هرسه شاد باد.

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

مبارک

خوب ، مبارک است ، مبارک هم به امر ابوعمامه سرزمینش را ترک

کرد! حال آرزو کنیم که این جنبش به نفع مردم مصر تمام بشود نه به

ضرر آنها وکیسه های گشاد دولتهای بزرگ !.

سرز مین ما که به جهان سوم مشهور بود  درست درزمانی که داشت

ره آورد بزرگی را به عالم نشان میداد درمعرض هجوم جانکاهی

قرار گرفت  هجوم مردان وزنانی ناشناخته که همین جهان سوم را

به جهان هزارم تبدیل کردند .

سر زمین ما از امتیازات زیادی برخوردار بود ( مینوسم بود) چون در

حال حاضر هیچ امتیازی نمیتوان برای آن قائل شد ، در بالای بلندای

تپه قرن بیستم  درجهان میرفت که مقام شایسته ای را پیدا کند .

ناگهان همه چیز بهم ریخت  وهمه چیز زیرو رو شد درطی این دوران

سی وچند ساله  هزاران کتاب ( مزخرف )  درباره همه چیز بچاپ

ر سید ترجمه وافکار دیگران بشکل دلخواه ونا مطبوعی به دست مشتی

نادان وارد بازار شد ونسل نو دچار سر گردانی وعده ای هم ماموریت

داشتند که برون مرزی هارا سرگرم نمایند.

وامروز سر زمین جاودانی فردوسی . حافظ . سعدی. خیام .

ناصر خسرو . نظامی . چشم به راه نذورات است جوانان برومند

ومردان شایسته یا کشته شدند ویا گروه گروه به تبعید رفتند واز فرهنگ

دیرین خود دورماندند همه چشم به پشت سر داشتند طوطیانی که جلوی

آیینه قرار گرفته وحرفها را تکرار میکردند.

هند دگرگون شد حتی جایزه نوبل ر ا هم برد ، آفریقا دگر گون شد

غرب در مکتبهای فلسفی واجتماعی وتکنو لوژیهای خود دست به

تغییرات زیادی زد وما؟    .......

هنوز اندر خم کوچه مانده ایم که بند شلوارمان را بادست راست باز

کینم وماتحت مبارک را با کدام زبان بلیسیم . پایان

ثریا /اسپانیا/ فوریه دوهزارو یازده

 

حرف اول

اگر مردم مصر راه انقلاب ایران را بپیمانند برسر مصر همان خواهد آمد که :

بر سرایران آمد واین دوکشور با سرمایه های پر بار فرهنگی دچار -

هرج ومرج وویرانی وچه بسا تجزیه شوند همان چیزی را که ابوعمامه

میخواهد ، کفشهایش را درمیاورد ودر مسجد به نماز می ایستد ومیگوید

همه باهم برادریم !!!!  فردا وپس فردا گروه گروه ، دسته ، دسته ،

جدا ، جدا برای تظاهرات میروند وهرکدام ایده خودشانرا دارند بی آنکه

بدانند که این راه مانند سال پنجاه وهفت به بیراهه خواهد رفت مگر که

یکی شوند یک واحدو یک تن ویک هدف مشترک پرچم ایران گاهی

وارونه روی میزهای کنفرانشان قرار دارد وگاهی رنگ سبز آن

به تیره وسیاهی میزند همان رنگی که امروز مصریان دردست دارند

زمانیکه انقلاب شد وهمه دسته جمعی کوچ کردند وراحت روی مبل

مخلمین جای گرفتند بفکر پاسداری از فرهنگ ایران زمین افتادند !!!

واین پاسداری آنچنان آنهارا سر گرم کرد که از یاد بردند زمان ؛ زمان

فتنه هاست ومبارزه بر ضد جهل ونادانی را باید سر لوحه قرار دهند

اگر امروز نام ایران هنوز زنده است بخاطر فرهنگ پر بارش میباشد

اگر ایران از آن همه حمله های مغول تا ترکان غزنوی جان بدر برد

بخاطر فرهنگ وتمدنش بود اما چرا اعراب بادیه نشین توانستند با -

شبیخون زدن ایران را از پای دراورند ؟ تاریخ گواه این نکته هاست

اما متاسفانه امروز فرهنگ وتمدن زیر تیغ بی دریغ ( بیزنس ) و

فوتبال !!! وولایت فقیه وایده لوژیهای مضحک دارد نابود میشود

مردان اهل بیزنس وفقها چندان  پای بندی بر فرهنگ وتمدن ندارند

امروز درست حرف زدن ودرست نوشتن واجتناب از کلمات بی معنا

وچاروداری ( غلط ) است وزخم بزرگی بر پیکر ادبیات وفرهنگ

ما خورده واگر بگذارند به رغم همه زخمهای جانکاهی که برداشته

شاید بتوان آنرا دوباره از نوساخت وزنده کرد.

امروز سر زمین ما دربحرانی ترین وسیاهترین زمان تاریخ قرار دارد

بحران اخلاقی ولکه ننگ ( جهان سومی ) هنوز بر پیشانی ما  -

میدرخشد .

چه کسی دنیارا قسمت کرد ؟ .

ادامه دارد

ثریا. اسپانیا

دیوار سبز

وطنت  غیر حال موهوم است /هرچه آنسوی توست معدوم است

این وطن تنگ دارد غبار ویرانی / این وطن را به هرپر افشانی

----------------------------------------------------

در میان امواج سهمگین وغرش طوفانها

ماهیان نیمه جان ، برخاستند

درپای بوته خاری ، درانتهای شب

من بیدار بودم

در پشت رودخانه بزرگ

وآبهای جاری

بیاد آن مرد شبگرد ونگاه مرده اش

افتادم

زخم های کهنه ودیرین سر باز کردند

در چشم شگفت زده ام

دیوار سبز فرو ریخت

به حیرت نشستم ودراندیشه زمینی هستم

که روزی متعلق بمن بود

آه هزاران بیوه عریان

تن گناه آلوده صد ها مرده

مرا باشب یکی ساخت

باید جامه های سیاه را دوباره پوشید

ودسته گلهارا آماد ه کرد

بلوای گلهای سرخ

پرنده ها را پرواز میدهد

--------------------- ثریا/ 10/2/011

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

یک نامه

یک نامه / درتاریخ 24 جولای دوهزار ویک به ف. شین

----------------------------------------------

فرهنگ جان ، آن مالی را که تو بردی وآن میراث شوم را ، بهترین

قدمی بود که کسی در راه زندگی من برداشته بود ، آن میراث نه

متعلق به من بود ونه به بچه ها ، پس مانده هایی بود که از بازماندگان

آن مرحوم برایشان دردسر آفرین بود ومیخواستند از شر آنها راحت

شوند بنا براین مرا صدا کردند وبخیال خود ( امانت ) را که دیگر

سودی برایشان نداشت بمن سپردند ، نیمی از آنرا خانم نون رشیدی

بلعید وبقیه را به دست تو دادم شاید تو هم پس از سالها دربدری و

گرسنگی خوردن واین خانه به آن خانه رفتن ، سرانجامی بگیری !

من چنان ابله نبودم ، سالها از تو وزندگیت دور وبیخبر ونمیدانستم که

درچه منجلاب ودرکجا به زندگی بیمقدارت ادامه میدهی ، دیدار تو

برایم بمنزله یک پنجره امید بود امیدی که نوری نداشت ودرتاریکی

محو شد ، آنچه را که داشتم ، ویا داشتیم برایت گذاشتم وامروز نمیدانم

درکدام گوشه دنیا خودت را پنهان کرده ای برایم مهم نیست ، انسانهای

امروز چندان بویی از انسانیت نبرده اند حیواناتی هستند دریک جنگل

بزرگ که به دنبال طعمه میگردند .

هرچه دادم بتو حلالت باد / غیر آن دل که بتو بخشیدم .   ثریا

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

آخرین ایستگاه

شاخه گل نسترن ، بوته لاله عباسی ،

در کنار شما چشمه سار خنکی هست

که خاطراه اش جان تب دارم را نوازش میدهد

کویر داغ آتشین ، از تو هم گریختم

وای آب روش سر چشمه های خنک دهکده

ترا بامعیار عطش روزانه ام می سنجم

دراین عریانی

--------------------------------------

در کدام ایستگده مانده ایم ؟ ما کیستیم ؟ به کجا میرویم ؟ صدای ذهن

بیدارم فریاد  میکشد که باید از تپه پایین بیایم ، بلندی ها تما م شد ند،

تپه اول باران بهاری بود ودرختی پر شکوفه کنار یک آلونک کوچک

که نامش ( خانه ) بود ویگانه خانه ما بود ، آنجا آب وخاک بهم پیوند

میخورد روزی دستی نامریی ما ماهیان تشنه به آب را از جویبارمان

جدا کرد ، او در تصور دریا میخواست باشنا خودرا به رود بزرگ

برساند وبه دریا بپیوندد ومن پای درخاک داشتم ودرخشکی هزاراه ها

او رفت ونقش او نیز پاک شد اما کلام داغ بر تنم نشست ، وبمن

گفت عشق چیست.

درچرخش زمانه در گردا گرد دایره سرگردانیها ، درانتظار شکوه

خورشید نشستم ؛ گاهی زمان زمان دردهاست وگاهی هر لحظه چندصد

هزار سال معنا دارد .

جامه صبوری را پوشیدم ودرخیابان بالای شهرهمنشین چاکران 

ونوکران ابوالهب وابو سفیان شدم .

پله پله تا جهالت  تا بی نشانی وبی هویت بودن .

زندان بان درب را گشود وجامه درهم وخیس مرا دید که چگونه خودرا

کشان کشان به بالای تپه رساندم ،  برگشتم از انتهای دره اذان ظهر

ونماز مغرب وپرسه زدن دور میزهای سبز ماهوتی ، دور شدم از

خاطره ها ، برگشتم به اندوه دیرن ، به فطرت خود واین آخرین -

ایستگاه  است .                    ثریا/ اسپانیا/ نهم فوریه

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

باده عشق

پدر زیر لب زمزمه میکرد :

منعم مکن ای محتسب شهرزمستی

مستی ره عشق است مگر عشق گناه است ؟

ویا :

مستی بهانه کردم وچندان گریستم

تا کس نداند م  که گرفتار کیستم

ویا:

مست شد وخواست که ساغر شکند عهد شکست

فرق پیمانه وپیمان زکجا داند مست ؟

ومن گفتم:

میگویند شراب حرام است ومیخواره درجهنم میسوزد

میخواهم باده ای مردافکن بنوشم  تا شهامت آنرا داشته باشم

آتش جهنم را تحمل کنم .

کسی که نداند چگونه می بنوشد  حق ندارد عشق بورزد

وکسی که نداند عشق چیست باده براو حرام است

- پس ای ساقیان بزم جمع -

سبوی باده را پیش آرید وتو ای ساقی مهربان جامی از می سرخ

برایم بریز، تا با آوای پرندگان وآواز نسیم که بر شاخه ها میرقصد

بیاد زیباییهای از دست رفته ودنیای زیبایم ، بنوشم ، بنوشم وبنوشم ،

وسپس آتش جهنم را به راحتی تحمل خواهم کرد، وگمان نبرم که

آتش جهنم سهمگین تراز این آتشی است که درآن میسوزم ویا میسوزیم.

اگر باده ای مینوشم بقول خیام خون رزان است ، نه خون کسان

-------------------------------------------

ثریا/ هشتم فوریه /اسپانیا

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

بی عدالتی

این بهترین سکوت است ، برای آنهاییکه

احتیاج دارند پینه پاهای پولدارن را بلیسند

من به هنگام مرگ رنگ نمیبارم

از مرگ نمیترسم

چرا که عصاره جنگل درزیر پوستم

تخم گذاشته است

----------------

یک فیلسوف آلمانی میگوید :

ما دوبار رنج میکشیم ، یکبار خود رنج را وبار دیگربا بیاد آوردن

آن رنج مضاعفی را تحمل میکنیم .

منهم چند روزی این درد مضاعف را تحمل کردم وبهتر دیدم که سری

به دفتر عشق بزنم ، متاسفانه آن زن مرد بی هیچ انتقامی وهیچ دادگاهی

اورا بجرم اهانت ، تهمت ، تحقیر وویران ساختن یک زندگی محاکمه

نکرد ، پس نتیجه میگیریم که هیچ عدالتی دردنیا وجود ندارد وهیچ  -

دادگاه ودادگستری نمیتواند کیفری را بدهد ، ما تنها خودرا فریب میدهیم

او به راحتی سرش را زمین گذاشت ومرد ونام ( میزرا) کافی بود که

فرزندانش با مال دیگران انگل وار به همه جا برسند بی هیچ خوی و

خصلت انسانی .

واین است رسم روزگار

تا نوشته بعدی........

میان پرده !

در کنار آیینه میایستم ، ودر آن ترا تماشا میکنم

روزی توهم دراین این آیینه مرا تماشا میکردی

از پشت پلکهای اشک آلودم

عکس تو میلرزد

ودر قاب بزرگی که بر دیوار آویخته

لبهای سرد تو وچشمان خسته ات را میبینم

همه چیز در زیر زلال اشکهایم گم میشود

دیگر میان آیینه نیستی

نقش ترا آیینه بلعید

اما دلم ، دلم چون یک کودک یتیم

فریاد میزند ، کجایی ؟ ای همیشه مهربان

صدای قدمهای ترا میشنوم

در باز میشود

باد سردی میوزد

وبوی دریارا میاورد

که نقش تودرمیان امواج  آن نمایان است

نقش تو کم کم محو میشود ، گم میشود

واز من دور میشوی

-------------------- ژانویه یازده

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

عاشورا

زاهد ، به ره کعبه رود که این ره دین است

خوش میرود اما ،ره مقصود نه این است

---------------------------------

آنروزهارا هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم ، وترس ووحشتی که جانم

را میفرسود ، از یکسو مردان سیاه پوش ، هیستریک با زنجیر های

خون آولود که برپشتشان فرود میامد، بچه های کفن پوشیده که برفرق

سرشان خون وگل بود وزنان سیه پوش که گونه هایشانراچنگ میزدند

وزاری میکردند ، سینه مردان همه خونی بود جوان وپیر ، عماره

حامل یتیمان کربلا ، دست بریده ابوالفضل روی یک سینی مسی باخون

ومردی که سر نداشت واسبی که خون بر پیکرش پاشیده بنام ذوالجناح

علمهای بلند آهنی ، وشب شام غریبان که شهر یکپارچه تاریک میشد ،

میترسیدم ، احساس گناه میکردم ، گاهی از خود میپرسیدم چرا درچنین

روزی باید پدر من از دنیا برود ، عده ای میگفتند که باطنتش پاک بوده!

هبچ نمیدانستم چرا مادرم به شنیندن نام ( حسین وکربلا) غش میکند ؟

باز میترسیدم که او بمیرد ، اگر او میمرد من دیگر هیچکس را دردنیا

نداشتم ، آخ ...تر س ، ترس ، ترس ووحشت همه وجودم را فراگرفته

وسوگلی هم دوماه تمام سیاه پوش میشد ، باهمان سقز درون دهانش ،

رادیو دوماه تعطیل بود تنها اخبار وصدای تیک تیک ساعت وپخش

مستقیم روضه خوانی از مسجد سپه سالار ، وشاه هم به همراه هئیت

دولت در روز عاشورا درمسجد سپه سالار حاضر میشد ودر روضه

شرکت میکرد دران روز آخوند ها لحن صحبتشان عوض میشد وگفتار

آنها منحصر میشد به ستایش امام حسین وسپس پرستش شاه .

در آن زمان هیچکس بمن نگفته بود که امام حسین کیست تنها میدانستم

که نوه محمد وپیامبر مسلمانان ودر کربلا کشته شده است ، روی نقشه

جغرافیا کربلارا پیدا میکردم درعراق وهمسایه ایران بود اما چرا مردم

اینهمه برای همسایه عزاداری میکردند؟ کسی باین سئوال من جوابی

نمیداد ، تنها گریه بود ، شیون بود وشبها پنهانی عرق خوردن ورفتن به

خانه ای خرابات نشینان ، مادرم زاده یک زن زردشتی بود وپدرش -

مردی متعصب ، او هم چیز زیادی نمیدانست تا ذهن مرا باین قضایای

پیچیده روشن کند ، هنوز به  تاریکی های تاریخ نرسیده بودم وکتاب هم

به درستی نمیتوانستم بخوانم ، تنها ترس بود وترس وپنهان شدن در

گوشه ای وگریستن به تنهایی .

ادامه دارد......

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

مرگ پدر

من سلام بیجوابی بوده ام . طرح وهم آلود خوابی بوده ام

با تن فرسوده وپای ریش ریش /خستگانی بردم بردوش خویش

ای دریغ ازپای بی پاپوش من / درد بسیار ولب خاموش من

ای دریغ آن خفت از خود بردنم /پیش جان ازخواری تن بردنم

بار خود بردیم وبار دیگران/کارخود کردیم وکار دیگران.......شاملو

-----------------------------------------------------

باین فکر افتادم که به آهستگی وبه دوراز چشم مادر نامه ای به پدر

بنویسم واز او بخواهم که به کمک من بیاید ، غافل از اینکه پدر  خود

بیمار بود ودرتب سینه میسوخت ، به هر روی خودرا رساند وروزی

که از مدرسه برگشتم اورا درراهروی خانه بامادرم دیدم ، دوباره -

جدالشان درگرفته بود ومن از میان آنها گذشتم وبه اطاقم پناه بردم

آقاجان غدغن کرد که پدرم به آنجا وبه آن خانه نیاید بنا براین او دریک

میهمانخانه ساکن شد وهروز بعد از ظهر جلوی در مدرسه بانتظارم 

بود ، اوایل چندان باو روی خوشی نشان نمیدادم نمیدانم چرا ؟ وسوسه

وبدگوییهای مادرهنوز درمغزم نشسته بود ویا اینکه از هیبت لباس وکلاه

شهرستانی او خجالت میکشیدم ؟! وای بر من اگر اینگونه بودم ،

روزی بمن نزیدک شد وگفت :

تو کسر شان خود میدانی که بامن بیایی ویا بگویی پدرت هستم ؟

گفتم نه ! اما این نه بدتراز هزار آری بود ، نزدیک امتحانات نهایی

وآخر سال بود ومیبایست سخت درس بخوانم اما دلم نمیخواست دیگر

نه بمدرسه بروم ونه کسی راببینم با پدرم رفیق شدیم باهم به سینما و

بستنی فروشی میرفتیم باهم به عکاسخانه رفتیم تا عکسی بیادگار بگیریم

عکاس کراواتی باو داد تا برگردنش ببندد آن روزها مدوشیکی مردان به

کروات بود ودیگر کسی کلاه بر سر نمیگذاشت! بخصوص کلاه پهلوی

پیراهنش ویقه آن چنان گشاد بود که مردک عکاس با یک گیره لباس

از پشت یقه اورا بهم آورد وسرانجام یک عکس تما م برقی گرفتیم !!!

بمن نمیگفت که بیمار است سخت لاغر شده بود وگاهی سرفه های

وحشتناکی میکرد .

شب عاشورا بود همه جا سینه زنی وروضه خوانی بود مادرم بهمراه

سوگلی به روضه در مسجد سپهسالار رفته بودند ، آقاجان دراطاقش

کتاب میخواند ومن درگوشه اطاق داشتم درس میخواندم اما احساس

بدی داشتم دلشوره داشتم در اطرافم سایه هایی میدیدم سرانجام مادر

برگشت وبمن گفت که پدرت بیماراست ودریک بیمارستان بستری

است او تب کرده است واورا به بیمارستان برده اند وآدرس بیما رستان

بمن داد وگفت خودت تنهابرو واورا ببین ، تمام شب بین خواب

وبیداری ود رحال وحشت بودم آه چه شب بدی چشمم  به پشت

پنجره بود گویی صورت پدرم را میدیدم نمیدانم رویا بود یا

بیداری فریادی کشیدم واز خواب پریدم ، پدرم در بیمارستان تک وتنها

میان مرگ وزندگی چشم بانتظار دو فرزندنش بود ، بیمارستان رضانور

خیابان ( بیاد ندارم خیابان کاخ بودیا قوام السطنه ) فردای آنروزعاشورا

بود دسته ای سینه زن با علم وکتل دورشهر راه افتاده ونوحه خوانی -

میکردند : روزعزاست امروز .حسین درکربلاست امروز!!!!!!

من خیلی از این روزها وحشت داشتم ومیترسیدم همیشه خودم را در

جایی پنهان میکردم که نه صدای اذان نه روضه ونه صدای سینه زنها

را بشنوم .

آنروز به همراه وجاهت خانم با یک جعبه شیرینی به بیمارستان رفتیم

از پرستاری سراغ اطاق پدر را گرفتم با یک نگاه پر معنا بمن گفت :

درانتهای راهرو شماره هفتاد ونه میباشد بسرعت به آنجا دویدم اطاقی

را دیدم که درش قفل بود واطرافش را با پنبه مسدود کرده بودند مرد

پرستاری از آنجا گذشت از او سراغ پدررا گرفتم گفت:

او دیشب مرحوم شد ، تا دیر وفت چشم به دردوخته بود حال اگر میل

داری میتوانی به زیر زمین بروی وجنازه اش را ببینی ،

دیگر چیزی نفهمیدم وافتادم ساعتی بعد میان  سینه زنها راه میرفتم

واشک میریختم وآنها میخواندند روز عزاست امروز..........

وداستان ادامه دارد

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

سوگلی

برد نقش پای ره گمگشتان ، مارا زه راه

ورنه مارا تا مقام دوست ، جز گامی نبود

---------------------------------- ؟

این جماعت ، هرورو صبح احتیاج به غسل جنابت داشتند ! تانماز

بخوانند وهرسال چادر روضه خوانیها درماه محرم برپا بود ، همه

مومن ! ونمازخوان بودند به غیرا از سوگلی !

سوگلی که نام او ( وجاهت خانم ) بود وبه راستی اسم با مسایی را

بر او نهاده بودند ! زنی بود لاغر با صورت استخوانی ، بینی عقابی

لبان باریک قیطانی که همیشه رویهم افتاده بود وکمتر به خنده باز میشد

خالی سیاه نیز بر بالای لب داشت که پسر خوانده همیشه این شعررا

میخواند :

زیر لب ،وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب  نقطه خال تو بربالای لب است

و.......نقطه هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است !

آن روزگار هنوز خودکار پیدا نشده بود واکثرا باقلم وجوهر ویا

خودنویس مینوشتند وهرکجا غلط بود آنرا با زبان پاک میکردند!

این زن با تمام دنیا قهر بود واز همه بیزار وبقول مادرم میگفت

او شیر یک مادر عمری را خورده وکینه شتری دارد، این زن بیشتر

از همه در زندگی من نقش بازی کرد وسرنوشت مرا به ویرانی کشاند

حسادت ، بغض وحقارت او ناگفتنی است ، علاقه عجیبی به لباسهای

کهنه خارجی دست دوم داشت که دربازار رویهم تلمبار شده بود  بوی

گند ضد عفونی وبوی نای آن انسان را دچار خفقان میکرد ، ساعتها در

میان آنها میگشت تا چند پیراهن وژاکت وکت پیدا کند وسپس آنهارا

بخانه میاورد ودرون دیگ میجوشاند ومیپوشید از کارهای دیگرش این

بود که همه شیشه های آبغوره ، سرکه ، وپپسی  وغیره وروزنامه های

کهنه را جمع آوری میکرد وبانتظار مرد دوره گرد بود تا آنهارابفروشد

روزی مادرم باو گفت ، تو میتوانی با چند متر چیت ، یا کدری ، یاوال

لباسی برای خودت بدوزی وبپوشی این کثافتها چیست که بخانه میاوری

ویا این خورده آشغالها را جلوی دربفروش میرسانی ، کاردرستی نیست

وآن روز، روز قیامت بود که برپا شد ، من از ترس به درون اطاقم

رفتم و دردرون گنجه پنهان شدم تا داد وفریاد ها به پایان رسید ،

همه زنهای حرمسرا به خانه هایشان برگشته بودند بچه هارا رها کرده

وخود جانشان را بدر برده بودند واین زن  منحوس حاکم بلا منازع

خانه شده بود.

من نمیدانم چه چیز ی دروجود اوبود ؟ که آن پیرمرد حریص رارام

کرده و پسر خوانده ها هم به کمک پدر بر میخاستند !

پوست سفید او ؟ موهای فر ششماه زده اش که با پارافین رام میشدند ؟

دستهای استخوانی وبی برکت وبی خون او ؟  سینه صاف واستخوانی

ویا باسن بزرگ او ؟ .

هرچه بود او توانست همه رقیبان را از سر راهش بردارد وخود یگانه

حاکم منزل شود .

واین داستان همچنان ادامه دارد

 

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

حرمسرا

مادر من هیچ هنری نداشت ، نه از خیاطی سر رشته ای داشت و نه از

هنرهای دیگری که لازمه یک زن بود حتی بچه هایش را نیز به دست

دایه میسپرد تا شیر بدهند وآنهارا بزرگ کنند واکثر این بچه های بدبخت

به دست دایه های نادان میمردند ، دایه من زنی مهربان ودوست داشتنی

بود اورا به اندازه پدرم دوست داشتم سالی یکبارخودش را بمن میرساند

تا مرا ببیند وآن چند روزی که بامن بود همه غصه های دنیا را فراموش

میکردم ودرآغوش پر مهر او بوی مادر میجستم چقدر جایش درزندگیم

خالی بود.

در آن خانه لعنتی بین همه آن موجودات رنگ ووارنگ حتی یک نفر

نبود که از من راضی باشد  ویا مرا دوست داشته باشد کم کم احساس

کردم باید خودم را نجات بدهم گوشه گیری ام تبدیل به یک عصیان شد

وفهمیدم کنه نباید چندان احمق باشم تا به دست آنها اسیر شوم .

سوگلی پیر مرد ( آقاجان ) تازه دختری به دنیا آورده بود ومن از همه

خوشحالتر بودم که حد اقل یک همراه ویک همبازی خوب پیدا کرده ام

ونمیدانستم که همان دختر بچه روزی دزد مکاری از آب درخواهدآمد

دزدی که هم به زندگی من وهم به میراث من چشم دوخته بود.

من اورا چون خواهری کوچک دوست داشتم وحاضر بودم هرکاری را

برای خوشحال کردن او انجام دهم او همه دنیای خالی مرا پرکرد !

روزها بمدرسه میرفتم وشبها با او بازی میکردم برایش قصه ها میگفتم

در مدرسه نیز چندان خوشحال نبودم تنها در ساعت درس قران و  -

شرعیات میتوانستم خودی نشان بدهم چرا که قران را خوب میدانستم

ومعلم همیشه مرا تشویق میکرد وگاهی مرا بجای خودش مینشاند تا

درس قران به بچه ها بدهم واین برکت همان مکتبخانه قدیمی بود.

زندگی داخلی من مخلوطی ازحوادث ناهنجاروبی معنی بود ، هیچ

خاطره ای خوبی از آن روزها در ذهنم نیست که بخواهم آنرا بیاد

بیاورم ، زندگیم مانند سردابی بود که درمیان مشتی اشیاء وآدمهای

مضحک ، درمیان گرد وغبار نفرت وتوهین وتحقیروگفتارهای بیربط

میگذشت دریک حرمسرای بی در وپیکر که همه بهم تجاوز میکردند

پسر خوانده با زن پدر میخوابید ، باخواهر زن پدر وبا برادرزاده ها

وبیماری سوزاک وسفیلیس در بین آنها بیداد میکرد ، خود پیر مرد در

تلاش این بود که وکیل شو ووبه مجلس شورا برود کسی به کسی نبود

بوسه ها ونگاههای برادر خوانده ها وآن پیرمرا دچار تهوع میکرد ،

روزی مرا دربغل گرفت وبوسید وگفت تو عروس خودم میشوی واین

نوازش از چشم سوگلی پنهان نماند واز همان روزکینه مرا به دل گرفت

وپسر ک نیز زرنگ تر از آن بود که دم به تله بد هد او به دنبال کسی

بود که ( مال ومنالی ) داشته باشد واو بتواند درحکم مباشر روی -

املاک همسرش زندگی کند ، من چیزی نداشتم به غیرا زجوانیم وچند

تکه که متعلق به مادر بود ودر شهر زادگاهم  بجای مانده بود.

واین داستان همچنان ادامه دارد .

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

لازم است بدانند

توضحات ضروری !

شخصی میل دارد این نوشته را روزانه دریافت کرده وآز آنها کتابی

بچاپ برساند ، هنوز بر سرنام آن به توافق نرسیده ایم .

پرده ها پاره میشوند ، اگر کسی توضیح ویا یاد آوری ویااختلافی در

مورد این نوشته ها دارد میتواند با ایمیل من تماس بگیرد اما نه باناسزا

گفتنیها گفته خواهند شد دفترچه های پنهان شده از زیر انبوه خاکستر

بیرون آمده وخالی میشوند وآنچه نوشته میشود بی هیچ غرض ودشمنی

ویا انکار حقیقت است دربعضی نوشته ها مجبورم خود سانسوری

بعمل آورم چرا که میخواهم حرمت عده ای را نگاه دارم .

من درزمان خوبی زیستم ودرآن زمان تازه سرنوشتها داشت ساخته

میشد آدمهای خوبی را شناختم وهمچنین حیواناتی را که نام آدم برخود

نهاده بودند .چندان اهل تملق وچا پلوسی نبودم وشرف وغرورم را بر

همه چیز در دنیا ترجیح میدادم ، من امروز یک تاریخ زنده هستم ،

همین  ،بامید پیروزی.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوم فوریه دوهزار ویازده

 

بیمارستان شوروی

خانه را ویران مکن ، ای عشق که اینجا

گاه گاهی مانندگان عقل را منزل میکنند

-------------------------------

گاهگاهی عجوزه پیری بخانه ما میامد وبا خود داروی چشم زخم یا

دعایی که ( آقاسید ) داده بود برایم میاورد ! بعدها همین آقا سید یکی

ار امامان بزرگ شهر شد.

بهر روی آن خانه بفروش رفت ، درشکه فروخته شد وما با چنددست

لباس وچند چمدان مقوایی راهی دیار غربت شدیم.

درخانه خویشی فرود آمدیم آن خانواده مهربان که یاد آنها همیشه گرامی

باد هر ر وز مرا با اتومبیل از این مطب به آن دکتر واز این بیمارستان

به آن درمانگاه میبردند وکسی نمی فهمید چه دردی درونم را میخراشد

تا اینکه به همت دوستی دربیمارستان ( شوروی) آن زمان بستری شدم

بمدت یکهفته، پس از آزمایشات لازم جواب دادند :

نه تیفوس دارد ، نه سل ونه طائون ! او از یک شوک شدید عاطفی

رنج میکشد ، با چند شیشه شربت وچند داروی ساده بخانه برگشتم

دنیا عوض شده بود واز اینکه دیگر کسی از من فرار نمیکند سخت

خوشحال بودم ، درهمسایگی ما خانواده ای زندگی میکردند که بسیار

با من مهربان بودند ومرا دوست داشتند ، نام زن ( هلن ) واز اهالی

لهستان بود وهمسرش مردی بسیار جذاب وخوش بود بنام مهندس

(ر ) روزها مرا به گردش میبردند برایم لباسهای جدید وشیکی حریدند

واز اینکه میتوانستم پیراهن آستین کوتاه با جوراب زیر زانو بپوشم با

کفش ورنی مشکی احساس شدید خوشی بمن دست میداد ، موهایم

بلند وپرپشت وخودم گویی تازه به دنیا آمده ام .

اما این دوران خوش چندان طول نکشید وعمر دولتم کوتاه بود ، مادر

رفته بود و( او) را پیداکرده سخت خوشحال مرا کشان کشان باچشمان

اشک آلود به آن خانه لعنتی برد ، خانه ای که سالهای برایم یک زندان

پر شکنجه ویک کابوس بود ، حرمسرایی مرکب از چند زن وچند نره

خر وماده گرگ ، خانه ای که به همه چیز شبیه بود غیر ازیک خانه

ومحل وماوای آسایش ، زنان آشغالی که از چهار گوشه مملکت پیدا

شده وحال افتخار همسری ( اقا جان ) را دااشتند چند صیغه ، چند

همسرعقدی وتوله هایشان، یک جهنم به تمام معنا بود ومن دراین خانه

میبایست زندگی میکردم  ، آرزو داشتم به نزد هلن برمیگشتم او مرا

مانند دخترش دوست میداشنت ، او هیچگاه بچه دار نشده بود ایکاش

مرا پیدا میکرد ومرا نجات مید اد حال دراین جهنم که هروز شعله های

آتش آن فزونی میافت ، چگونه زندگی کنم ، ایکاش مرده بودم درهمان

شهر خودمان درکنار پدرم ، کنار عمه ام وبقیه ، حال دراین خانه مانند

یک بازیچه مرا به تماشا گذارده اند.

بسن سیزده سالگی رسیده بودم ، گونه هایم رنگ گرفته وسینه هایم رشد

کرده واحساس میکردم دیگر بزرگ شده ام ، درمدرسه همکلاسیهایم

مرا بخاطر لهجه شهرستانیم مورد تمسخر قرار میدادند ،نه درخانه  ونه

درمدرسه درهیچ جای دنیا آرامشی نداشتم ، مادرم خودش را با خانه

سرگرم میکرد وهر چند گاهی بمن میگفت ، بر میگردیم ، دوباره به

وطنمان بر میگردیم ! او داشت هم خودش  وهم مرا فریب میداد .

وداستان همچنان ادامه دارد.........

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

تب ! تب عشق ! تبی که من دارم

تب جانم را میسوزاند وهر روز رو به تحلیل میرفتم زمانی که کمی

حالم بهتر بود کنار پنجره مشرف به خیابان میرفتم نوری که از پنجره

به درون میتا بید مرا گرم میکرد از دور دستها صدای آوای نی ای را

میشنیدم گوشم را به پنجره می چسپاندم تا بهتر بتوانم آن آوای جادویی

را بشنوم.

هر روز یک دکتر جدید با دارویی جدید بر بالینم بود ویامن درراهروی

تنها بیمارستان شهر ( دادسن) دراز میکشیدم بانتظار طبیب ، یکی نظر

میداد که مالاریا دارم ، دیگری میگفت مسلول است وسومی مییگفت که

تیفوس گرفته وآخرین آنها که از خارج آمده بود ، گفت طائون است !!

اطرافم خلوت شد دکتر خارجی نظرش را داد ه بود ! غذایم هرروز در

یک کاسه چینی با یک لیوان لعابی پر آب وکمی نان بگوشه اطاقم رها

میشد، دایه ام رفته بود تا مبادا بیماری مرا به فرزندانش منتقل کند ؟!

ومادرم درکنار زنان همسایه ودوستان به دنبال پنجمین همسر ویک ...

صاحاب ! .

یکسال گذشت عده ای نظر دادند که بهتر است به پایتخت برویم ودرآنجا

دکتر ودارو بیشتر است شاید پزشکان بهتری بیابیم ودرمان شوم ومادرم

میگریست که اگر مرد درخاک غربت اورا بخاک بسپارم  بر ای او به

غیراز شهر وده خودش همه جا غربت بود .

پانزدهم فروروین بود که ما با خستگی تمام از اتوبوس جهان گرد پیاده

شدیم ، سه روز درراه بودیم وهرشب درشهری دریک میهمانخانه  بسر

میبردیم ، نه قطار بود ونه هواپیما تنها دو اتوبوس مسافر بری جهانگرد

وجهان تور که متعلق به دوبرادر( محمود واحمد لکو) بود دوبرادر -

چاق وپرگوشت که اولین تاکسی را نیز به شهر آوردند وبرای اسفالت

اولین خیابان اقدام کردند واین آخرین چیزی بود که من درآن شهر دیدم

آن روزها خانه ما درخاج از شهر در منطقه والی اباد قرارداشت یک

خانه بزرگ با درختان سر بفلک کشیده وپایاب _ نهری که از میان

خانه میگذشت وبخانه همسایه میرفت ومردی بنام کش کشو که هرروز

با جاروی دست بلندش از درون این نهر به خانه دیگری میرفت تا

کثافات آنرا پاک کند .

   باغچه های سبزی کاری ، گاوگرد برای آبیاری کرت ها و

باغچه ها وداربست های انگوری که در کنار پایاب قرار داشت وروی

آن سایه انداخته بود جایی که هرروز مادرم با رفقایش کنار سماور -

مینشت وقلیان دود میکرد !.

پدرم گاه گاهی بما سر میزد وبه اطاق من میامد مرا دربغل میگرفت

عجب آنکه حالم بهتر میشد ودرجه حرارت بدنم پایین میامد .

هیچ نمیدانستم که خطای بزرگ زندگی ما درکجاست ؟ وتفاووت بین

خیر وشر را چگونه میتوان وفهمید .

این داستان همچنان ادامه دارد !