دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

میان پرده !

در کنار آیینه میایستم ، ودر آن ترا تماشا میکنم

روزی توهم دراین این آیینه مرا تماشا میکردی

از پشت پلکهای اشک آلودم

عکس تو میلرزد

ودر قاب بزرگی که بر دیوار آویخته

لبهای سرد تو وچشمان خسته ات را میبینم

همه چیز در زیر زلال اشکهایم گم میشود

دیگر میان آیینه نیستی

نقش ترا آیینه بلعید

اما دلم ، دلم چون یک کودک یتیم

فریاد میزند ، کجایی ؟ ای همیشه مهربان

صدای قدمهای ترا میشنوم

در باز میشود

باد سردی میوزد

وبوی دریارا میاورد

که نقش تودرمیان امواج  آن نمایان است

نقش تو کم کم محو میشود ، گم میشود

واز من دور میشوی

-------------------- ژانویه یازده

هیچ نظری موجود نیست: