یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

عاشورا

زاهد ، به ره کعبه رود که این ره دین است

خوش میرود اما ،ره مقصود نه این است

---------------------------------

آنروزهارا هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم ، وترس ووحشتی که جانم

را میفرسود ، از یکسو مردان سیاه پوش ، هیستریک با زنجیر های

خون آولود که برپشتشان فرود میامد، بچه های کفن پوشیده که برفرق

سرشان خون وگل بود وزنان سیه پوش که گونه هایشانراچنگ میزدند

وزاری میکردند ، سینه مردان همه خونی بود جوان وپیر ، عماره

حامل یتیمان کربلا ، دست بریده ابوالفضل روی یک سینی مسی باخون

ومردی که سر نداشت واسبی که خون بر پیکرش پاشیده بنام ذوالجناح

علمهای بلند آهنی ، وشب شام غریبان که شهر یکپارچه تاریک میشد ،

میترسیدم ، احساس گناه میکردم ، گاهی از خود میپرسیدم چرا درچنین

روزی باید پدر من از دنیا برود ، عده ای میگفتند که باطنتش پاک بوده!

هبچ نمیدانستم چرا مادرم به شنیندن نام ( حسین وکربلا) غش میکند ؟

باز میترسیدم که او بمیرد ، اگر او میمرد من دیگر هیچکس را دردنیا

نداشتم ، آخ ...تر س ، ترس ، ترس ووحشت همه وجودم را فراگرفته

وسوگلی هم دوماه تمام سیاه پوش میشد ، باهمان سقز درون دهانش ،

رادیو دوماه تعطیل بود تنها اخبار وصدای تیک تیک ساعت وپخش

مستقیم روضه خوانی از مسجد سپه سالار ، وشاه هم به همراه هئیت

دولت در روز عاشورا درمسجد سپه سالار حاضر میشد ودر روضه

شرکت میکرد دران روز آخوند ها لحن صحبتشان عوض میشد وگفتار

آنها منحصر میشد به ستایش امام حسین وسپس پرستش شاه .

در آن زمان هیچکس بمن نگفته بود که امام حسین کیست تنها میدانستم

که نوه محمد وپیامبر مسلمانان ودر کربلا کشته شده است ، روی نقشه

جغرافیا کربلارا پیدا میکردم درعراق وهمسایه ایران بود اما چرا مردم

اینهمه برای همسایه عزاداری میکردند؟ کسی باین سئوال من جوابی

نمیداد ، تنها گریه بود ، شیون بود وشبها پنهانی عرق خوردن ورفتن به

خانه ای خرابات نشینان ، مادرم زاده یک زن زردشتی بود وپدرش -

مردی متعصب ، او هم چیز زیادی نمیدانست تا ذهن مرا باین قضایای

پیچیده روشن کند ، هنوز به  تاریکی های تاریخ نرسیده بودم وکتاب هم

به درستی نمیتوانستم بخوانم ، تنها ترس بود وترس وپنهان شدن در

گوشه ای وگریستن به تنهایی .

ادامه دارد......

هیچ نظری موجود نیست: