شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

مرگ پدر

من سلام بیجوابی بوده ام . طرح وهم آلود خوابی بوده ام

با تن فرسوده وپای ریش ریش /خستگانی بردم بردوش خویش

ای دریغ ازپای بی پاپوش من / درد بسیار ولب خاموش من

ای دریغ آن خفت از خود بردنم /پیش جان ازخواری تن بردنم

بار خود بردیم وبار دیگران/کارخود کردیم وکار دیگران.......شاملو

-----------------------------------------------------

باین فکر افتادم که به آهستگی وبه دوراز چشم مادر نامه ای به پدر

بنویسم واز او بخواهم که به کمک من بیاید ، غافل از اینکه پدر  خود

بیمار بود ودرتب سینه میسوخت ، به هر روی خودرا رساند وروزی

که از مدرسه برگشتم اورا درراهروی خانه بامادرم دیدم ، دوباره -

جدالشان درگرفته بود ومن از میان آنها گذشتم وبه اطاقم پناه بردم

آقاجان غدغن کرد که پدرم به آنجا وبه آن خانه نیاید بنا براین او دریک

میهمانخانه ساکن شد وهروز بعد از ظهر جلوی در مدرسه بانتظارم 

بود ، اوایل چندان باو روی خوشی نشان نمیدادم نمیدانم چرا ؟ وسوسه

وبدگوییهای مادرهنوز درمغزم نشسته بود ویا اینکه از هیبت لباس وکلاه

شهرستانی او خجالت میکشیدم ؟! وای بر من اگر اینگونه بودم ،

روزی بمن نزیدک شد وگفت :

تو کسر شان خود میدانی که بامن بیایی ویا بگویی پدرت هستم ؟

گفتم نه ! اما این نه بدتراز هزار آری بود ، نزدیک امتحانات نهایی

وآخر سال بود ومیبایست سخت درس بخوانم اما دلم نمیخواست دیگر

نه بمدرسه بروم ونه کسی راببینم با پدرم رفیق شدیم باهم به سینما و

بستنی فروشی میرفتیم باهم به عکاسخانه رفتیم تا عکسی بیادگار بگیریم

عکاس کراواتی باو داد تا برگردنش ببندد آن روزها مدوشیکی مردان به

کروات بود ودیگر کسی کلاه بر سر نمیگذاشت! بخصوص کلاه پهلوی

پیراهنش ویقه آن چنان گشاد بود که مردک عکاس با یک گیره لباس

از پشت یقه اورا بهم آورد وسرانجام یک عکس تما م برقی گرفتیم !!!

بمن نمیگفت که بیمار است سخت لاغر شده بود وگاهی سرفه های

وحشتناکی میکرد .

شب عاشورا بود همه جا سینه زنی وروضه خوانی بود مادرم بهمراه

سوگلی به روضه در مسجد سپهسالار رفته بودند ، آقاجان دراطاقش

کتاب میخواند ومن درگوشه اطاق داشتم درس میخواندم اما احساس

بدی داشتم دلشوره داشتم در اطرافم سایه هایی میدیدم سرانجام مادر

برگشت وبمن گفت که پدرت بیماراست ودریک بیمارستان بستری

است او تب کرده است واورا به بیمارستان برده اند وآدرس بیما رستان

بمن داد وگفت خودت تنهابرو واورا ببین ، تمام شب بین خواب

وبیداری ود رحال وحشت بودم آه چه شب بدی چشمم  به پشت

پنجره بود گویی صورت پدرم را میدیدم نمیدانم رویا بود یا

بیداری فریادی کشیدم واز خواب پریدم ، پدرم در بیمارستان تک وتنها

میان مرگ وزندگی چشم بانتظار دو فرزندنش بود ، بیمارستان رضانور

خیابان ( بیاد ندارم خیابان کاخ بودیا قوام السطنه ) فردای آنروزعاشورا

بود دسته ای سینه زن با علم وکتل دورشهر راه افتاده ونوحه خوانی -

میکردند : روزعزاست امروز .حسین درکربلاست امروز!!!!!!

من خیلی از این روزها وحشت داشتم ومیترسیدم همیشه خودم را در

جایی پنهان میکردم که نه صدای اذان نه روضه ونه صدای سینه زنها

را بشنوم .

آنروز به همراه وجاهت خانم با یک جعبه شیرینی به بیمارستان رفتیم

از پرستاری سراغ اطاق پدر را گرفتم با یک نگاه پر معنا بمن گفت :

درانتهای راهرو شماره هفتاد ونه میباشد بسرعت به آنجا دویدم اطاقی

را دیدم که درش قفل بود واطرافش را با پنبه مسدود کرده بودند مرد

پرستاری از آنجا گذشت از او سراغ پدررا گرفتم گفت:

او دیشب مرحوم شد ، تا دیر وفت چشم به دردوخته بود حال اگر میل

داری میتوانی به زیر زمین بروی وجنازه اش را ببینی ،

دیگر چیزی نفهمیدم وافتادم ساعتی بعد میان  سینه زنها راه میرفتم

واشک میریختم وآنها میخواندند روز عزاست امروز..........

وداستان ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: