چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۴۰۱

گفتنی ها

ثریا ایرانمنش . «لب پرچین »  . اسپانیا 
 

دلا  رو رو  همان خون شو که بودی  /  بدان صحرا  وهامون شو که بودی 

در این خاکستر هستی  چه گردی /  در أتشدان وکانون  شو که بودی 

خمش  ای ناطقه بسیار گویم /  همان  میزان موزون شو که بودی 

شمس تبریزی    

هیچکس نمیداند. وجوابی هم برای این سئوال نیست    طبیعت به کار  خود مشغول است کاری باین  ندارد که بر تو چه میگذرد وبر دیگران چه ها میگذرد. در انسوی  جهان در سر زمینی که نامش زادگاه من است هر روز  جویباری از خون روان است تا خونخواران را تغذیه کند.  همه از نوع کودک نو جوان وجوان. با سالمندان کاری ندارند سالمندان در کنج خانه  هایشان نشسته اند ‌ فراموش کردند که چه  بهایی باید. نوادگان آنها بخاطر بیقراری وخریت وبی شعوری آنها بپردازند. امروز برایشان همه چیز   بی معنی است یا عقل  ودرایت خود را از دست داده اند ویا از جهان رفته اند. حال تاوان آن کثافتکاری را نسل  جوان باید بپردازد ،

دنیا در جنگ است. یعنی همان جنگ‌ جهانی   ونیستی  ونابودی بشر و نابودی کره زمین. ، طبیعتی که آنهمه  بما نعمت داد مهربانی داد. عشق داد سر سبزی ‌خرمی داد امروز . با خون انرا آبیاری میکنیم. ودر میان زمین  وهوا معلق. راه میرویم هوش مصنوعی مارا راهبری  میکند. ودلخوش داریم که هنوز نیمی  از پل  ویران نشده وما روی آن جای گرفته ایم ، در آمانیم . ؟! کدام امنیت ؟! 

جشن‌ها بازور چراغهای رنگی و کاغذهای زرو ق و لباسهای سرخ و  پیام های بازرگانی برای عطر های وا مانده کم کم رو به پایان است. کسی دل وحوصله ندارد. گویی همه در انتظار. طوفان بزرگ نشسته اند. همه در یک انتظار بیهوده بسر میبرند. دیوانگان معتاد وزنجیر گسیخته با اتو مبیلها از. روی مردم میگذرندمهم نیست اگر جان خودشان نیز از دست برود جانی ندارند. روحی ندارند همه تبدیل به رباط شده اند  وماموران امنیتی در لباسهای ترسناک همه جا  حضور دارند. راه را آنها بما نشان میدهند که به بیراهه میرسد ، طبیعت نیز طغیان کرده سر بر داشته  تحمل او نیز. از دست این حیوان دو پا به پایان رسیده است ، با دستکاری های بیشرمانه   از سر بی حوصله گی وبا بیکاری   روی انبوهی از ثروت‌ها نشسته اند حال. دست بکار سوراخ کردن ماه و سیارات شده اند. مشتی دیوانه زنجیری بر دنیا حکومت میکنند. انسان‌ها زیر دست وپای ان غولهای بیشاخ ودم  نابود میشوند .

صبح خیلی زود است. خیلی زود لبه تختخوابم نشسته ام   در انتظار آن هستم که ملافه را عوض کنم   چرا زند ه مانده ام این نیمه دیگر فایده اش برای جهان هستی وبرای بقیه چیست ؟!  چرا تمام نمی‌شود ؟! 

اکثر دوستان  رفته اند وبا در حال بستن آخرین  توشه  برای  أخرین  سفر میباشند ،

 با نسل جدید. رابطه ای ندارم  .

هفته پیش   درکنارم مشتی جوان تازه بالغ دیدم چگونه اینها ناگهان بزرگ شدند. من همچنان سرم پایین بود.  چیزی نداشتیم بهم بگوییم. فاصله ما بسیار است با هم هستیم اما از هم دوریم. زبان یکدیگر را نمی فهمیم ، از بسیاری  اعتقادات ورسوم  من آنها بی خبرند.  وبا کوچک ترین ضربه  که بمن میزنند  مرا وغرورم را در هم میشکنند وسپس اعتراض میکنند چرا در سکوت فرو رفته ام  فاصله  ها بسیار است ، بسیار  ! ، آنها معنای کلام را نمیداند  کلام زیبای زبان مرا فرا نگرفته اند   من باید در کنار آنها راه بروم وغریب وار  بنشینم .

نه من هنوز فرمانده هستم. مهم نیست چند   ضربه میخورم اما هنوز فرمانده  خانه وزندگیم هستم ،

یکفرمانده فرسوده با یک اسلحه خالی  وچکمه های پاره  ولباسهای کهنه قدیمی  اما در کسوت یکفرمانده پر قدرت راه میرود  هنوز  میجنکد  !! با کی !؟ با چی ؟! همان دون کیشوت افسانه  جنگ با پروانه های آسیاب بادی ،

 افسوس که. که دیگر حتی سرزمینی را که در آن زاده شدم نمیشناسم. پنجاه سال  این راه طولانی غربت را پیمودم برای أزادی ، !  کدام أزادی ؟. انسان همیشه اسیر است ،اسیر تنها حیوانات وحشی  در  جنگل‌ها أزادند. اگر به تیر غیب شکار چیان گرفتار نشوند آ.

واین بود پایان. راهی که آنهمه با رنج آن را پیمودم ،

وپایان این نامه 

28/12/2022 میلادی 

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۴۰۱

ظلمات وتاریکی


 ثریاایرانمنش «لب پرچین »  اسپانیا 

مست شد ‌خواست که ساغر شکند. عهد شکست . …فرق پیمانه وپیمان ز کجا داند مست ؟

این مستان دیوانه ، این راهزنان بیگانه این دشمنان  أزادی وأزادگی. ودشمن زن و ظرافت ولطافت  خود چون بخلوت میروند. همه کار میکنند امادست وپاها وکمر. ایرانیان را  قطع میکنند این حیوانات از جنگل گریخته زیر  دنیایی از پشم وریش و سبیل که 

نا شناخته باقی بمانند. علف هایی هستند که از جاه  فاضل أب. دنیای غرب بما رسید تا ما پای به دروازه تمدن نگذاریم وهمچنان وحشی و آدمخوار نامیده  شده  باقی بمانیم حد اکثر آنکه بنا به میل أن  یهودیان  ابر قدرت ما به مشابه یک بنگلادش دوم تبدیل شویم ،

همه چیز تایی را که داشتیم از ما گرفتند  ادبیات ،ساز م‌و سیقی و زیبایی ، رعنایی ولطافت وظرافت زن ایرانی وامروز مشتی زن کت وکلفت سبیلو‌که جای آنهمه  زیبایی و رعنایی  را گرفته است . 

یلدای ما. به صبح پیروزی وأزادی تبدیل خواهد سد وسیاهی این شب تاریک بر چهره آنهایی. میماند که نوکر دست به سینه این وحشیان آدمخوار. از جنگل فرار کرده میباشند از قبیله آدمخواران قرن چهاردهم ،

حال خوشی ندارم. یلدای شما را صمیمانه تبریک میگویم. بامید صبح روشن. أزادی

ثریا ایرانمنش 21/12/2022. میلادی 

شنبه، آذر ۲۶، ۱۴۰۱

یلدا


ثریا ایرانمنش ،« لب پرچین »  . اسپانیا 

بگذارید  که بینندگان  با أفتاب  بزرگ شب تا ر یک را روشن سازند ،

در روزگار دراز جاویدان روشنشان  

آنها هنوز به چراغ خرد خویش اعتماد واحتیاج دارند 

خانه شما سوت وگور است حتی شمع در آن خانه ها میمیرد  بگذارید آن نسل از ته دل بخندد  وهرکجا  کوس  تنهایی ویا رسوایی را دید انرا بکوبد  وگامهایش را جلو  ببر د

بگذارید آنها از ته دل بخندند ،

ما گام گام به گام رو به عقب میرویم خنده های ما تبدیل به گریه شده اند 

پاهایمان برا ی رفتن به جلو  نیاز  به یک چراغ روشن داردامروز ما در تاریکی جهان زندگی میکنیم ،


میخواهم از عشق بگویم  اما کلمات میترسند جلو نمیروند .

 دیگر گام هایمان قدرت. جلو رفتن ندارند  تا زمانی که چشمانمان را فرو ببندیم ،

سفره تنهاییم را پهن کردم  سفره ای که از عشق خاموش است  وتنها عشق را درتنهاییش اما کلمات در دهانمان باقی ماندهاند میبینم کلمات خاموشند  ،دلم میلرزد اکر نام آن ا بر زبان بیاورم  زبان من سالهاست که از گفتار باز مانده ود ر خاموشی  تنها از درونم  کلماتی بیرون میفرستد که کسی. قادر به درک آن نیست ،نه ، نیست ،

شعورم را دراختیار خود. دارم  وتنها با خود میاندیشم 

یلدا فر میرسد. شب بلند بلند ترین شب زمان  برای ما در ابن غربت شبها همیشه یلدا بوده  اما در این شب  باید نشست وشمع روشن کرد وبه همراه شمع گریست. چرا که ارواح جوانه‌ای زیادی در آسمان کرد هم آمده اند واز بیشرمان سخن میگویند باید. برایشان شمع  روشن کرد تا آنها چهره یکدیگر ا بهتر ببینند  همه تازه ونو رسند  قاتلین آنها مشغول نسل کشی هستند  حال چه کسی میل دارد چاقو برشکم  هندوانه بگذارد وبخندد ». همان قاتلین با لباسها  ترسناکشان . .

سفره تنهاییم را گشودم شمع در آن بیشتر از مواد خوراکی است. چیزی. نیست  که درون  آن بکذارم. پسته های کرم خورده انجیر مانده مانده  درون اسید ویا نه چیز دیکری نیست این  سونانی هرچه را که بود باخود برد وبجایش گل ولای باقی گذاشت 

تنمان خم  میشود نه دولا میشود. پاها بیحوصله اند ودستها بی حوصله تر تنها  مغز است که میکوبد. زبان بسته است چرا که درب‌ها همه بسته اند ،

نه این کلمات قادر نیستند  آنچه را بر که دلم میگذرد باز گو کنند تا میشوند ، دولا میشوند  نمیتوانند صاف و هموار  در یک خط افقی. بایستند  وپر چین میشوند  منهم از حیله ها و زرنگی ها بی بهره  هستم   ودر بین این  چروکهار سر گردان ،

یلدای شما مبارک. بامید صبح روشن. أزادی 

پایان ، ثریا ایرانمنش  17/12/2022

 میلادی  

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۴۰۱

روا مدار خدایا ..


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  . اسپانیا

گر دست رسد بر سر زلفین تو بازم /چون گوی چه سر ها که به  چوگان  تو بازم 

نه ! افسوس که دیگر هیچ چیز بجای خود باز نمیگردد  چوگان را رفقا بردند  واز ان  بازی گلف درست کردند چوگان با اسب را نیز بردند هر چه را که داشتیم بردند وبه نام خودشان در دفتر زمانه  ثبت کردند ، 

سر ما با خواندن  کتاب. دختر سر راهی « جودی ابوت  ». گرم بود اه چه مردان مهربانی در این دنیا هستند از یک دختر تیم سر راهی یک بانو میسازند وامروز زنان  قابل وبانوان. فاخر مارا  بسوی سطل های زباله روان ساخته انذ

باید بخودم بپردازم. به سیلی هایی که از چپ وراست بصورتم میخورد زمانه مرا تیز در کنج خلوتی گیر آورده وهمه نوع تجاوزی را بر من روا دارد 

زپا فتادم ، اما دیگر نه رویم به منزل است ونه به جاهای دیگر  شب گذشته نیمی از بدنم بیحس شد ترسیدم  گریه ام گرفت ماه از لابلای پرده خودش را نشان داد ومحو شد خیلی طول کشید تا آن بیحسی  وخواب رفتگی عضلات را دوباره ترمیم کنم  تمام شب گریستم و بی آنکه پرستار شبانه را بیدار کنم. در آن اطاق خرخر او تا أسمان رفته بود و امروز  مانند بک مادر،،، نه ،،، یک زن پدر دست مرا گرفت وگفت  این اداهارا بگذار کنار من خودم اعصابم خراب لست حوصله ندارم ، دستم را به دیوار گرفتم بغض را در گلویم خفه کردم نگاهی به اطرافم ا نداختم نه ! از این زندان انفرادی  هیچ پنجره ای بسوی آزادی باز نمی‌شود درهمین گوشه باید زیر دست پاهای این. گشتاپو جان  بدهم ،

گریه را در کلو خفه کردم. در حال نوشتار کتابی هستم. زنی که سه قاره را پیمود زمین خورد زخمی شد. در لجن ولای اجتماع پیکر لطیفش. آلوده  شد اما از جای بر خاست زخم‌هایش را ترمیم  کرد وانهارا دوباره بر پشت خود سوار کرد تا به قاره سوم رسید. سفره را باز کزرد.  چی دید سنگهای ریز ودرست. هریک درخشان اما کسی به او وناتوانیش اهمیتی نداد خستگی های اورا نا دیده گرفتند ،

در پای سفره پهن شده نشست اما  دیگر  چندان اشتهایی  برای خوردن ویا نوشیدن نداشت با اشک‌هایش که گلوی خشک اورا تر میکردند خوش بود ، اری اشک‌ها گاهی طبیبند و در مان  میکنند ،

امروز در روند گفته ها ونوشته هایم. سر در گم هستم  گرفتار غوغا  در هر عبارتی میان کلمات مکثی دارم. از کجا بنویسم ،

دنیای دلقک‌ها دنیای رسوا گران  دنیای دزدان وریا کاران من در این میان چکاره ام باید پنهان شوم تا گزندی  نبینم ،

گاهی در میان سطر ها جاهای سپیدی باقی میماند این جاها من نشسته ام  ودر فکر ساختار کلمات هستم ، 

اندیشه های من افکار من. همه با هم یگانه ورفیقند. میل ندارم بیگانه ای را  در آنجا جای دهم  .

هنوز نیمی از بدنم بیحس است شاید رطوبت هوا باشد ویا ،،،،،شاید خبر از یک میهمان تازه میدهد که در کنج پیکرم پنهان کنم

.حال به خاموشی  روی آورده ام. خاموشی بهترین است  .

پایان 

ثریا ایرانمنش  14//12/2022  میلادی 

امروز   سالگرد تولد سومین نوه ام می‌باشد ،،،،، راستی چند سال دارد ، ؟ میدانم سال آینده وارد دانشکده حقوق میشود وهمین نه بیشتر ،

فرق است بین انسان ، فرق است بین گلها ، ،،،،،،،ث

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۴۰۱

سمند جادویی


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین »  اسپانیا 

من، با سمند سر کش و جادویی شراب 

تا بیکران عالم پندار رفته ام 

……. امروز آن شراب. تنها حال مرا دگر گون کرده به بستر بیماریم میکشاند ،. دیگر شراب هم تاثیری در روح وروان 

 من  بر جای نمیگذارد .

دو نسل بعد از من آمد وانچه را که بود پاک کرد. ورفت وبه دست أب داد  نسل سوم در راه است ومن همچنان یک تماشاچی  بی قدرت بر صندلی خود میخکوب شده ام وفریاد بر میدارم هرچه هست از مغز وروان من نیز پاک کنید  مرا نیز از خودم تهی سازید .

بیفایده است  رژه پر هیاهوی گذشته همچنان جلوی چشمانم  یاد اور همه رنج‌ها ودردهایم وخوشی های کاذب است ،

در یک خانه کهنه  روی بورایی دستباف وسنگهای یخ بسته. میلرزم  دیگر گمان نکنم هیچگاه تکه ای از آن فرشهای گرانبها  را  ببینم ، با آنها چه کردی ؟ مرد؟ 

چه دشمنی با من داشتی ؟ که سر نوشت مرا به بیراهه کشاندی ؟ 

تو نیز از همان نسل حلیم وکله پاچه خور ‌عرق سگی بودی  که در البسه مز ها خوش میرقصید. تو نیز نو کیسه بودی تو نیز بی اصالت بودی  اصالت تنها. داشتن یک هجره کوچک در بازار شهر نیست اصالت ذاتی است  مانند رنگ پوست ‌موی تو با تو به دنیا می اید زیر یک تر بیت درست تو حتی تربیت هم نداشتی ،

علف هرزه خود رو در کنار یک جاده سر سبز وخرم بالا امدی وپنداشتی که دنیا را در میان بازوانت گرفته ای. جنایت‌هایت پنهان ماندند و روی انها را مانند یک گربه نر خاک ریختی و پوشاندی . امروز هیچکس در این زمانه  نه ترا میشناسد ونه نامی از تو باقی مانده است ،

اری ، دو نسل پس از تو آمدند وهر چه را که بود شستند  ،

امروز به قامت بلند دختران آن سر زمین وفریادهایشان درود میفرستم  آنها شهامت دارند مانند تو  در گوشه ای پنهان نشدند زیر چادر باجی خانم یا فلان مجتهد  خودرا پنهان نمیکنند آنها عریانند هم روحشان وهم روانشان وهم جسمشان همه در یک فریاد جمع شده وارز گلوی جوانشان بیرون میزند ، ننگ برشما نا مردان ، دزدان ‌قاتلان،


من نمیدانم آن حلیم وکله پاچه چه خاصیتی دارد  که شما هارا وحشی میسازد 

امرو زکله پزان ‌حلیم سازان در کنار روضه خوانان پنج ریالی. روی صندلی های مخمل و طلایی  نشسته اند وحکم میراند وبرای بقای خودشان قربانی میخواهند. آنهم نسل تازه را برای قربانی انتخاب کرده اند ، دنیا  خاموش به اینهمه بیدادگری مینگرد ومن در این گمانم که زباله های گذشته را در کدام٬کاریز ریخته اند ،جاده صاف ، تمیز ، خالی از هر چه که بود تنها چند فسیل  باقی مانده اند با صورتهای عمل شده  لبهای باد کرده وهیکل های قناس گاهی مانند یک لاک پشت بیمار سری بلند میکنندانرا تکان میدهند دوباره زیر لاک خود میروند ،. سنگ لاکشان محکم است وجایشان امن سردم شده دستهایم یخ کرده و صبح تازه طلوع کرده است   وبه فردای نیامده میاندیشم. چقدر فرصت دارم ؟! پایان 

ثریا ، 12/12/ /2022  میلادی 

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۴۰۱

دنیای تاریک


ثریا ایرانمنش ، « لب پرچین ».  اسپانیا 

چه زمانه تلخی است نازنین  وچه دنیای تا ریکی ،

من چقدر تنهایم در میان اینهمه دود و تا ریکی 

وتو چه سرخوشی  درمیان دود سبز رادیو اکتیو 

چقدر تنهایم ، چقدر تنهایم 

همه به بیدردی وبی خردی هم  خو گرفته اند 

از هر رابطه ای  دچار شک وجنون میشوند . من تنهایم درونم لبریز از زخم های  باد کرده زمان 

چقدر تنهایم در این تنهایی  چه کسی را میتوان فریاد کرد 

با آنکه هیچکس در این زمانه بسوی تو نخواهد آمد 

از جا بلند  میشوم ، همانند سر زمینم، بلند میشوم وققنوس وار 

پرواز میکنم  ومیپندارم که چقدر تندرستم ،

من زخمه‌ای درونم را تا. بفریاد نیایند نخواهم شناخت 

زمانی که کسی انگشتی روی آن درد نهفته بگذارد 

باز فریادم در گلو. میماند 

 

میپندارم که ان درد از آن دیگریست  همه زخمه‌ای دورنبم بی حس وبی دردند 

از اندوه تنهایی. ، میگریم نه از فشار درد 

اه چه راه طولانی. .از کجا آمدم ، اینجا در چه زمانیست ومن کجا هستم 

چرا اینهمه تنهایم ؟؟!!!!


گنجهایی که در درونم پنهان بودند ، خالی هستند 

کسانیکه در ز‌وایای تاریکی نشسته اند وچشم بمن دارند 

چقدر ناشناسند وچه نمک نشناس .

آنها گنج درون مرا  بی آنکه بفهمم از من دزدیدند حال با هم خوشند 

چقدر از دروغ‌هایشان نفرت دارم 

چقدر از مهربانی های دروغین آنها بیزارم 

آنها گنج درون مرا بی آنکه بشناسند ، از من دزدیند 

حال انرا در بیغوله ها پنهان ساخته اند 

امروز تنها أسمان  وزمین یاور منند  زمین زیر پاهایم سست است 

اما گام های من با قدرت  جلو میروند  وأسمان بالای سرم لبریز از  رنگین کمان است 

کورها آن رنگین کمان زیبا را نمیبینند 

امروز گنج درونی مرا به یغما برده اند 

ومن تنها مانده ام . امروز اولین کلامی که بر زبان راندم 

این بود 

 ،،،،،چقدر تنهایم ، چقدر تنهایم همه ما تنهاییم 

پایان 

ثریا ایرانمنش  05/12/2022  میلادی 

ا

 

جمعه، آذر ۱۱، ۱۴۰۱

خانه اموات

یک دلنوشته ، ثریا ایرانمنش ، « لب پرچین » 

 تا توانستم ندانستم  چه بود / چونکه دانستم توانستم نبود 

آخرین روزهای سال  میلادی را میگذرانیم وچگونه روزهایی که  با آنها أشنا بودیم دیگر انهارا ندیدیم  ناگهان از  نظر هاگم شد ند پنهان شد ند ناگهانزندگی دوطبقه شد   موسیقی رفت. بالا بالاها نشست  ونمایشتای خوب وپر ارزش رفتند بالاتر  عطرهای گذشته ما تا أسمانها  صعود پیدا کردند قیمت هایشان  چند برابر شد  وما از یاد بردیم از کجا أمدهایم واین آمدن بهر چه بود  آمدیم نفهمیدم

چگونه از پله ها سقوط  کردم و به ته زندگی فرو افتادم وچگونه در  کجا ، حال  جای زخم‌ها درد  میکنند زخم‌هایی که پنهانی بر  سینه  داشتم ازهمه پنهان کرده بودم .

حال تنهاروز شماری میکنم   کی ودر چه  زمان وچگونه به قعر زمین فرو خواهم رفت ؟!

چه. خانه شوم وبد قدمی بود  درونش  زندانی شدم  تنهاشدم ناگهان ،همه رفتند  اطرافم  خالی شد .

اهل کلوپ و بازی هم دیگر نیستم. بعلاوه در میان  مشتی غریبه که مرتب میپرسند ازکجاامده ای ؟! 

در بیمارستان  آمبولانسی که مرا حمل میکردبیشتر بصورت یک کامیونت  بود که دو مراکشی انرا میراندند مرتب پیکر  مجروحم بالامیرفتم   وپایین میامد .

موقع برگشتن درخواستکردم.  مرا با یک آمبولانس  درست 

 بفرستندنه. یک بارکش ،

برای کسی من  دیگر ارزش ندارم  پیکری بیمار ومجروح 

هر صبح پر ستارانم  یک بطری اب  ویکلیوان برایم. میگذارند تا ساعت هفت شب  .

تمام روز روی صندلی نشست ام و به چرندیات  تلویزیون‌ها  گوش میدهم بی آنکه حواسم  به آنها باشد 


در مقام مقایسه با زنان ودختران آن سر زمین من باید از بخت خودشکر گذار باشم  که زیر نظر قدرتی نیستم ، أزادم، اما این أزادی دیگر به درد من نمیخورد ،

نگاهم به دنیا عوض شده  ، نگاهم به مردم  نیز عوض شده .بیاد آن دوستی افتادم که ناگهان عاشقانه  وارد خانه من شد. تا ببیند چه ها دارم ، از کجا آمده‌ام ،ناگهان هم غیب شد بی هیچ  علتی ؟!

آن یکی که سالها اندیشه ام را بخود مشغول داشتت بی شرف از أب در آمد برای آدمکش ها ولات های کوچه وخبابان   ساز مینواخت ،

‌خوبانی همه بی صدا رفتند . آرام خیلی آرام  هر یک در سر زمینی که متعلق به آنها نبود در غم وطن بخاک رفتند . سر نوشت. ما این  است که  در غربت لب مرگ رابب‌وسیم و در غربت بخاک. رویم ،

چه میشدالان در  کویر بودم. وماری مرا میگزید ودر خاک. کویر گم میشدم  ،

امروز دیگ ر حتی از فامیلهای نزدیکم نیز  بیخبرم ،

و،،،،،،چه کسی خبر مردنمرا . پخش خواهد کرد ؟

به هر روی. چیزها دیدم. دو رویی ها  ریا کاری ها خود فروشی ها دزدی ها  همه  را باحوصله تماشا کردم وبا قلم روی کاغذ آوردم. وسپس فهمیدم  در دنیای دیگران  زاده شدم در یک سیاره غریبه  درجایی که ابدا متعلق بمن نبود،

حال در زندگی بعدی شاید بتوانم دوباره در بطن مادر واقعی در سیاره خو د زادهشوم کسی چه میداند ،

اخرین نوشتار  در سا ل بیست ودو ،(چه سال شومی بود ) و،،،،چه بسا هرگز نتوانم دوباره. بنویسم  . ؟ 

کسی چه میداند ؟!  . 

پایان 02/12/2022 میلادی !