دلا رو رو همان خون شو که بودی / بدان صحرا وهامون شو که بودی
در این خاکستر هستی چه گردی / در أتشدان وکانون شو که بودی
خمش ای ناطقه بسیار گویم / همان میزان موزون شو که بودی
شمس تبریزی
هیچکس نمیداند. وجوابی هم برای این سئوال نیست طبیعت به کار خود مشغول است کاری باین ندارد که بر تو چه میگذرد وبر دیگران چه ها میگذرد. در انسوی جهان در سر زمینی که نامش زادگاه من است هر روز جویباری از خون روان است تا خونخواران را تغذیه کند. همه از نوع کودک نو جوان وجوان. با سالمندان کاری ندارند سالمندان در کنج خانه هایشان نشسته اند فراموش کردند که چه بهایی باید. نوادگان آنها بخاطر بیقراری وخریت وبی شعوری آنها بپردازند. امروز برایشان همه چیز بی معنی است یا عقل ودرایت خود را از دست داده اند ویا از جهان رفته اند. حال تاوان آن کثافتکاری را نسل جوان باید بپردازد ،
دنیا در جنگ است. یعنی همان جنگ جهانی ونیستی ونابودی بشر و نابودی کره زمین. ، طبیعتی که آنهمه بما نعمت داد مهربانی داد. عشق داد سر سبزی خرمی داد امروز . با خون انرا آبیاری میکنیم. ودر میان زمین وهوا معلق. راه میرویم هوش مصنوعی مارا راهبری میکند. ودلخوش داریم که هنوز نیمی از پل ویران نشده وما روی آن جای گرفته ایم ، در آمانیم . ؟! کدام امنیت ؟!
جشنها بازور چراغهای رنگی و کاغذهای زرو ق و لباسهای سرخ و پیام های بازرگانی برای عطر های وا مانده کم کم رو به پایان است. کسی دل وحوصله ندارد. گویی همه در انتظار. طوفان بزرگ نشسته اند. همه در یک انتظار بیهوده بسر میبرند. دیوانگان معتاد وزنجیر گسیخته با اتو مبیلها از. روی مردم میگذرندمهم نیست اگر جان خودشان نیز از دست برود جانی ندارند. روحی ندارند همه تبدیل به رباط شده اند وماموران امنیتی در لباسهای ترسناک همه جا حضور دارند. راه را آنها بما نشان میدهند که به بیراهه میرسد ، طبیعت نیز طغیان کرده سر بر داشته تحمل او نیز. از دست این حیوان دو پا به پایان رسیده است ، با دستکاری های بیشرمانه از سر بی حوصله گی وبا بیکاری روی انبوهی از ثروتها نشسته اند حال. دست بکار سوراخ کردن ماه و سیارات شده اند. مشتی دیوانه زنجیری بر دنیا حکومت میکنند. انسانها زیر دست وپای ان غولهای بیشاخ ودم نابود میشوند .
صبح خیلی زود است. خیلی زود لبه تختخوابم نشسته ام در انتظار آن هستم که ملافه را عوض کنم چرا زند ه مانده ام این نیمه دیگر فایده اش برای جهان هستی وبرای بقیه چیست ؟! چرا تمام نمیشود ؟!
اکثر دوستان رفته اند وبا در حال بستن آخرین توشه برای أخرین سفر میباشند ،
با نسل جدید. رابطه ای ندارم .
هفته پیش درکنارم مشتی جوان تازه بالغ دیدم چگونه اینها ناگهان بزرگ شدند. من همچنان سرم پایین بود. چیزی نداشتیم بهم بگوییم. فاصله ما بسیار است با هم هستیم اما از هم دوریم. زبان یکدیگر را نمی فهمیم ، از بسیاری اعتقادات ورسوم من آنها بی خبرند. وبا کوچک ترین ضربه که بمن میزنند مرا وغرورم را در هم میشکنند وسپس اعتراض میکنند چرا در سکوت فرو رفته ام فاصله ها بسیار است ، بسیار ! ، آنها معنای کلام را نمیداند کلام زیبای زبان مرا فرا نگرفته اند من باید در کنار آنها راه بروم وغریب وار بنشینم .
نه من هنوز فرمانده هستم. مهم نیست چند ضربه میخورم اما هنوز فرمانده خانه وزندگیم هستم ،
یکفرمانده فرسوده با یک اسلحه خالی وچکمه های پاره ولباسهای کهنه قدیمی اما در کسوت یکفرمانده پر قدرت راه میرود هنوز میجنکد !! با کی !؟ با چی ؟! همان دون کیشوت افسانه جنگ با پروانه های آسیاب بادی ،
افسوس که. که دیگر حتی سرزمینی را که در آن زاده شدم نمیشناسم. پنجاه سال این راه طولانی غربت را پیمودم برای أزادی ، ! کدام أزادی ؟. انسان همیشه اسیر است ،اسیر تنها حیوانات وحشی در جنگلها أزادند. اگر به تیر غیب شکار چیان گرفتار نشوند آ.
واین بود پایان. راهی که آنهمه با رنج آن را پیمودم ،
وپایان این نامه
28/12/2022 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر