چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۱

یک داستان کوتاه


! ثریا ایرانمنش « لب پر چین ». اسپانیا

چرتش  گرفته بود زیر هوای داغ   کتاب را بست عینکش را روی آن گذاشت چشمانش بی اختیار رویهم افتادند وخوابی عمیق اورا در بر گرفت   برای ساعتی درد را فراموش کرده بود  نشسته روی مبل. خواب او را باخود برد  در این میان دو فرشته با بالهاای الوان ورنگا رنگ آمدند ودر دو طرف او نشستند   همهجا  روشن شد. بال فرشتگان الوان  مانند چراغهای رنگین  در شبهای تاریک میدرخشیدند،

 یکی رو به دیگری کرد وگفت : 

این همان ستاره ای نیست که ما به هنگام بازی در آن شب انرا گم کردیم واز آسمان پرتاب شد به درون تاریکی  ودوستاره درخشان را تیز با خود برد ؟  واز آن تاریخ مارا نیز از آسمان اخراج کردند  بجرم  گم شدن دوستاره  ؟ 

دیگری در جواب گفت :   نه گمان نکنم. آن ستاره  های که ما در ان شب با آنها بازی میکردم براق وروشن بودند  این یکی  تاریک است. چشمانش ابدا برقی ندارند ،‌نه گمان نکنم ،

دیگری در جواب کفت ؛

چرا خودشان هستند من آنها را خوب بیاد دارم. درخشش عجیبی داشتند  از میان دست‌ها ی ما رها شدند او آنها را با خود به زمین برد  و   از ان تاریخ ما هم محکوم به اواراگی هستیم. که چرا این دوستاره  را گم کردیم ،

ان یکی جواب داد نه این نیست  از ان شب که درهای آسمان را به روی ما بستند  ما به دنبال ان دوستاره گم شده  هستیم  تا انهارا به آسمان بر گردانیم. اما به هر کجا که میرویم  انهارا نمی یابیم ،

 فرشته دست راستی. جواب داد که من قول میدهم  این خودش هست. بما همین آدرس را دادند وگفتند میتوانیم ان دوستاره  گمشده را اینجا بیابیم ، 

ان یکی در جواب گفت ؛ ایکاش چشمانش را باز میکرد  شاید ما در میان چشمان او ان دوستاره  را می یافتیم وبا خود به آسمان  بر میکرداندیم .

فرشتگان  اورا تکان دادند تا او بیدار شود به یکدیگر گفتند حتم داریم که خود اوست  .

کتاب از روی زانوانش بر زمین افتاده بود  بین خواب وبیداری. دست برد تا انرا بردار به  دنبال عینکش بود  فرشته ها در چشمان او دقیق شدند   گفتند ، اه خودش است ،،،اما. اما برقی از آن چشمان بیرون نمی جهد نه ابدا روبه تا ریکی میروند . انگار خاک روی آنها پاشیده شده  شبیه ستارگان دیگر نیستند ، 

او خودش هست اما آن دوستاره  کجا هستند او‌همچنان در میان خواب وبیداری. به آوای فرشتگان گوش میداد هر بار یکی از آنها پلکهای اورا بالا وپایین میکشیدند ، خودش هست …..نه. نه او نیست .  یکی به دیگری کفت چرا. خودشان هستند اما چیزی. مانند ابر جلوی آنها را کرفته   ،،،،،،،

دستی به شانه اش خورد. از جای پرید  ، اه کجا بودم ؟ ساعت چند است ؟  فرشتگان کجا رفتند مگر نه آنکه آنها به دنبال دو ستاره گم شده خود آمده بودند   اما آیا آنها. میدانستند که من آن دوستاره  را در چشمان دیگری به ودیعه گذاشته ام ؟ 

او دیگر تصمیم داشت که به تبعید جاودانی خود تسلیم شود  او دیگر آن دختر طناز وزیبا نبود که به هنگام بوسه گرفتن از لبان معشوق  چشمانش از صد ها هزار. ستاره دیگر براق تر میشدند  وبه هنگام أغاز عشق بر ق آنها عالم را  فرا میگرفت  واورا رسوا  میساختند .او أزرده خاطر  به هر سو نگاه کرد خم شد تا عینک خود را بردار د اوه باز شیشه اش در آمده در کنار. عینک یک پر زیبای الوان دید  که روی زمین افتاده بود ، .پایان 

عصر یک تابستان داغ  

چهاشنبه  29/06/2022  میلادی 

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۴۰۱

ایرانستان

ثریا ایرانمنش  ، « لب پرچین ». اسپانیا ! 

ای مگس ، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست / عرض خود می  بری  وزحمت ما میداری ؟

مشگل دارم با این  نوشتن ها روی این  پاره شکسته ها کم کم این خط هم گم میشود  وکم کم  هرچه را که بافته بودیم از هم شکافته تلی از نخ  برایمان باقی خواهند گذاشت ،

دیگر کاری به این وأن ندارم  تنها به نقشه ای که درون قاب گذاشته وبه دیوار أویزان کرده ام «همان نقشه ای  را که خودم در اداره جغرافیایی کشور کشیدم »  انرا  شرکت‌های  دیگری رنگ زدند وبه چاپ رساندند  همان یک نسخه برای من باقی ماند انر درون یک قاب در راهری  خانه گذاشتم  اما هیچکس به أن توجهی ندارد ! همه سر کرم حوادث روزانه هستند   حال به آن مینگرم  چه زیبا  چه رنگ أمیزی   شکیلی  حتی حومه هارا نیز نام برده بودم این کار خودم بود بخودم پاداش دادند با دو حقوق اضافه  ومن خندان وخوشحال از این تز وپایان  نامه  به خدمتکاری  خانه همسر  رفتم ،

حال به آن مینگرم  گرگهای گرسنه وسیری ناپذیر انرا درمیان گذاشته به هم چشم غره می‌رومد هر یک تکه ای را میخواهد همه هم آن تکه های خوش آب وهوای  ا میخواهند آنها از کویر چیزی نمیدانند واز طاقت آن بیخبرند  واز آتشی که در درون آن میسوزد نیز خبری ندارند   تنها من فرزند کویر در کنار این  عکس  اشک‌هایم را پاک میکنم و میگویم ،

دل از تو کندم  کهن دیارا ،اما هیچ کجا نتوانستم قراری بگیرم به گرم ترین  وداغ ترین نقطه جهان یعنی شاخ آفریقا آمدم تا بلکه  از باد کویر  نسیمی بر پیکر  من بوزد ، اما افسوس  اینجا انجایی نبود که من میخواستم   به هر دیاری که میرفتم گمان میبردم   اینجا می‌توانم قرار بگیرم زمانی ایتالیا وجنوب آن در نظرم بود اما آنجا مردمانی بسیار خشن داشتند وبی مهر وبی رحم وهجوم مافیها ، 

به هر روی اینجا شد اقامتگاه ابدی من وچه بسا   جایگاه خاکستر دیکر من تنها امیدم آن است که در زمان زنده بودن من چاقو را درون این هندوانه پر آب فرو نکنند وانرا تکه  تکه  درون چند  بشقاب به چند مفتخوار ودزد هدیه ندهند . .

دستهای زبادی در این راه کار میکنند رفت و آمد های رهبران قبیله  وجمع شدن دور یک میز ،،که خوب  کدام  تکه متعلق بمن است ؟!  

گاهی به ارامنه  میاندیشم  آنها در طی سالها آواره سر زمین‌ها بودند کشورشانرا   به یغما برده بودند آنها اما در سکوت دست یک دیگرا در دست داشتند  وهمه  ایمان و  ‌عقاید و پیمانشان   را حفظ کردند  به هرکجا که میرفتند اول یک مدرسه زبان برای کودکانشان باز می‌کردند  وسپس یک کلیسای کوچک  ،  ما به هرکجا رفتیم  چسپیدیم به ا رباب خانه  ونوکری اورا پذیر فتیم ودر پشت میکروفونها  خودمان را پاره میکردیم  واشک تمساح برای وطن میریختم  !؟ کدام وطن ! وطن  شما همان سکه ای است که درون جیبتان است  شما  از خاک  بر نخاستید تا به خاک عشق بورزید شما از  روی ز  باله ها  ودر سر زمین  کرمها  وجانوران رشد کردید  شما خاک را نمیشناسید   تاک را را میشناسید  و مزه آب گواری رودخانه ها را که ازکوهها سرازیر میشدند نچشیدید   خاک را نشناختید  ‌و همه را بباد دادید حال باقیمانده این لاشه بیمار روی زمین  افتاده هریک چاقویی در دست   تکه ای را  میخواهد  یکی لچک بسر دیگری عمامه بسر سومی ارخالق بردوش   دیگری  شلوار گشاد  بر باسن و آخرین  آنها  میل دارد  خودرا به آن ترک طناز بچسپاند چون زبانشان یکی آست  ،.کویر ؟کویر تنها ، تشنه  بیمار  غرق در خون  ومن زیر لب  نغمه دردناک آن خواننده  افغان را  زمزمه میکنم که طاقت بیار عزیزم  طاقت بیار ایران ، ،،،،کدام ایران ، ایرانستان جدید  با چند پرچم رنگین  وکویر در میان ستارگان شب همچنان  چشم به راه فرزندان ناخلف خود  ایستاده آست او طاقت دارد کمرخم نمیکند به آن أتشی که در درون دارد میسوزد  او پر طاقت  است میدانم کویر من همیشه زنده  وباقی خواهد ماند  و

طاقت بیار عزیزم ، طاقت بیار ایران ،

یک درد نامه توام با اشک چشم ،

پایان 

  .روز یکشنبه  26/96/2022  میلادی 

 

جمعه، تیر ۰۳، ۱۴۰۱

گلوله جلوی توپ

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

سینه صبح را  صفیر گلوله شکافت /  باغ لرزید  وآسمان لرزید  / خواب کبوتران را  آشفت .

سرب داغی  به سینه های شان ریخت  / ورد گنجشکهای  مست گسست / عکس گل  در بلور  چشمه ها شکست 

رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت / پر خونینی به شاخه ها آویخت ............" ف. مشیری" 

اگر جنگ ادامه یابد اگر جنگهایی دیگری شروع شود  آنگاه ما مانند  پرندگان خودرا درکدام قفس جای دهیم تا ا ز گزند درامان باشند ؟  آن دلقک کوتوله  با کمک اربابانش توانست  دنیارا تسخیر کند واوباشان را بطرف خود بکشاند وسر زمینهای بزرگ را تکه تکه کنند  سه قسمت چهار قسمت  یا هر جند قسمات که میل دارند بخورند سیری نا پذیرند  سخت گرسنه اند  برایشان هیچ چیز وهیچ کس دردنیا  مهم نیست . عکس پسرکی را که تیر به سرش خورده  برای تکه نانی درکفن به تماشا گذاشته اند  این نقش صبحانه  ما وناهار وشام ماست !

دلقک کوتوله با استین های کوتاه صورت برافروخته  از سیری وخوش خوراکی  جلوی دوربین می اید باز قربانی میخواهد  باز خون میخواهد  باز پوست میخواهد برای ترمیم پیکرهای سوخته از ما بهتران .

خوب این سر زمین با کلی خوشحالی وارد اروپا شد  سخت بخود میبالد که اروپایی شده ونمیداند که این به قیمت از دست دادن همه  کشتزارش میباشد حال داخل ناتو هم شده  عده ای را که مخافت میکردند کنار گذاشتند 

از امروز تن یک یک مادران وپدران باید بلرزد که مباد فر دا جوانان مارا به  آن کشتار گاه بفرستند ؟! شاید هم برای همین که این سرمین بیشتر جوان دارد  تا پیز ویا شاید پیرهایش جوانترند !! برای رانندگی مجروحین وکشیدن ماشین های نعش کش   .

شب گذشته روی یک وب نقبشه ای از تجزیه وتکه تکه شدن روسیه بزرگ را دیدم حال راست یا دروغ ا همه خنده دار تر آنکه وزیر خارجه سر زمین ملاها  رییس جمهور روسیه را" عالیجناب " خطاب کرد ! پرودگارا اینهمه بیشعوری ؟ در کجای دنیا میتوان یافت مگر درهمان کشورهایی دوست آنها مانند ونزولا وبقیه !!!  بیهوده نشستن  بیهوده اندیشیدن بیهوده برای  ایجاد یک زندگی نا  پایدا ر وموقتی که هرآن فرو میریزد اما جای ارربابان مجکم است از  ساختمانها یه طیاره ها وکشتی های روی آب در حرکتند  جایشان محکم است اگر زمین زیر پاهایشان لرزید روی آب میروند ویا دراسمان گردش میکنند هرکدام کاخ های مجللی است مانند روی زمین متزلزل وفرورفته وبی آب .

امروز روی توییتر یک دختر خانم محجبه نوشته بود  " من برای یکماه رفتم اسانیا خانه داییم  آنها کولر  نداتشند ونمیدانند که وب یعنی چی !!!! اگر جلوی دستم بود محکم میکوبیدم توی سرش  دایی تو معلوم است که کو.لر ندارد لابد دریک دهات بوده وکولر داشتن هم کار هرکسی نیست برق گران است خیلی هم گران اما از "وب "؟! خدمتکار خانه من با گوشی اش مرتب با مراکش  با دخترش روی وب حرف میزد  نمیدانم اینها درازای چه مبلغی خودرا بفروش میرسانند وبرای ویران کردن سر زمینهای دیگر ونشان دادن سر زمین ویران ما اینهمه تبلیغات میکنند .

آآنچه که مسلم است  دنیا دارد رو به نابودی میرود  

  ومن ودنیا باهم  به آخرین سفر میرویم بعد دیگر نه بمن مربوط است ونه به دنیای بعدی  یک یک مردانی  را که میشناختم از جهان رفتند یک یک بانوانیر ا که  شعوری وعقلی ودانشی داشتند از جهان رفتند  حال من مانده ام این ویرانه سرا وچشم به در که چه موقع از راه میرسد . 

هنگامیکه امید دردل تو مرد یعنی تو مرده ای وآن جسد بیروح دیگر تنها جای بقیه را میگیرد ویک مصرف کننده میباشد  امید درمن مرده سالهاست که مرده دیگر آرزویی ندارم  کوچکترین  نوه ام  همین امروز  فارغ التحصیل میشود .از اینجا میرود همه رفتند  همه رفتند من تنها دردنیا دریک جاده پر خطر راه میروم بی هیچ هدفی  وبی هیج عشقی یا ارزویی / بقول آن شاعر از جهان گریخته : دیگر  دراین گسیخته باغ / شور افسونگر بهاری نیست / همه قصلها یکی شده اند ما اززمستان ناگهان به تابستان رفتیم بهاررا ابدا  احساس نکردیم  ودیگر گلهای خوشبوی بهاران را درباغها  و  آوای دختران دشت را نخواهیم  شنید وآواز برنجکاران  را وکشت کنندگان را همه چیز صنعتی وماشینی شده  مخلوطی از خاک وخاک اره با کمی اسانس ورنگ  وتنها باید به شاخه های برگ بنگریم که پر خونینی پرندگان برانها  اویران است . همین . نه بیشتر  نباید خودرا فریب دهیم .

نرم نرمک سکوت  .نرم نرمک بی امیدی  وآن رفته ها دیگر باز نمیگردند وآن پرندگان خوش خوان دیگر هیچگاه به لانه هایشان مراجعت نخواهند کرد  باغ خانه ما نیز خالی  از هر درختی است از هرجانی  واز هر ...امید ی .....پایان 

ثریا ایرانمنش / 24/06/2022 میللادی  !

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۴۰۱

گرفتار دزدان

ثریا ایرانمنش« لب پرچین »  اسپانیا ،

تمام شب چشم به سقف اطاق دوخته بودم  گاهی این را برمیداشتم  انرا میخواندم گاهی صدای فریادهای ناهنجار گاهی  حضور در حمام  عمومی کلاب هاووس  جدال سختی بین. همه در گرفته . همه میل دارند سهم خودر ا از ارثیه آن بیمار در حال احتضار  بردارند هریک داعیه سلطانی داشت. یکی خبرنگار !!!؟ بود بی آنکه درس خبرنگاری را خوانده باشد دیگری استاد بود. بی آنکه تا ریخ سر زمینش را بداند سومی جنگجو بو د که تنها اسلحه اش زبانش با کلمات رکیک. ،،،،  همه را خاموش کردم ودوباره  چشم به سقف دوختم .

احساس کردم کسی از دیواری پرید. ساعت از سه ونیم هم گذشته  بود. ،،،،، کر کره ها همه پایین بودند درب‌ها همه قفل بودنداما برای یک شبگردی که بخاطر اهدافش آمده. باز کردن  همه قفلها آسان است. حتی اسانتراز . صندوقهای امانات  بانکی ؟! 

تلالو‌ماه از لابلای پنجره  به درون می تابید بیاد مزارع  هایی  بودم  که اکنون در آتش میسوخت چندین هزار هکتار را به آتش کشیدند  بیاد خزه ها نمناکی بودم که روی تپه هارا میپوشاند   وجاده  های پیچ در پیچ. حال همه .در آتش میسوختند .

چشمانم را بستم تا شاید خواب را در آنها پنهان کنم  نه همه چیز  قرمز بود وعطر  ساقه های سوخته شده درختان  به مشام میرسید 

اه  چه  سر کشی های عجیبی در این دنیا بوجود آمده چگونه ناگهان همه چیز بهم خورد ، «او» مظهر آرامش مطلق خاور میانه بود واروپارا تیز به آرامش دعوت میکرد دشمن در خانه بود واو نمی دید دشمن درکنارش راه میرفت واو بر شانه های اهریمنی او تکیه داده بود ،

چه سر گشتگی هایی پس از رفتن او اتفاق افتاد اهریمن  در گوشه ای آرام نشست وبه پایان کارش نظاره میکرد  همان عقربی که  در انتظار آخرین روزهای عمرش   میل دارد  نیش خودر  بر پشت خود فرو کند وجان بسپارد اما ظاهرا این یکی هنوز خیلی جرار است وخیال ندارد زهر خود را فرو دهد   اوفرزتدان خودرا تیز خورده است ،  

ماه کم کم گم شد تار یکی همه جارار فرا گرفت  گوشی را درون گوشم گذاشتم تا بقیه آن  نمایش مضحک  را ببینم  بی فایده بود آرامشی بمن نمیداد 

، به آن  دو چشم  خیره می اندیشیدم وهمچنان  بر جای ماندند  نرفتند   نمیدانم باید نام این را چه بگذارم سرنوشت !  زندگی! مرگ در غربت ‌بیگانه ویا نامش  را اندوه بزرگ بگذارم که بر سینه  یک یک ما نشسته است ،

امروز از تظر من همه چیز به پایان خود نزدیک است  وهمه ساخته ها نابود  خواهد شد  همه بناهای تا ریخی تبدیل  به حمام گرم وسونا و مقبره خواهند شد  ساختمان‌ها گرد ‌مدور تله تابیزی   مانند قارچ در میان  سبز های مصنوعی رشد  کرده اند  مردم را به کم خواستن واندک مصرف عادت داده اند  دیگر اثری از یک بنای اجری با چوب های    مستحکم وتیر أهن وبتون ‌ارمه  ساخته نخواهد  شد  آن کارتون تله تابیز  که قدیم ها ساعتی از تلویزیون پخش میشد مرا بفکر امروز انداخت ودانستم  که ماهم اگر چند تنی زنده  بمانیم  مانند   همان ها درخانه  با صدای صوت  بیرون میرویم کمی روی چمن  های مصنوعی راه میرویم در میان  ما اشخاص پیر واز کار افتاده  وجود نخواهد داشت اما  مردان وزنان دو جنسه فراوان  وبا صوت  ارباب دوباره به درون همان قارچ میرو‌یم و دور میز  گرد  می نشینیم  وغذاهای آماده شده را میخوریم تا موقعی که  صوت بلند  به صدا در بیاید و  مارا فرا بخوانند ،

دیگر معلومات وکتاب و فیلم و سینمای وغیره بصورت افسانه در خواهد آمد وً‌خوشبختانه من نیستم  وامید آنرا د ارم که خانواده ام هم  نباشند  دران دنیای فانتزی .نه ، خواب  از من گریخته بود  ساعت پنج صبح تختخواب را ترک مردم و با دردهای   همیشگی که مانند  پوست بدنم بمن چسپیده خودم را به اشپزخانه رساندم،..   تنها یک چیز را خوب فهمیدم  ودانستم آنکه من رویش حساب باز کرده بودم  دست نشانده همان گروه منفور قجر ها وگرم  کننده بستر  اعضای  جوان وپیر   آنهاست ..همبن 

من این حروف نوشتم که غیر نداند ،،،،،، تو هم زوری کرامت چنان بخوان که تو دانی 

پایان .

ثریا ایرانمنش   میلادی  ،22/06/2022


 

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۱

شعری برای خودم

ثریا ایرانمنش  لب پرچین " اسپانیا !

امروز میل دارم سرم را به زیر بال خودم فرو برم واز همه دوری کنم وتنها برای خودم بنویسم  وتنها برای خودم بخوانم روز گذشته به چند آهنگ افغانی گوش میدادم همه دروصف وطن بود وگریه ها وسوز دلها در همان جایی که هنر مندان مثلا ما نشسته اند ! همه در وصف سر زمینشان بود امروز زنان ومردان مبارز افغان نیمی از شهر ها را  ازدست طالبان بیرون کشیدند وما هنوز درانتظارظهور یک ناجی نشسته ایم . یک ملای عمامه داری دیگر سخن گوی والاتبار سوم یا ملایی  مکلا  هرکسی به راه خودش میرود وهر صبح که صفحات مجاز ی را باز میکنی ازفشار عصبانیت  میل داری همه چیزها را   به دور بیاندازی  اخبار  دورغین  فحاشی به یکدیگر  ویا خبری را مثلا دوباره برایمان تشریح کردند ونامش را  مبارزه گذاشتن برای دریاقت حقوق ماهانه  از دولت هایی که درانجا ساکنند تعداد فالاورهارا نشان میدهند ودر ازای آن  دلارهای حسابی به حسابشان ریخته میشود همه شغلی  دارند  وخاندان جلیل سلطنت  هم احتیاجی به هیچ چیز ندارند خرید سهام کارکانجات و سر مایه گذاری د رمعاملات املاک  تا چهار نسل انهارا زنده نگاه میدارد واین ماییم که باید برای نجات جان خود تن به هر حقارتی بدهیم .

امروز دلم میخواهد برای خودم بنویسم . از بیخوابی ها   از سود و زیانها  وخستگی ها  که آنسان را افسرده   میسازد وبی اختیار  ز دم زیر گریه از گرمای طاقت فرسای شبانه وملافه های داغ ولبریز از عرق  چرا که به باد کولر حساسیت دارم وپنکه هم چندان کاری انجام نمیدهد تنها دور خودش میچرخد مانند همان آدمهایی که امروزدرلباس مبارزه  دور خودشان میچرخند نه هوای تازه به دیگران میدهند ونه انگیزه ای  بلکه تنها همه چیز را جا بجا میکنند .

امروز میخواهم از خواب بنویسم وا زاو بخواهم که شبی هم به ملاقات من بیاید  واز دردهایم بکاهد  خسته وافسرده ام میل دارم از چیره گی  افکارم فرار کنم  چشمهایم را ببندم  نه آنکه خیره به یک سقف کوتاه گچی بنگرم  چشمانی که  چون یک ماهی کور دردریا به دو رخود میچرخد  تنها لرزش ابها اورا تکان مدیهد وهنگامیکه سرش به تخته سنگی  خورد   میداند راه را عوضی آمده است .

 امروز میل دارم ازموهایم بنویسم که چون زال پیر  موها  به نقره ای نشسته است  دیگر یک موی سیاه هم   درمیان انها یافت  نمیشود 

میل دارم از چشمانی بنویسم که چون  یک شاهین تیز بین  همه بر ق های سوزان را دید  وجست وتماشا کرد  چشمانی که درتاریکی نیز میدرخشیدند  وخواب ومستی را باخود همراه  داشتند ونوازنده وخواننده برایشان  میخواند " وقتی چشمات پرخوابه !  چه قشنگه  مثل یک تنگ شرابه / مثل اشعار مسیحایی حافظ  پر اسراره ! 

وهمین چشمهای  تیز بین  بودند  که تا ااعماق دل دیگران را میخواندندوخودرا کنار میکشیدند وبه دل میگفتند دور شو وبه مغز میگفتند فرار کن .  وبا همین چشمان بود که خودرا ناگهان دراین شهریافتم  در شهری که هیچگاه حتی درخیالم نیز انرا تصور نمیکردم .

در کنار پیکرهایی که مانند کودکان بازیگوش عریان درگوشه ای لم داده اند  همیشه میرقصند همیشه آواز میخوانند  اما رقص واوازشان  با من بیگانه است  .سنگهای زیادی را شکاففتم وزخمهای زیادی  خوردم  دیگر از یک زخم کوچک با نوک یک تیغ دردی را احساس نمیکنم 

همانند یگ پیکر تراش خبره  از کلمات  پیکر هایی ساختم که امروز در گوشه ای پنهانند  گاهی کلمات از آهن سخت تر وبرا ترند  پیدایش هر حرکتی برای من سرودی تازه بود  ودر ذهن من ایزد متعال نیز  یک پیکر تنومندی بود که از دل سیمرغ بیرون امده است .

من با همان آتش میترایی خود با همان آتش سوزانی که دروجودم شعله میکشید از آن  مردم دور میشدم  از قربانی کردنشان از حضور پررنگشان در  اجتماعات مذهبی میترسیدم  من به همان  سنگ مادر بزرگ چسپیده بودم  همان سنگ خارا  که خودرا شکست ونابود  کرد چرا که اورا از هویت  تاریخی خویش بریده ومانند نهالی تازه درگلدانی دیگر کاشته بودند واو خیلی زود خشک شد جان داد جوان بود  مادر بزرگم پنجاه ساله بود که درگذشت .

او فرزند سیمرغ بود فرزند  سنگ خارا بود  فرزند مادرش بود  مادر یک  آهن تیز سنگها را  شکافت از دل آن ذره را بیرون  کشید  واورا به زور جدا کردند  وا ورا به زور وادار به زایش  ماده ها ونرهای دیگر کردند  او ماده خامی نبود  که به هرصورتی دراید  او سنگهارا زیر پاهایش  شکسته بود .

امروز من به دنبا ل هویت گم شده خویشم  وبه ان افتخار میکنم  برایم سروشی اسمانی است  بنا براین نمیتوانم با قافله همراه شوم  آن سروش در من نشسته    ومادر من است  وبقول پسر نازنینم از  میان کویر مرا به اینسو  فرستاد  تا ازفساد ادیان  ابراهیمی دور شوم !. پایان .

ثریا ایرانمنش / 21/06/2022 میلادی !



 

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۱

کجا میروید


ثریا ایرانمنش ، « لب پرچین » ) اسپانیا. 

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده بود به عشق / ثبت است بر جریده عالم  دوام ما ! 

میل ندارم روی دو صندلی بنشینم وسر انجام باسنم  روی خاک بیفتد. روی بک صندلی نشسته ام وتکان  هم نمیخورم. اما  گذشته را هم مانند یک کوله پشتی سنگین باخودم حمل نمیکنم. در سر زمینی زاده شدم  بشدت رنج بردم وسپس برای. آنکه روح بیقرارم آرامش بگیرد دست  از همه. حتی عزیزترین موجود روی زمین که مادر بود شستم وتن دادم به دریای غربت. شنا کردم  دست وپا زدم  گاهی تا اعماق دریا. فرو رفتم وتا مرز غرق شدن  دست وپا زدم  دوباره خودم را بالا کشیدم وانکه از دور نظاره گر من بود روی انبوه مالش با  لبخندی تمسخر آلود مرا مینگریست . وبارها دست  کمک بسویم دراز کرد اما رد کردم گفتم نه بتو کمک مبکنم ونه کمکی از تو میخواهم  زبان درازی داشت دروغگویی قهار بود  کسیکه  در کنج معادن در کنار اس اس ها. رشد کرده باشد وهمه افتخارش حاجی آقای بازاری با کادیلاکش هست نمیتواند طبیعی باشد  هرچند کت وشلوار مردان را ببر کند همان انگشتانه سوراخ دار آست   همه چیز گذشت چه سخت وچه آسان اما گذشت ومن امروز. مادر بزرگم  واو درون دیواری  خفته   است .

شب کذشته با دقت به برنامه دکتر رضا هازلی گوش  دادم گفته  هایش درست وبجا  بود اما. دیگر  برای آنگونه  راه رفتن دیر است شما نمیتوانید از یک کنده درخت کهنه وپیر ‌قدیمی جوانه ای طلب کنید که روی آبهای زلال جهان رشد کند 

دین   اسلام تا اعماق وجود. آن ملت فرو رفته حتی مادر زرتشی من آنچنان کاتولیک تر  از پاپ شده بود که دهانم باز ماند وانچنان  برای حسین ندیده و دروغ‌های ملاها توی سر وکله اش میزد تا غش میکرد. وروضه خوانی محرم هر ساله اش بر پا بود مهم نبود اگر من. احتیاج به وسایل مدرسه داشتم. از تظر او مدرسه رفتن من کاری بیهوده ‌ و عبث بود من میبایست شوهر میکردم حال هرکس بود پنیر فروش سر محل. یا برنج فروش بازاری وبا  پسرک ژیگولوی همسایه. مهم این بود که من. نباید بکذارم او  شماتت مردم را وسر زنش مردم را احساس کند. اما او،نتوانست  مرا بفهمد من آن نبودم که او  میخواست. روحم. بسوی دور دست‌ها پرواز میکرد تا جایی که حاضر بودم بعنوان بک راهبه به دیر بروم اما. زیر آن مذهب دروغین. له  لورد ه نشوم ،

البته همه اینها مربوط به دوران کودکی من بود. خودم قد کشیدم بزرگ شدم مطالعه کردم. واز زیر هرچه که رنگ تعلق بخود . بگیرد آزاد شدم. من انسان بودم تنها بک انسان نه گوسفند ونه بره ونه گاو نه من  شیر ده ،

همه اینهارا نوشتم تا به آن جناب بگویم محال  است شما بتوانید این مردم را. به هویت اولیه خود بر گردانید شما تنها هستید آنها یک گله اند وهمان کمر بند سبز. دور خاور میانه. کشیده شده  وعاقبت مارا   آن ملت که  از فشاراینهنه  ناامنی وریا ودروغ به زیر عبای. آن. مردی ببرند  که از حیفا بر میخیزد ،.چرا اسراییل مرتب در کار ویرانی   آن سر زمین آست . جاده را برای. ظهور آماده میکند وانهاییکه رندند در میان  مردم. میگویند که امام زمان از خارج  ظهور خواهد کرد وان امام کسی نیست غیر از نوادگان عین ،،،،،، 

شما راست میگویید  اما  یک چیز را فراموش کرده اید حضرت ولایتعهدی وبه بقول شما نام دخترش را نور زهرا گذاشته.  جاده. را برای یک جمهوری الکی صاف میکند وسپس در همین  هیاهو وجنجالها . ناگهان همه مسلمان حقیقی  خواهند شد وتمام  یک دین. یک ایمان بک. جهان ویک نظم   وحضور جنابعالی هر چقدر هم پر رنگ باشد باز در میان همه آن هیاهو گم خواهد شد ،. این است پایان. آن جهانی که ما ارزویش را  داشته وداریم ،

امروز با نگاهی به بزنامه های  مثلا  انتخاباتی محلی  حالم  بهم خورد. حال زنانی را به جلو انداخته اند که حتی حرف زدن بلد نیستند سیاه و سفید و زرد  وسبز وقرنز  وما قدیمی ها به ناچار تا زمان مرگ باید شاهد این تحولات وحشتناک باشیم و…..دیگر از آرامش  دنیا خبری نخواهد بود.   جلویمان جنگ است وقحطی  ادم ربایی دزدی آدمکشی  ناپدید شدن کودکان ،،،،،،،، تا ظهور امام از مرکز حیفا ، عمرتان طولانی ،

پایان 

ثریا ایرانمنش .  بیستم ماه ژولای دوهزارو بیست ودو برابر با سی ام خردادماه ۲۵۸۵ ایرانی 

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۱

چهره ها

یک یادداشت کوتاه  روز یکشنبه !

ثریا ایرانمنش   از « لب پرچین»

این انقلاب یا شورش هر چه بود ویا هست. یک حسن داشت ‌دارد که ما ایرانیان را بخودمان  شناساند 

امروز در دو تصویر. دو مردی که سال‌های آخر عمر خودرا میگذراندند. ود ر طول زندگیشان کارهایی انجام دادند. به نمایش  کشیده شد ومعلوم کردید آنکه حقیقی بود واز دل  میگفت واز دل مینوشت گه أرام موقر وبا شخصیت به مرگ مبنگریست وان دیگری که سالها. روی تاب روشنگری وایمان. بالا وپایین میشد ونامی هم در بین قشر نویسندگان وروشنفکران خود فروخته   داشت همانند گوژپشت نتردام  با اشک وگریه وناله وصولات والحمد وسایر اراجیف به پیشگاه مرگ  میرفت ،

در واقع حال من بهم خورد. به راستی حالم  بهم خورد. شخص دوم سالها به میخ زد در ‌تخته را به هم وصل کرد از آهن استفاده نمود از اتم و ذرات  آن بهره گرفت تا نامی ونشانی در میان قشر بلند پایه جامعه باز  کند  او فراموش کرده بود که سخن آنگاه بر. دل نشیند که از دل بر خیزد. نه از روی سیری معده ،

وان دیگری در  سکوت دست به تجربه بزرگی زد وهرچه از مال جهان داشت در طبق  اخلاقص گذاشت و یادگاری از خود بجای نهاد  که یک گنجینه کرانبهاست و من لازم میبینم هر ایرانی درستکردار واندیشمندی. آن دست آورد را در خانه خود داشته باشد «ایرانیکا » که امروز در کتابخانه وم‌وزه های بزرگ جهان قرار دارد چرا که ایرانیان  آن حقیقت ذاتی خود را به دست باد داده اند وبا با د سوم همراهند  ‌دستشان  ونگاهشان به یک دیس پهلوی زعفرانی است  ،

اولی باگریه ‌ترس از مرگ جان داد. ودومی بی خبر آرام  در بستر ابدیش خوابید عمری طولانی هم داشت ومیدانم که روانش نیز تا ابد مانند عمرش بر  جهان هستی   بخصوص سر زمین پارس  میتابد. اگر روزی دست از این ریا کاری ها  ودورویی ها وخودرا مومن نشان دادن با از ترس ویا در پای یک معامله تسبیح های قطور زا به دست  گرفتن  و مهره ها انرا  بهادار در آوردن  وبگوش خلق اله بیسواد رساندن. راه به جایی نخواهند برد 

امروز من در این گوشه غربت. بیشتر خودرا به این  ملت نزدیکتر میبینم تا به مردم خودم. چون. تکلیفم با آنها روشن است آنها یا هستند ویا نیستند. دو دوزه  بازی نمیکنند هم سر جانماز  را در دست دارند هم بطری کنیاک را ،،،،،

بسیار متاسفم که باید بگویم اگر رژیم ایران عوض هم شد وایران بهشت روی زمین شد من ابن کنج  گدایی ودرویشی خودرا رها نخواهم کرد و بسوی آن سر زمین نخواهم رفت. چرا که درخت وآب وخاک همه جا هست این پیوند انسانهاست که ترا پایبند میکند که متاسفانه این پیوند هم با کمک اربابان بزرگ انسوی زمان کم کم دارد از هم می‌ پاشید   دیگر دوست دوست  را نمیشناسد وبار از یار میترسد ،

آمید است که  مردم آن دیار به خواسته های خود برسند من فرهنگ وادبیات  وایرانم را با خود به این کنج اطاق کشانده ام ودر میان فامیلی که  اصیل وایرانی باقی مانده اند دلشان برای قورمه سبزی تنگ نشده اما. برای مادر بزرگشان اشک میریزند. ویاد اورا گرامی می دارند برایش در خلوت خودشان  شمع روشن میکنند. ایران من در همین گوشه پنهان. وعریان وجود دارد

بنا بر این خود را ودیگران را فریب نمیدهم  ودر انتظار شه زاده با اسب سپیدش  نیستم که  سر برسد ومردم را  دهد نجات آن مردم در دست  خودشان است. تظاهراتشان مانند سینه زنی. یکی جلو میافتد نوحه میخواند بقیه همصدا می‌شوند.  این تظاهرات نیست منفعت وفرصت طلبی است  ،

،پایان 

ثریا ایرانمنش   19/06/2022 میلادی 

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۱

نیمه حقیقی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

من آن طفل آزاده سر خوشم /  که با اسب خیال /  در این کوچه پس کوچه های  ساده خیال / چهل سال  نا اشنا رانده ام /

از سیمای بیرحم گردون پیر /  دراوراق پراکنده  تاریخ کهنه  / همه تازه های  جهانرا / دیده ام  

همه قصه های کهن را خوانده ام ........." شادروان فریدون مشیری" 

 بلی دیگر به نزدیک چهل سال  میرسد که از آنجا به اینجا آمئده ایم یعنی از غربت اولیه به غربت دوم  حال در زیر هوای داغ و شرجی عرق ریزان  قصه های  پر ماجرا را  به رخ شما میکشم .

کسی ندانسته چگونه شد وچگونه ر فت و چه شد  امروز با خود  گفتم که به دیروز دیگر نیاندیشم  وآن نیمه  حقیقی را که دارم برای خود پنهان نگاه  دارم  میل ندارم آنرا به زیبایی دروغین بیارایم ودر مقابل خلق بگذارم .

همه امروز به یکدیگر پشت کرده ایم  همه ملول  همه غمگین وآن عده که شادند  بیخبرانند از فردای جهنمی خویش /

میل ندارم ان نیمه حقیقی خودرا باطل کرده وبه افسانه های دروغغین الوده سازم  باید قسمتی از حقیقت نیز دران گنجانیده شود .

حال یا انرا ارایش گرده وبه میدان میفرستم ویا اورا کور خواهم ساخت .  دیگر نشاطی دردل نیست دیگر میلی وهوسی نیست هرچه هست رنگ است وریا و دروغ و فریب و هر چه میشنوم بی ارزش  است .سالهای زیادی در آن دوزخ حقیقت خویش سوختم ودیدم بیفایده است حقیقت یعنی همان دروغی  را که ارایش کرده ای  ومن در زباله دانی حقیقیت خویش گم شدم  نا پیدا شدم  نامش را هرچه میخواهید بگذارید 

میل ندارم ائ نیمه دیگر را به دست فنا بسپارم آنرا برای خود نگاه داشته ام وهر روز بخود میگویم که دیروز گذشت فردا نیامده امروز را دریاب .

هنوز  آن " ماندوی" کو.لر روی  نمره های داغ بود  که ناگهان ما به میان آتش افتادیم وروز کذشته آنرا روی یخبندان گذاشتم تا کمی هوا خنک به درون ریه هایم بفرستم  اطراف  این سر زمین همچنان  میسوزد  مزارع های گندم دستخوش شعله های بی امان  شده اند   جنگلها که ریه  زمین میباشند تک تک درختان مانند  انسانهایی را که گلوله باران میکنند با قامتی کشیده بر روی زمین می افتند  /  اره بر برقی ساق هارا چدا میکنند  باید فورا به کارخانه برسند  ومورد مصرف قرار بگیرند مهم نیست اگر ما خاکستر تنفس میکنیم  مهم این است که چرخه اقتصاد باید بچرخد وپولهای باید جا بجا شوند  بانکها سود خودرا بببرند وبیمه ها هر روز نرخ خودرا بالا برده وجان مارا درکف دستهایشان دارند وبا ان بازی میکنند .

"امیر طاهری " روزنامه نگار ارزنده  وبزرگ ما دریک مصاحبه گفت " انگلستان همه  پناهندگانرا به " رواندا؟ میفرستد  والبته بعضی از آن قدیمی ها !! را به جشن سیاست فرا میخواند  و پشت میز  میکشاند ! در میان آن پناهندگان هستندمردانی  متفکر با شعور واندیشمند وزنانی  کاردان که بایدبه آن سوی افریقا بروند ونوع بردگی جدید را اموزش ببیند آن مردک  دیوانه با آن موخای بهم ریخته  بشکل تزاریون وآن کوتوله  آنسوی سر زمین  وکوتوله  دیگری  در آن سر زمین جنگ زده که تتها یک بازی سیاسی بود !و  روزی دلقکی بیش نبود سرمیز مذاکرات نشسته اند تا برا ی دنیا ومردمانش طرحی نو  اندازند .

سر زمین  من همچنان میان ریا کاری های ملا های بیسواد جان میدهد نمیدانم میتواند جان سالم بدر برد یا نه در  توییتر مینوسم که "  لبریز از جوانه  سر زمین دلیران . طاقت بیار عزیزم طاقت بیار ایران !!!!

آیا ایرانی دیگر هست تازبان مرا بشناسد ویا گوشی برایش مانده تا فریاد مرا ازدوردستها بشنود که به او میگویم طاقت بیار  به همانگونه  که من طاقت آوردم ..

حال غیر از زبان خودم زبانی دیگر را نمیشناسم ومردم هر چه را که  برایشان مسئله ساز باشد از روی ان میپرند  فرار میکنند  . ومن هر کجا بی حرمتی  ویا اجحافی دیدم فریاد کشیدم  میل داشتم درست ـآنرا بگویم دهانم را بستند  وبرای جویدن همه آن مسایل وفریب ها دندانهایم را نیز شکستند .

چهل سال در عین رنج ونیاز  / سر از بخشش مهر برنداشتم  / رخ از بوسه مهر  بر نگرداندم 

به هر جا که ازاده ای یافتم / به جامش  اگر توانم بود /  می افکندم  / گل برافشاندم 

وچهل سال دیگر ؟ نه  دیگری وجود ندارد  . پایان  رنجها /.

ثریا ایرانمنش / 18/06/2022 میلادی . !



پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۱

اعترافات


ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا 

همیشه. ترسیدن ، همیشه. بیم داشتن ، همیشه نا امید بودن  همیشه از خاطرات گذشته گریختن . همیشه ناله را در گلو خفه کردن .
 هیچ هوس وارزوی نداشتن ، 
همیشه از مردانی که روزی آنها را پشتیبانی میپنداشتی امروز ترسیدن وفرار کردن  اه را درون سینه فرو دادن   وزندگی حقیقی را گم کردن ، چندان أسان  نیست ، یک شکنجه است .
تکان خوردن از زنگ درب خانه ، لرزیدن از زنگ تلفن که برایت چه پیام شومی دارد  .در خانه ماندن ‌زندانی بودن  وزندگی بر. باد رفته را به چشم دیدن  وماهیت اصلی انرا لمس کردن کار أسانی  نیست .
با اینهمه تنها یک افتخار برای من باقی مانده که هیچگاه به دنبال پول نرفتم واز داشتن آن بیزار بودم  هر کز به دنبال یک شهرت دروغین نرفتم  وهیچگاه سر تعظیم در برابر ظلم وبیعدالتی فرود نیاوردم 

همیشه عشقی نا مریی. در درونم مرا در بر میگرفت مر از تنام مظاهر   دروغین باز میداشت و……. ‌مشغولم میکرد ،
حال کم کم. باید با آن  هوس دروغین نیز خدا حافظی کنم .
همیشه این عشق ها مرا از خودم  دور نگاه میداشتند .

وتنها بفکر رفاه معشوق بودم. معشوق که یک بیگانه. بود  یک رباط بود . همان پینوکیو  بود همان آدمک چوبی بدون قلب بود 

امروز  همه جا وهمه چیز  غرق در خستگی وبیهودگی است. دنیا نیز خسته شده از اینهمه  موریانه  های گرسنه ای که ناگهان. رو به ازدیاد گذاردند ،
حال امروز. رو بسوی خاموشی  کرده ام. در بک سکوت طولانی.  دیگر هیچ هیجانی مرا به حرکت وا نمیدارد  وهیچ غذای مطبوعی  هوسی در من بر نمی انگیزد .
زمانی فرا میرسد که به پشت سر  مینگرم  ،،،،، اه چه خوب انرا بجای گذاشتم وگذشتم  ودیگر راه برگشتی هم ندارم  دیگر حتی بر نمیگردم . تا دوباره انرا ببینم  و،،،،چه شوخی زشت و وحشت ناکی زمانه  با من انجام داد ،..
حتی دیگر بوی  زمان   خوش گذشته را نیز از یاد برده ام  در کنار میو ه های مصنوعی وغذاهای صنعتی و مردم بیهوده وافکار پوسیده وکهنه. درون یک پرده  عنکبوتی برای خود دنیایی تازه ساخته اند.  وبه کشتار   مشغولند وجه با افتخار از ابن جنایت های خود سخن میگویند ،
اوف ….دیگر قدرت خواند آن اراجیف را هم ندارم   قاتلان با  افتخار تمام از کشته شدگانشان  سخن میگویند لبخند میزنند. وبا پرداخت. دیه از مجازات فرار میکنند تا باز به صحنه باز گردند  وعده ای  بیگناه را به مسلخ ببرند. واین است. پایان. این زمان.
‌پایان کار ما ،
پایان  / ثریا ایرانمنش  /  16/06/2022 میلادی 

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۱

زیارتگاه

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا 

هی خیال تو میاد زاغ دلو چوب میزنه  ، تو خونه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه 

کجا مثل تو عزیزی  دیگه پیداکنم. . هرکسی  پیدا کنم مثل تو زیبا نمیشه 


 خدایش رحمت کند آنکه ابن  ترانه را برایم فرستاد  امروز نه او ونه هیچکس در این جهان نیست. هر چه هست آتش است. وجنگ وجدال  اما دراینسو  همه. جشن  دارند وبسوی مادر مقدس. میروند گل نثار او میکنند ‌ وکل احساسشان را جلویش میرقصند آواز میخوانند وزمانی هم میگریند .

از این جشن‌ها ‌سرود ها  برای منهم یک تصویر. ویک تسبیح  بعنوان کادو رسید ‌دفتری حاوی  نوشته هایی که چگونه از آن تسبیح بایداستفاده کرد.

من  نذری داشتم برایشان فرستادم تسبیح شبیه یک گردنبند مرواریدبود با صلیب مقدس و مدال مریم مقدس 

انرا کنار میز تختخوابم گذاشتم تا سر فرصت انرا بخوانم 

 و،،،،صبح دیدم تسبیح از هم گسیخته وپاره شده ، 

گویی دستی به عمد انرا پاره کرده بود 

کسی در خانه با من نبود من تنها بودم وزمانی بر میخاستم . قطره آبی وقرصی فرو میدادم دوباره بخواب میرفتم. تازه کمی دردها فروکش کرده بودند .

به هنگام صبح. تسبیح پاره شده واز جلد بیرون آمده روی میز  داشت بمن دهن کجی میکرد 

فورا انرا جمع کردم ودرون قوطیش نهادم و انرا درجایی امن  گذاشتم  هرچه باشد برای عده ای مقدس است من ابدا  نمیدانم چگونه باید از آن استفاده. کرد. ،

بیاد افسانه ای افتادم پسری بیمار که قلبش درد داشت در طی همین روزها. قلبی از موم ساخت وانرا به پیشگاه مریم مقدس. اهدا کرد  واز او خواست که سلامتی را به او باز گرداند. ،وراحت در کنار مادرش خوابید ، صبح زود. مادر بیدار شد  مریم را در خواب دیده بود که قلب پسرش را با خود میبرد وحال خوشحال که پسرش سلامت شده اما با جنازه خشک شده او روبرو شد .

به هر روی الان نمیدانم که ما  کجا هستیم. ورو بسوی کدام  قبله کنیم وفرباد برداریم که ای أسمان. ای زمین خون بس است خون ریزی بس است اسارت وبیماری  وقحطی بس است به انسان‌ها رحم کنید  ،،،،اما تنها انعکاس صدای خودم در فضای  خالی اطاق میپیچد  وامروز  یک فاجعه دیگر  در سر زمین بلا خیز ما روی داد  یک چرنوبیل تازه ،

بطور قطع ویقین. خداوند  قرنهاست  که زمین  را رها کرده  أسمان را رها کرده وهمه را به دست  شیطان سپرده و شیطان  پرستان. مشغول سوراخ کردن ماه و بمب اترژی  زا بسوی ستارگان هستند. نمیدانند با پولهای باد آورده شان  چکار کنند برایشان یک  سر گرمی است  به أن   مردان پیر زوار در رفته  که شبیه خود شیطان شده اند هنوز  تا لب گور  مشغول قمار بازی روی سر زمین‌ها  ومردم بیگناه میباشند ،

حال تسبح مریم مقدس پاره شد. آن یکی تسبیح هم گم شد دست  من هم در ساق سیمین  ساقی نبود دست من روی مکانی بود که درد میکشید  و،،،دیگر هیچ.  ،،،هیچ. جایزه انسان ‌فروشی  را به خود فروشان می‌دهند چرا که در راه شیطان پرستان بسیار دوید ند حال این شیطان است که بر عالم حکم میراند  ،نه کس دیگری ، پایان ، / ثریا  ایرانمنش ، 14/06/2022  میلادی 

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۴۰۱

فرق است میان …!


ثریا ایرانمش  « لب پرچین ». ، اسپانیا 

فرق است ، بین گلها ، فرق است بین أدم ، فرق است بین رفتن ، فرق است بین ماندن ،

این سخنان. یا این ترانه با بغضی گرفته از گلوی زنی بر میخاست که امروز سر زمین او مانند سر زمین من اسیر بی دادگری هاست  اسیر مافیای قدرت مواد و خانه های  عفاف  اسیر مردان جاهل پا برهنه گرسنه بیابانی  او اشک میریخت وبه ملت خود تسلیت میکفت  پدرش ومادرش را در غربت از دست داداه بود. اما مظلومیت مردم سر زمینش بیشتر برای او مفهوم داشت ،

او مدتها به همراه پدرش ‌برادرش در سر زمین  من قبلا از اسلامیزه شدن زندگی میکرد. ونان وأب آن زمان را چشیده بود ،

اولین ترانه اش را با ابن کلام أغاز کرد که !  چی بخوانم  از کی بخوانم. منکه دهانم بسته ودستهایم به زنجیر است ،،

ما تنها اعتراض می‌کنیم. هرچه  را که بر ضد عقیده ومصرف ما باشد ما معترضیم.  همین نه بیشتر .

.(قابل توجه هنر بندان. ایرانی ) ،

در این فکرم که کدام قلم  به دست  کدام نقاش ازلی رقم بر سر نوشتها زد ویا انرا کشید ؟!

 همیشه نمیتوان زرنگ بود وقالطاق  با دروغگو  بعضی ها خودشانند با اصالت ذاتی خودشان  چگونه یک انسان که نام  آدم ابوالبشر را بر خود نهاده قادر به کشتن همنوع خود میشود در جنگل میان  حیوانات  ابدا چنین چیزی امکان ندارد مگر دو نر بر سر بک ماده  أنهم تنها بک جنگ وفرار شکست خورده ،

شب گذشته ناگهان از خواب پریدم  واین  کار هر شب من است  درد ناگهان مرا  بیدار میکند برخیز بنشین  و  گوش بده به نواهایی  که بر میخیزد .

او داشت از روح الق‌انین   مونتسکیو   بنیان گذار و فیلسوف فرانسوی سخن میکفت ،

روح القواتین را من سالها پیش خوانده بودم ودر ایران جای گذاشتم  یکی از کتابهای مورد علاقه من بود ، هنوز  مانند یک پرنده بیخیال در فضای آرام زندگی پرواز میکردم  .

امروز نمیدانم آن دو هزار جلد کتاب  من در میان کدام دست‌ها و زینت بخش کدام خانه نوکیسه است  کتابخانه من در اطاق خوابم بر بالای سرم قرار داشت  چندین طبقه بود وتختخواب من وان دیگری  ! به آن کتابخانه چسپیده بود اکثر شبها او بلند میشد ومیرفت روی کاناپه راهرو میخوابید از کتابها وحشت داشت  اصولا چندان تمایل به این بازی بچگانه من نداشت  در عوض فرشهای رنگا رنگ  وبطری های گوناگون  سرگرمی او بودند .

دستهای من قفل روحم زندانی وخودم دچار خفقان 

حال تازه آمدم نفس بکشم که آن تکه گوشت بی معنی خودش را نمایان کرد ،نه برای تو آرامش  واسایش سم  بزرگی  است  

باز یک قرص دیکر ویک  نیمه خواب یا چرت  دیگر ….در خیال  کجا بودم !؟ کجا میرفتم ؟ 

 اهان . فرق آست بین ماندن  و فرق است بین مردن فرق است بین گلها   فرق است بین خواستن ،

وما در میان این فرق ها بی آرام  وسر گشته راه میرویم  حال باید هر صبح با  ترس ولرز این  صفحه را باز کنم وببینم جعفر آقا از فرنگ برگشته انهارا پاک کرده  یا نه ؟! حتما پاک میکند .به آن دخترک خوشبختی میندیشم که مانند یک عروسک جاندار  در روی  پاهای پدرش نشسته بود ،جایت امن است ، محکم است  مردی از تو نگاهداری میکند .

 و….به چشمان جذاب وسبز رنگ آن دختر زیبای سر زمینم  که داشت جلوی اتو مبیلها گدایی میکرد چه چشمان سبز زیبایی داشت  مرا بیاد چه کسی میانداخت  ؟! 

نگران آن دخترم وان یکی دخترم که دچار بیماری  هدیه چین شده ودر میان  تب ولرز وسر درد وسرفه دارد  جان می‌دهد کدام لعنتی در مقابل تو ایستاد وسرفه کرد  واین بیماری را بتو هدیه داد  ؟ با آنکه سه بار از واکسن های اهدآیی استفاده کرده بود  ،،،،اه لعنتی ها .

درد شروع شده قهوه ام نیمه کاره ویخ کرده  من ،کجایم ؟! . پایان 

ثریا ایرانمنش / 12/06/ 2022  میلادی 


جمعه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۱

کسرشئو‌نات !

 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا

« یک خاطره » 

داشتم به عمو یم فکر میکردم. به مردی چنان شیفته شاه وسر زمینش وچنان بی ریا  ،او کمک خلبان  هواپیما  بزرگ جمبو جتی بود که تازه خریداریشده وبهترین  اوقاتش زمانی بو که اعلیحضرت با دوستان ویا میهمانشان به جایی میرفتند. در آن روز عمو جان  أنچنان  خودش را شیک   میکرد وبهترین ادوکلن هارا میزد افتخار داشت  که نهرو  را دیده وهمه بزرگان را 

 وتنها آرزویش این بود که خلبان شخصی اعلیحضرت شود. 

روزی نامه ای دریافت کرد  که بخاطر  آنکه سن تو بالا رفته برای پرواز. دیگر  نمیتوانی. باشی اما،،،،، کاغذ را پاره کرد وگفت دیگر آمایی  وجود ندارد .

مدتها بیمار بود  دچار دیپرشن بود اطراف  اطاقش همیشه کلکسیونی از هوا پیماهای  مختلف داشت. ، تا اینکه  روزی یکی از دوستان  ارمنی او که او هم در خدمت  نیروی هوایی بود اورا  کشاند وگفت بیا باهم بک آژانس بلیط فروشی هوایی باز کنیم ،

او دیگر خودش را نمیساخت با بک جفت کفشبندی ساخت  کارخانه کفش ملی با یک شلوار آبی از دوران. خوش پروازش یک پیراهن  ویک کاپشن  ،

روزی به دیدارش رفتم سخت گرفتار بودم ، بد جوری بامن  برخورد کرد گویی من مقصر بودم 

گفت همان شوهر بی همه جیز تو ودوستاتش مرا وترا به این روز کشاندند متاسفم که دیگر  کاری  از من ساخته نیست 

أژانس او چند شعبه داشت. 

تاروزیکه بیوه شدم و رفتم به آژانس او همان دوست ارمنی او از جای برخاست پدرانه مرا در بغل فشرد وگفت ،متاسفم او دیگر در این جهان نبست چه خدمتی می‌توانم برایت انجام دهم ؟ 

بلیطی را که در دست داشتم بلیط برگشت همسرم واز نوع فرست  کلاس بود !!!! 

گفتم می‌توانم با این بلیط برگردم ؟ پول ندارم .,

 ) گریه ام گرفته …………). ………او بارملاطفت مرا بوسید وگفت در خدمتگزاری  حاضرم آن مرد آنقدر  بزرگوار بود و که نظیرش دیکر دراین جهان نیست .

گفتم درخانه ای میهمان  هستم آدرس را گرفت و راس  ساعت چهار بلیط را به درخانه فرستاد وصاحبخانه و  ‌میزبان من  خندید وگفت ،خوب است ما باید  برای بلیط ماهها صف بکشیم تو هنوز نیامده بلیط را برایت به درب خانه میفرستند ،،،،،سکوت کردم  چیزی نداشتم به این قوم بگویم ،،،،نه هیچ چیز نداشتم  رفتم  به أژانس آن مرد مهربان برای تشکر  کارت وزیت  خود را بمن داد وگفت هرگاه در هرکجای دنیا احتیاجی داشتی بمن زنگ بزن من خودرا وزندگیم را مفهوم عموی تومیدانم ،

امروز بیا.د پاهای بی جوراب او وان کفشهای  کهنه با آن شلوار اآبی او افتادم ،

 هیچ،گاه به درب خانه اش نرفتم وهیچگاه با دخترانش  وسایر فامیل تماسی نگرفتم گذاشتم تا فراموشم کنند ، وفراموش شدم 

او مترجم زبر دستی بود اما هیچگاه کتاب هایش را در. دولت  جدید  به چاپ  نداد شعر خوب میسرود  اما دریک دفتر چه  کوچک و مولانارارهمشه درجیب داشت  همانکه امروز درون کیف من آست مانند یک کتابچه کوچک  با چند یادداشت  ،

تمام شدیم ،همه تمام شدیم 

پایان 

ثریا   اسپانیا همان روز جمعه داغ  ماه خرداد و؟؟؟؟؟

اگر تو برنخیزی !




ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا

…………………..،،،،،،،،،،،،،،،،،،، 

مرا بر دل خود قرار ده ،من سر زمین توام ،

وزش تو نیرومند تر است  ،از من جدا مشو  

برایت ترانه های زیبایی در دل دارم 

ترانه هایی که بخاطر  دلتنگیهای زندگی 

در درونم خفته اند 

ها،ن،  ای روح وحشی  روح من باش  ، ای بی پروا  ،‌جان من باش

امروز افکار پراکنده من همانند برگهای زرد خزانی 

به این سو آن سو میروند 

بیا وبرایمان زندگانی نوینی را بساز 

 برخیز واین قطار  شکسته را دردست بگیر 

 مرا باخود ببر  درمیان ستارگان أسمان کویر 

که همچنان میدرخشند  

تو باید بر خیزی واز میان   لبان خسته من 

به آن خفته کان  ندای بیداری بدهی 

امروز اگر چه زمستان زندگی من فرا رسیده است 

اما تو بهاری  ومن به بهاران بیشتر میاندیشم 

میدانی که سختی زمستان در پشت بهاران خفته است 

میدانی تکه های سخت  یخ  همچنان استوار. بفکر بهاران لست 

ایکاش در آن دوران که کودکی بیش نبودم از آن آسمان میکریختم 

وامروز میتوانستم‌ در سر گردانیهای این جهان پهناور شنا کنم 

حال تو در مسیر من  قرار گرفته ای 

میتوانی در سر گردانیهای این جهان. مرا یاری دهی 

بشرط آنکه بر خیزی  بشکرانه آن نعمت  همه رویاهایم  را به دستهای تو خواهم داد .

تو هر زمانی  که بر پله های  سنگی مینشینی  أسمان وزمین  را  

اقیانوسها ودریاهارا  مانند شاخ های بید در هم میلرزانی 

وازمیان آن شاخه های لرزان  به پاره ابری مبدل شده  وگم میشوی 

امروز آن سر زمین  چشم به راه است 

ومن شب در رویاهیم  برایش میخوانم که 

تحمل کن عشق من تحمل کن عزیزم  وبا این ترانه ها بخواب می‌روم 

صدای گلوله ها  صدای ویرانه ها وناله های پیکر له شده در زیر خروارها خاک 

همه را درون سینه ام میکارم  ومیدانم که «تو » برخواهی خاست .

پایان . 

تقدیم به به رویاهایم که همچنان مرا زنده نگاه داشته اند 

10/05/2022میلادی 

ثریا ایرانمنش

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۱

شب بیخردان


 ثریا ایرانمنش. « لب پرچین »  اسپانیا

نه !  چیز بخصوصی ندارم بنویسم .  از سه روز پیش بما اطلاع دادند که جمعه داغی در پیش خواهیم داشت.  ما هم عادت کرده ایم  وشب گذشته بیست هزار هکتار از. شهرک (بنا هاویس ) آتش گرفت به همراه زیباترین درختان و کوههای (بنا هاویس) نزدیک ما به آتش کشیده شد وهنوز میسوزد در یک خط مستقیم هر که باشد به زمین ها وبالا ‌

کشیدن برج‌ها بیشتر احتیاج دارند. بعد هم فرو می ریزد ‌عده ای را میکشد به چه کس ی مربوط است. هرچه باشد آنها  هم دل دارند شهرک . اوخون درکنارشان مرکز برزرگترین وزیباترین  باغها قرار دارد که   محاصره با  نرده های أهنی وگارد  مسلح وما میدانیم چه کسی در آنجا لانه دارد .

موقع انتخابات. آندالوسیا  است. حال حزب ‌ًو وکس که ازمجاهدین تغذیه شده خودش را به ابن سو آنداخته تا تخلیه ها را  انجام دهد .

مهم نیست. آتش در یک مستقیم  پیش میرود دیگر لازم نیست. آتش را به دم گرگها. ویا سگها ببندند آنها را میان  جنگل‌ها رها کنند از راه دور از طر یک اشعه  لیزر هم می‌توان این کار را انجام داد،

تمام شب مردم وحشت زده خانه هایشا را رها کرده  در زیر یک سایبان  با یک بطری آب. پلاستیکی ‌ با یک ساندویچ سیب زمینی. نگران خانه هایشان هستند دود غلیظی  آسمان را فرا گرفته من همه کرکره هارا پایین کشیدم ودربها را بسته ام. بنا هاویس یکی از زیباترین جنگل‌ها وباغها وراهها رادارا بود اولین کارم. این بود. که به دخترم پیام  بدهم حالت خوب است.  بتا هاویس دارد میسوزد 

نه اینها   اینها هم احتیاج به یک و‌یلا  ،،، یک کشتی ،،،، ویک هوا پیمای  خصوصی دارند میل ندارند مانند من درمنزلشان زندانی باشند بجای  نمک درون غذایشان بیکربنات سودا بریزنذ ؟  سپس غذا را درون سطل زباله خالی کنند  ،

نه اینها بیشتر میخواهند واین  بیشتر در سیاست است درکشتار وبی خانمانی دیگران  است در جنگهاست ،

بشدت گریستم آنقدر گریستم گویی همه اشک‌های چندین ساله در درونم جمع شده سیل اسا فرو میریختند .تولد آقای  طاهری روزنامه نگار بود هشتاد ساله میشدند جشن کوچکی در. موسسه خانه کتاب در لندن برایشان ترتیب داده بودند. آذر خانم پژوهش هم  سخن ران بودند. منهم تبریکات خالصانه آم را فرستادم. مهم نیست همسر برادرشان یک زن دیوانه است من با خودشان  کار دارم مرد بزرگی است  کارهای بزرگی انجام داده فهمیده و دانشمند است .

کمی احوالم بهتر شد و…..بنا هاویس زیبا همچنان میسوزد  و شهر پاوه  کرمانشاه یک ساختمان دیگر منفجر شد …خوب مهم نیست سر خم سلامت بیت رهبری امن آست ودزدان هم صندوقهای امانت را برایش خالی کردند که با جیب خالی نروند.  باقی بماند ،

پایان 

ثریا 

 نهم ژولای 2022 میلادی 

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۱

طاقت بیار .کابل

 

گر از این منزل ویران بسوی خانه روم / دگر آنجا که روم عاقل ‌فرزانه روم 

زین سفر گر بسلامت  به وطن  باز رسم  / نذر کردم که هم از ره به میخانه روم 

تا بگویم  که چه کشفم شد  از این سیر و سلوک  / به در صو معه   با بربط وپیمانه روم 

هفته هاست که هر روز یکی دوساعت به صدای شکسته وغم ألود یک دختر  جوان افغانی گوش میدهم. با اشعاری زیبا ویک ملودی غم انگیز  .

ترجیح بند ان این است که « آرام باش عزیزم ، آرام  باش کابل » »»

در این فکرم اگر بر فرض محال  این رژیم لعنتی ما وکابل را رها کرد با آن قاتلین دست پرورده ودست اموز اطراف جهان چه خواهیم کرد 

حال در پهنه دشت ایران می‌توان با پشمک  وساندیز عده ای گرسنه را به صف کشید تا برایمان بخوانند اما انهاییکه در خارج نشسته اند. از صد ها هزار دلار قیمتشان پاینتر نیست.  کارهای مهمی انجام داداند کنسرت ها گذاشته اند  وأنهایی را 

 که لازم نداشتند با قهوه قجر به آن دنیا فرستادند رسانه دارند. کارخانه دارند. موسسه  تهیه ویزا دارند. با آنها چه باید کرد  ؟!

ما باید با دنیا جلو برویم و هر فرهنگ تازه ای که جلوی پایمان میگذارند به آن تن دهیم  ارواح بزرگی را پشت سر داریم که نگران ما هستند   واین فرهنگ ماست که راه راستی ‌درستی را جلوی پایمان میگذارد .

دول بزرگ ‌قدرتمند. همیشه این تز را تکرار می‌کردند  که برای آرامش جهان وبخصوص منطقه خاور میانه. عرب را سیر نگاه دار وایرانی را گرسنه واین جماعت  این حیوانات. تازه از غار بیرون جهیده  که هیبت وصورت هرکدام به شیطان بیشتر تزدیکتر آست  تا بک روحانی مطهر. دانستند که باید ایرانی همیشه گرسنه باشد تا قد علم نکند وباید غرورش را شکست وجریحه دار کرد باید روحش را زخمی نمود 

افغانستان نیز قسمتی از سر زمین ماست همان احساس همان زبان همان فرهنگ ،در آنجا نیز شخصیت زن را به خاک کشیدند اورا  حقیر کردند در حدیک چهار پا  در سر زمین  خود ما مردانی معتاد دزد. تنفر اور با دهانی کثیف  با الفاظی  زشت وتهوع آور که تنها در محله های جنوب تهران. میشد چند تنی از انهارا دید با کارد  سلاخی.   در شهر خود نمایی میکنند. انهاییکه غرور دارند در خانه هایشان پنهانند اما در خانه هایشان نیز در آمان  نیستند. به دختران وزنان آنها تجاوز میشود. اثاثیه خانه را به یغما میبرند گویی همان قوم وحشی بیابان کرد از نو از. غار حرا بیرون آمده و بر آن. سر زمین یورش آورده است ،

صدای غم آلود و بغض گرفته آن خواننده  در ته کلو یش خاموش میشود وکابل را به آرامش دعوت میکند با اندوه وچه بسا کریه  وما ؟ 

شاهد خود فروشی وخودنمایی هنرمندان. دیروز وامروزمان هستیم که بالا رفتن سن هنوز هم آن چربی هارا زیر لباسهای پر زرد وبرق. میچرخانند. ‌صدایشان بیرون نمی اید از مردم کمک میگیرند تا بخوانند  وحاضر به ترک سن نمایش نیستند. با هر  بادی هم همراه می‌شوند. خودفروشی را از پشت شیشه های ویترین  به وسط میدان آورده اند ،

حال  آن سر زمین ویران شده ما. با جنگل‌های سوخته وجویبارهای خشک شده و دریا چه. فروخته شده وان خلیج همیشه فارس به اجاره چینی های گرسنه در آمده که انرا با جرثقیل. جاروی کرده  همه  آب زیان را  به یغما میبرند ملت درون سطل زباله ها برای بک تکه نان. شب را تا صبح به ‌پاسبانیز مشغولنذ  که دیگری سطل را خالی نکند ،

و‌این روزها در میان مشتی از  (ایسمها) مارا گیر داده هرکسی برایمان یک نسخه میپیچد ودزدان کلان شهر. مشغول چپاولگری  ودزدی بانک‌ها وصندوق های  امانتی هستند ،


به کجا میروی  ای ره گم کرده ، با هرطنابی میل داری به درون چاه بروی تا بلکه کسی را نجات دهی ونمیدانی که آن طنابها به کجا وصل واز چه نوع آلیاژی  ساخته شده اند ، بهتر آست  دیگر نه برای خودت ونه دیگران نسخه نپیچی .

ایرانی همبن است نه بیشتر ونه کمتر  

دیگر رضا شاهی بر نخواهد خاست ودیگر شاهنشاهی  ترا ستاره جهان نخواهد نمود. سالها طول میکشد تا جای پای کثافت این چپاولگران ودزدان را پاک کنی وگرد شهر به دنبال انسانی بگردی ، هر چه هست دروغ آست در لفافه های رنگین مانند شکلاتهای کهنه  وبو کرفته در کاغذ های طلایی ،

دیگر منزلی نیست که تو برگردی میخانه همین جا ، منبر همبن جا و خاک  تو نیز همین جاست  بیهوده گرد شهر نگرد .

برای یافتن یک انسان .

پایان 

   / ثریا ایرانمنش 08/05/2022. 

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۱

محبوس ابدی




ثریا ایرانمنش .لب پرچین ، اسپانیا 

موهای سرم به خاکستری نشسته  اول یکی   ودوتاربعد رهایش کردم  تا همه  یکی شوند  وبنا بر گفته شاعر بزرگمان «رودکی سمرقندی»  من موی خویش را نه از آن روی می‌کنم سیاه / که با ز نو جوان شوم  و نو کنم گناه /  / ومن نمیدانم چرا نو جوانی گناه است وبه وقت میان سالی  ترا تنها میگذارند  چون دیگر به وجودت احتیاجی نیست ودر پیری ترا بکلی رها میکنند تا با دردهایت خوبگیری ودر تنهاییت جان بسپاری .موهای من خاکستری شدند به رنگ سر ب هایی که درون گلوله  ها بکار گرفته میشود نه سال‌های فراوانی بر من کذشته ونه ترس هایی که بدینگونه   زلف مرا  از سیاهی مطلق به سپید کامل برساند .

در ابن  شهر غربت که بمن اجازه داده اند تا بعنوان بک شهروند  درجه دوم  در خلوتم باشم وبا دیوارهای گچی به گفتگو بنشینم   به تماشای هیجانهای قهرمانان آنها  دلم در حیرتی نا گفتنی فرو می‌رود  مجسمه هایی از نوع اپولون خوانندگانی از نوع فرشتگان و بازیکنانی از نوع  خدای المپ  در اینجا  هر روز بزرگ‌تر می‌شوند وهر بار یک جایزه تازه ای را برای کشورشان به ارمغان  میاورند ،

ناگهان اشک‌هایم سرازیر می‌شوند  با نگاهی به پشت سرم  به آن سر زمین بلا کشیده ومحروم از تمام مزایا وخوشی های جهان زیر نفوذ یک دیکتاتوری  وحشتناک مذهبی  که تنها می‌توان انرا زاییده کسانی دانست که از این راه برای نابود کردن  آن سر زمین پر برکت  سوا استفاده ه کرده دیوانگان سرکشی را حاکم بر سرنوشت مردمانی کرده اند که شعور وباز دهی  آنها میتوانست دنیا را دربغل  بگیرد .

قهرمانانشان را  میکشند جوانان را به مسلخ میفرستند طناب دار هر صبح  وشام یک وعده غذا و یک قربانی تازه میخواهد   خودکشی شدگانی که بطرز مرموزی  از دنیا میروند ،

گویی پروردگار جهان آفرین برای همیشه آن سر زمین  را نفرین کرد ه وبه دست فراموشی سپرد .

من روزی در  عنفوان جوانی وبهترین سال‌های  عمرم مانند بک زندانی از بسیاری از  مزایا وزیباییها محروم بودم اگر چه  آنکه مرا به آسارت خود دراورده بود ظاهرا دنیا دیده ودرخارج بسر برده بود اما آن کهنه گیها وپوسیدگی های مذهبی دراعماق وجودش خانه داشتند واز او یک انسان چند شخصیتی ساخته  بودند  گاهی بشدت میگریست  وگاهی بشدت برمن  خشم میکرفت  هیچگاه لبخند پر مهر پدری را بر روی فرزندانش  نمیریخت گویی آنها  مایه آزادی وباعث جبر او بودند .

ما شش تن بودیم که همیشه در ترس وخوب وحشتناکی بسر میبردیم  اگر خواب بود أهسته سخن میگفتیم  که مبادا با دیو درونیش  بر خیزد وناگهان همه چیز به هم بریزد .

خانه ای زیبا  ، آراسته  حیاطی لبریز از آفتاب وچمن  برای بازی کودکان  اما ترسی نا شناس  روی آن خانه وهمه اثاثیه و همه اهل خانه سایه انداخته بود

تصمیم به فرار گرفتم  بی آنکه با کسی گفتگو کنم بعنوان یک سفر  چهل روزه  وپیدا کردن  مدرسه  زبان برای بچه ها ی قد ونیم قد از سه ساله تا هشت  ساله  راهی دیار غربت شدیم  ودیگر بر نگشتیم  چند بار آمد  مرا تهدید کرد  در هوم افیس  مرا بعنوان گاردین بچه ها معرفی کرد نه بعنوان همسر  پولم تمام شده بود  ه‌وم افیس نامه  فرستاد پانزده روز  مجال داشتم یا یک صورتحساب  بانکی را ارائه  کنم ویا آن سر زمین را ترک کنم  او در وسط اطاق مانند  پینوکیو میرقصید با لبخندی  تمسخر آلودی که بر چهره داشت  جایش محکم بود پولهایش در جزیره جرسی  خوابیده بودند تنها با بهره ان زندگی مجلل را میچرخاند بطری های جین ویسکی وودکا در کنارش بودند به او قدرتی کاذب می بخشیدند .  

خوب باید برگردی  من همه چیز هارا بنام بچه ها کردم وصیتنانه امرا هم نوشته ام تو تنها ….. چیزی برای گفتن نداشتم  تنها یک راه فرار برایم مانده بود  نمیدانستم که می‌توانم وکیلی بگیرم  اما دیگر حوصله‌ام از آن شهر مه آلود  سر رفته بود بچه ها دیگر میتوانستند روی پاهای خودشان راه بروند  باز بعنوان بک تعطیلی خودمان را به اینجا کشاندیم ،، 

ودیگر همچنان بک محبوس  با تمام  مشکلات  بی پولی وسایر مشکلات اقامت تنها  بی هیچ همراه ویا همگامی  یک تنه  همه چیز را روبراه  وچه کسانی را که هر کز حتی در مخیله ام نیز نمیتوانستم تصورشان را بکنم سر راهم دیدم. مانند سد جلویم ایستاده بودند ومن مانند بک آبشار خروشان به پیش میرفتم . وتنها هنری را که داشتم همان دوخت ودور بود  و…..دیگر هیچ 

امروز دیدم از آن نوجوان بیست ودوساله با آنهمه شور وشر  دیکر خبری نیست  زنی میان سال  با موهای  خاکستری وهیکلی باد کرده    به دور از آنهمه  سازندگیها  تنها مانده باز به سر زمینی میاندیشم که مرا تف کرد وبیرون انداخت .

دیگر در آنجا نه کسی را دارم ونه جایی ونه چیزی همه رفته‌اند  

و یا به دنیای دیگر یا به سر زمینه‌های  دیگر وهمه کلاه خود را محکم گرفته اند که باد نبرد 

اینهمه جوش وخروش وفریاد من برای آن سر زمین  بخاطر چی وکیست ؟!

کویر ویران شد صخرها ها تبدیل به خاک شدند آب‌ها  در جویبارها خشکیدند سبزه زارها بیابان شدند  جنگل‌ها  مبدل  به خرابه ها وخانه های بیق‌اره شدند آن مردم دیگر آن نیستند که من میشناختم  نه آنها مرا میشناسند ونه من آنها را .

امروز یک ایمیل از جوانمردی داشتم که او نیز مانند من در گوشه ای از دنیا  برای آن سر زمین دل میسوزاند  موهای او هم خاکستری بودند چهره اش نیز تکیده وبیمار است  او نیز مانند من بر فرهنگ غنی آن سر زمین اشک میریخت که امروز زیر پاهای مشتی اراذل از خود بیخبر دارد نابود میشود .نه ،پیش بسوی آزادی مردان تازه از خواب بیدار شده وجوانان در غرب رشد کرده پیش بسوی اعتبار وثروت ونام ونشان ، از ما گذشت ،

من پیران زنده دل را  که مانند جوانان میرقصند  دوست میدارم  زیرا بین پیری  که میرقصد از پیری که تنها موی سپید دارد جوان‌تر است ……..

پایان 

ثریا ایرانمنش /07/05/ 2022 میلادی 


 


یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۱

دیداری تازه

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا "

بر حسب اتفاق دوباره اورا دیدم در یک گفتگو مانند همیشه پرشور وتوانا  واز آن چیزیکه می/گفت  به آن سخت اعتقاد داشت  بلند سختن میگفت  وگاهی سخنانش سخت هراس انگیز میشدند  لحظه ای فرا میرسید که خاموش می نشست  احساس میکردم درآن لحظه  نباید حرفی زد خطرناک است .

همه سرا پا گوش بودند وگوش میشدند کمتر کسی به میان  سخنان او  پای میگذاشت خوب بلد بود مانند یک استادخبره همه چیز را زیر نظرگرفته واداره کند .

گاهی از بیداد واستبدا دمیگفت وزمانی از خطرهایی که درانتظارماست و لحظه ای طولانی  دریک بیان بلند انتقاد خود را  نشان میداد او از طلم وبیدادگری و نا بسامانی ها خوب باخبر بود  حیال فریب کسی را نداشت  از بیداد واستیبداد حرف میزذ  خودش درمیان آنها رشد کرده بود.

هر کسی سایه ای دارد  زمانی این سایه درجایی مینشیند وعده ای را پناه میدهد   او خاموشی را نمی پذیرفت  اصلا گویی برای خاموشی  به دنیا نیامده است چند کتابی را نیز به دست ناشر داده بود  واز انها میگفت  ا. درباره سایه های مشکوکی که زیر نام خدا بر همه جا سایه انداخته به راحتی وبلاغت تمام  حرف میزد کلماتش ساده بودند  از قلبمه گویی ها  کناره میگرفت .

 سایه قدرت او بسیار بود عده ای را به زیر چتر خود آورده وجمع کرده بود وهمچنان  استادی  ماهر یکی آنان را باسم میشناخت وصدا میکرد .

 خیلی ها  با میل در سایه او نشسته بودند واین سایه اگر از نور درون ن قدرت بگیرد همه جا را خواهد سوزاند  .

سایه او هر روز گسترده تر میشود  گاهی از آنها نوری پدید  میاید وزمانی تاریکی ها .

حیلی دلم میخواست کنابهایش را میخواندم وبا قلم او نیز آشنا میشدم امااو   دربلندیهای  دیگر زندگی میکند ومرا نمی شناسد  من به زیر سایه او نخزیدم وان گسترده سایه مرا در بر نمیگیرد  نامش هرچه میخواهد باشد  رحمت ! یا مهربانی ومحبت ! من به سخنان او مانند بنده ای که به خداوند خود گوش میدهد گوش فرا دادم  ودر انتطار آن نایافته  ها بودم  . اما او هر گفته را چند بار میچرخاند تا مستقیم به کسی اهانت نشود .

 او زیبایی وتعالی به روح همه میبخشید .

سخن ور خوبی است افسوس  گاهی او سخن هایش را درمثلال وتشبیهات بیان میکند که  از بسیاری فهم ها بدورند .

(باید بفکر یک کامپیوتر جدید ونوباشم این یکی سخت مرا عذاب میدهد ) خوب اسب پیش کشی را که دندانهایش را نمیشمارند  باید خود بروم ویکی تازه بخرم !  

حال باز در انتظار  برنامه آن دیگری هستم که  بسیار خشمناک از گفتگوی حضرت ولایتعهدی بود  وسخت در فکر ایمان وایجاد وتدوین فرهنگ  گذشته ها . پایان 

ثریا ایرانمنش / 05/05/2022 میلادی !

نا امیدی

یک دلنوشته  دریک نیمه شب !
——————————-
درود بر تو ای هموطن ،
ای هم زبان 
چگونه باید سر از گریبان  بیرون آورد 
وبتو نیاندیشید
مدت زیادی به گفته های وسخنان گهر بار حضرت ولایتعهدی  فکر کردم  چند بار انهارازاززنو شنیدم وشنیدم سر انجام نا آمید برخاستم وکلید چراغ مغزم را خاموش کردم .
به دنبال کسی میگشتم تا زبانم را بفهمد .
درود ای یار دیرین . ای رفیق شفیق وهمیشگی من  باید از تو پرسید که چه روزی خوشبختی به آن سر زمین برخواهد گشت. به دنبالش رفتم .
آنچه را که درون قلبم بود او با شهامت وحرارت بیرون ریخت. نه پس من تنها نبودم تنها ترنمی اندیشیدم  واین شادمانی موقتی را به دور انداختم  ودانستم که که این ویرانه سرا میخانه شوریده دلان نیست   بنا بر این از آن خواب خوش بر خاستم .
بخود نهیب زدم بتو چه ؟!  تو دیگر متعلق به آن سر زمین نیستی   در اینجا  سقفی ساختی وبه زیرش  پناه برده ای   فرزندانت تنها وجه اشتراکی که با تو دارند همان زبان سر زمینت هست که نگذاشتیم  فراموش شود این زبان شیرین و بی همتا که به هنگام سخن گفتن گویی ترانه ای شیوا بر آسمان نقش میبندد وکسی قدر این زبان وان فرهنگ غنی وپربار را که تو در کوله پشتی خود نهاده و باخود  به هر سو میکشی  کمتر میداند و زبان امروزی آن سر زمینه مخلوطی از عربی وانگلیسی وفارسی است ،
بر گشتم به همان باغ بی بهار خویش ورفتم تا اورا بیابم میدانستم در درونش فریادی نهفته است و مانند شیر غران در انتظار  فریاد آست .
حدثم درست بود دوباره در کنارش نشستم وجان سپردم به گفته هایش .هیچ کم وکاستی نداشتند آن گفته ها أن  کلمات توام با سر زنش ها   دانستم من تنها نیستم   ورفتم   تا .دیگر   به پای هوسی ننشینم   ودرکناراین مردمان نخواهم بود  که دوباره با کوله باری از پریشانی باز گردم .
حال در کویر تنهایی خویش  بی دل وبی جان نشسته ام  این جا یک دوراهی  است یا گذشتن از شکنجه درد وعذاب زندگی  ویا محنت وتحمل این بردگی ..
چه دردناک است که انسان معلق میان زمین و أسمان . دور خود بچرخد . نه شاهین هستی  ونه باز ونه کبوتر تنها یک پروانه ای هستی که به دنبال شاخه ای  میگردی  تا روی آن دمی بیا سایی در سر زمین وخاک دیگران تو نمیتوانی قدرت بگیری خاک سست و نمدار آنها مانند آن کویر پر طاقت و آن کوهستانهای بلند نیست تا بتو نیرو بدهند آن أبشاهاری پر هیجان وحشی نیز گم شدند   وتو کم کم آن نیروی. ذخیره  را نیز 
 
از دست خواهی داد ، آن دشت خرم وسر سبز ناگهان تبدیل به یک دخمه لبریز از سیاهی شد ودین از خوابگاه قرن خفته قد بر افراشت  وطن فراموش شد زمانی شیخ بر منبر نشست  وراه بهشت را بتو نشان دادوزمانی  تیر غدار یک سپاهی بتو فرمان میداد  که خدا  در انسوی گورستان نظاره گر اعمال توست . .
سر زمین پر مهر آریایی مبدل شد به سر زمین شهدا  ،
 چشم دانایی گم شد ونابینایان  بر صحنه حضور یافتند  با افکاری غیر قابل تصور وافسانه های ساختگی 
عشق نیز گم شد وشراب در خمره تبدیل به سرکه  شد 
من هیچگاه چشم امید به این باز مانده نبسته بودم واین أخرین نمایش تحمیلی بمدد همان دوستان !!! شناخته شده  آخرین قطره امیدم را نیز بر باد داد ،
با من بمان ای دوست ، که من رفیقی در این منزل ندیدم  وحقیقت دوستی  ویک دلی را نیز ندیدم  با من بمان تا آخرین لحظه ،
به کتابی که بالای سرم هست ودوستی نازنین  که چشم از این جهان فروبسنه  با خطی زیبا انرا بمن هدیه  کرده ‌شعری در و وصف من  سروده  درکنارم گذاشته ام تا  فراموش نکنم روزی آن سرزمین صاحب چه مردانی بود وامروز !!!  صاحب تتلوهاست .
پایان 
ثریا ایرانمنش 05/05/2022  میلادی  

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۴۰۱

شه زاده وسخنان او

ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !

والاگهر  ، شه زاده ایران زمین ، سخنان پر بار واندیشمندانه شما  را با جان ودل شنیدیم و بر این امیدیم که گوشهای که درونشان به عمد یا غیر عمد. موم گذاشته اند باز شود. ومادر مارا از دست اجنبی ها  نجات بخشند .

والاگهر ، پدر گرامی شما در تمام  امور هم مهارت داشتند هم شهامت  وهم دانایی متاسفانه تنها بودند خیلی  تنها واطرافشان را مشتی. مفتخور ، فرصت طلب ووخاین گرفته  بودند شاید  در میان  آنها چند تنی. بودند که از جان و دل شاهنشاه را  میستودند وکمر  به خدمت ایشان ودر نهایت  به مملکت بسته بودند .

اما چشمان حریص ‌گرسنه ودو لتهای  سر زمین کورها اینهمه درخشانی.ر ا نمیتوانست ببیند. پدر شما با سخاوت تمام به آنها کمک کردند کارخانه های فرسوده واز کار افتاده آنها را خریدند  وارزش پولشانرا بالا بردند ودر عوض آنها ایشانرا کشتند ، بلی کشتند. کشتن هزاران راه دارد  ایشان یک نبرد بزرگ را آغاز کرده بودند  با گروه ارتشی بزرگ ‌سربازانی فداکار  اما تاریکی اندک اندک از جانب مردان وزنان  خود فروخته ، گرسنه که هیچگاه سیر نمیشوند  ، شهرت طلب وسر انجام نوکر همان بیگانه ها  بنای نیمه کاره را ویران  ساختند هنوز هم در میان ملت با دلارهای  عربستان وغیره. دارند همان نقش کثیف  خود را بازی میکنند وهریک  تریبونی به دست کرفته خواب نما میشود وبرای فردای ایران خواب‌های طلاییشان را. تعریف میکند کاهی دستوراتی تیز صادر میکنند آنهم ازکنج مطبخ خانه شان ،

تا ریکی اندک اندک  سر زمین ما را  فرا گرفت  وبر گشتگان هر روز افزوده شد آنهم تنها بیگناهان وانهاییکه میل داشتند  ویا نخواستند خودرا بفروشند  ویا در خدمت بیگانه  چکمه هارا بالا بکشند ،  ودر آن میان نیز ناله های  ضعیفی بگوش میرسید که ای مردم نادان فریب نخورید نعلین  می چسپید   وکندنش بسیار مشکل است اما این ناله ها درهمان کنج اطاق در هوا گم میشدند ،

از قصه ها  وبدبختی هایی  که ما عده ای که خودارافدایی آن مرد بزرگ وسر زمینمان میپنداشتیم سخنی به میان  نخواهم آورد که بس دلگیر ورنج اور است ،

امروزمن با نگاهی به آینه  دیدم که  باید کم کم به پیری سلامی تازه بکنم وخودرا باز نشسته ودرکنجی به تماشای رژه خود فروشان بنشینم .

دیدم. قامتم دیگر راست نمی‌شود بیماری همه  وجودمرا  کرفته آنهم در تختخواب تنهاییم ،

 این تیر تیز آنچنان بر قلبم نشست که گریستم  .

درست در حال  تنظیم. یک داستان بودم  زیر نام «ستارگان گمشده» » 

اما دیدم اولین ستاره خودم هستم که سالهاست گم شده ام.  با اینهمه از پای نشستم واز هر فرصتی برای  مردم آن سر زمینم پیام ها دادم  کمک ها کردم ….ونوشتم هنوز هم مینویسم ، 

واین تنها کاری است که از این حقیر ساخته‌است ودر این امیدم که جوانان امروز ما. سخنان  واقعی ودرست شما را خوب درک کرده وبه پا خیزند  ونگذارند  که. مردان وزنان دوره گرد با موهای رنگ شده  گرد جهان که هریک به کاری به ظاهر مشغول است 

 زیر عناوین مختلف  افکار  وجسم انها را مسموم کنند فریب این کلاشان وخود فروختگان را نخورند  وبه دستورات انهااز خارج توجهی ننمایند 

شما بیشتر از من به تاریخ ‌ادبیات جهان. وارد هستید ومیدانم داستان‌های زیادی را خوانده اید. در انقلاب فرانسه. مردم.  ‌رفیقان خودرا حتی در بر ابر جایزه هزاران  لیره هم. به دشمن تحوبل نمیدانند اما درایران ما. برای طنازی وعریانی هم  حتی بیگناهان را به زیر. تیغ اعدام میفرستند. مالش را میخورند. ایران امروز تبدیل به یک جنگل شده بخور یا میخورمت .. .

من از تجربه بزرگی  بیرون آمدم  نگذاشتم مرا بخورند. دادم خوردند نمیدانم آیا سیر شده اند یا نه وامروز. بلی امروز  با حقوق بازنشستگی خود در یک ویرانه سرا. به یک زندگی بسیار محقر بخور ونمیر  ساخته ام. میدانم طبیعت همیشه می‌داند  چگونه باید. خود را سر راهی قرار دهد .

ومیدانم که چه راهی را باید حلوی بسیاری از ما بگذارد. من میل نداشتم بخورم اما میل هم نداشتم  خورده شوم ،

من یک تن دارم ، ویک پیکر نه بیشتر ،

از پر گویی  پر هیز می‌کنم در این امیدم که ان سر زمین به درایت مردان بزرگ ‌شایسته از چنگال اهریمن بیرون اید ویک  سرنوشت خوب برای مردمان سر زمین رقم بزند. تا سر انجام روان پادشاه ما أرام بگبرد،، .

با تقدیم بهترین وصمیمانه ترین آرزوها 

ثریا ایرانمنش .04/04/2022 میلادی 

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۴۰۱

حقیقت وحقیقت گرایی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

چنان گم گشته ام واز خود رفته  / که گویی عمر جز یکدم ندارم 

ندارم دل  بسی جستم   دلم باز /  وگر دارم ازاین عالم ندارم ...." عطا رنیشابوری"


نه ! ابدا دل من دراین  عالم نیست روحم نیز با این عالم یگانگی ندارد  گویی از یک جهانی دیگر  باشتباه دراین سیاره فرو افتاده ام .

شب گذشته بیاد آن فیلسوف بزرگوار بودم که درجوار ما میزیست وکتاب مینوشت وخودش آنهارا زیراکس میکرد با  جلد مقوایی وآنهارا به فروش میرساند ویا درمجلاتی که درخازج ازاین مرز چاپ میشدند مینوشت قلم بدون مزد  دلش خوش بود که کتب او درایران دردانشگاه ها تدریس میشوند! کدام  دانشگاه واو از فشار بدیختی ورنج وتنهایی وبیکسی وبی پولی جان داد  فیلسوفی دانا بود از  کنه ویرانه ها ایرانرا بیرون کشیده بود خوب مینوشت  من چند  دست نوشته های اورا خریدم ! وهمچنان دارم اما آنها به درد مردم این زمانه نمیخورند ! 

او از حقیقت وحقیقت گرایی مینوشت او خدارا از آسمان پایین آورده وبه محاکمه کشیده بود  همه تجربیات چندین ساله اش را یکجا دراختیار  جوانان  گذاشته بود  اما ایا میدانست که ما  خود با  دستهای  خود زندگیمانرا رامی پیماییم  وهمچنان به دنبال باز کردن گره ها هستیم ؟ 

دراین زمان   باید حقیقت را  خدا نامید ویا خدارا عین حقیقت  انسان امروزی  هیچگاه  دیگر به دنبال حقیقت نمیرود  گوگل برایش همه را عریان کرده وبازمیکند !  انسان امروز دیگر درپی عشق خداوندی و ایجاد محبت او بخود نیست چرا که از خودش جداشده است . انسان خود ازخود بیزار است ودیگر میلی ندارد وقت خودرا تلف کند وبه جستجوی حقیقت برود  عشق ها همه کیلویی خرید اری میشوند  .

شاید باشند اندک انسانهایی که فهمیده باشند که ما باخود حقیقت گره خورده ایم واگر از آن جدا شویم یک تفاله ای بیش نیستیم  عده ای خودرا با همان حقیقت با خدای نادیده گره زده اند  وعده ای خودرا با حقیقت عشق پیوند داده اند  تجربیات ما هیچگاه آنچه را که درجستجویش هستیم بما نخواهد داد ..

پیوندها سست ومردم ازهم گریزانند  وهمه بر ضد خو برخاسته اند ومیل دارند  تجربه کنند چه چیزی را   میل دارند پیوند بخورند ! با کی وبا چی ؟  تنها ازاین جهت باهم هستند که ازتنهایی خوف دارند  و همیشه در صدد این هستند که گره های را بازکنند تا تنها نباشند ومن زیر لب آواز میخواتم " تنها باگلها  گویم غمهارا  ....واین ورد شبانه روز من است  میل ندارم به میان این مردم بروم وجویده شوم  میل ندارم افکار وتجر به های انانرا بر گزیده وآنهارا یکبار دیگر تجربه کنم .  من درتاریکی چشم به جهان گشودم ودرتاریکی ها بزرگ شدم کور نبودم هرد وچشم باطن وظاهر من باز بود همه  چیزرا  چشمان بسته  من  پوست پیکرم وعطر ریا ودروغ را احساس میکرد بنا براین همیشه از مردم گریزان بودم بوی بدی از آنهابه مشامم میخورد  من خودم را داشتم وبا خودم زندگی خوبی را آغاز کرده وبه پایان بردم .

حال بیشتر شبها خواب ازچشمانم گریزان است وازآنکه مرا فریب داد میپرسم ؟ چرا؟  من با پای حقیقت بسوی تو امدم تو چرا میل داشتی این فرمانروایی را که در وجودت گم شده بود بامن وبرمن  حاکم کنی " سخت زیر دست بودی وسخت از بدبختیهامیگریستی مرا انتخاب کردی که سپری باشم برای تو وتو فریبم دادی واین سپررا سوراخ کردی تنها خودت نابود شدی من خودرا وزخمهایم را ترمیم کردم واین داستان هرشب  من است چرا که از حقیقت وجودم مایه گذاشته بود م ونیمی از خودمرا به او سپرده بودم  وحال آن نیمه فرسوده شده بسوی من باز گشته ترمیم آن دیگر امکان ندارد .

حال امروز میبینم که سر زمینم رو به ویرانی میرود ومردم نادان هر سایه ایرا  خدا مینامند وهر شمع مرده ای را نوری از عالم هستی میپندارند ودیگر افتخاری از آنچهرا که   میپنداشتند  دیگر خدایی به معنای توحید واحد وجود ندارد خدایان بیشماری بر   جهان ما حاکم شده اند که نان ماواب ما ورشته خون ما دردستهای الوده آنهاست .

امروز همه درهم تنیده وبهم تابیده شده اند همه یک شکل ودرتاریکی ها راه میروند درتاریکی نمیتوان راهی را یافت باز به تاریکی میرسیم وسر انجام به انتهای یک تونل تاریکتر .

وصد البته تنها یک قوم بر گزیده  همچنان  نخ سرنوشت هارا دردست دارد .

گر بسی معشوق  را خواهیم جست /  هم وجود خود .  عیان خواهیم کرد 

ور شود معشوق موسی زمان آشکار /  ما همه خودرا نهان خواهیم کرد 

ودیگر نمیتوان به جستجوی حقیقت رفت چرا که نابود شده است .

انسان آنچه را که باخود کرد  بر ضد خود انجام داد .ث پایان 

ثریا ایرانمنش /01/06/2022 میلادی !