چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۴۰۱

یک داستان کوتاه


! ثریا ایرانمنش « لب پر چین ». اسپانیا

چرتش  گرفته بود زیر هوای داغ   کتاب را بست عینکش را روی آن گذاشت چشمانش بی اختیار رویهم افتادند وخوابی عمیق اورا در بر گرفت   برای ساعتی درد را فراموش کرده بود  نشسته روی مبل. خواب او را باخود برد  در این میان دو فرشته با بالهاای الوان ورنگا رنگ آمدند ودر دو طرف او نشستند   همهجا  روشن شد. بال فرشتگان الوان  مانند چراغهای رنگین  در شبهای تاریک میدرخشیدند،

 یکی رو به دیگری کرد وگفت : 

این همان ستاره ای نیست که ما به هنگام بازی در آن شب انرا گم کردیم واز آسمان پرتاب شد به درون تاریکی  ودوستاره درخشان را تیز با خود برد ؟  واز آن تاریخ مارا نیز از آسمان اخراج کردند  بجرم  گم شدن دوستاره  ؟ 

دیگری در جواب گفت :   نه گمان نکنم. آن ستاره  های که ما در ان شب با آنها بازی میکردم براق وروشن بودند  این یکی  تاریک است. چشمانش ابدا برقی ندارند ،‌نه گمان نکنم ،

دیگری در جواب کفت ؛

چرا خودشان هستند من آنها را خوب بیاد دارم. درخشش عجیبی داشتند  از میان دست‌ها ی ما رها شدند او آنها را با خود به زمین برد  و   از ان تاریخ ما هم محکوم به اواراگی هستیم. که چرا این دوستاره  را گم کردیم ،

ان یکی جواب داد نه این نیست  از ان شب که درهای آسمان را به روی ما بستند  ما به دنبال ان دوستاره گم شده  هستیم  تا انهارا به آسمان بر گردانیم. اما به هر کجا که میرویم  انهارا نمی یابیم ،

 فرشته دست راستی. جواب داد که من قول میدهم  این خودش هست. بما همین آدرس را دادند وگفتند میتوانیم ان دوستاره  گمشده را اینجا بیابیم ، 

ان یکی در جواب گفت ؛ ایکاش چشمانش را باز میکرد  شاید ما در میان چشمان او ان دوستاره  را می یافتیم وبا خود به آسمان  بر میکرداندیم .

فرشتگان  اورا تکان دادند تا او بیدار شود به یکدیگر گفتند حتم داریم که خود اوست  .

کتاب از روی زانوانش بر زمین افتاده بود  بین خواب وبیداری. دست برد تا انرا بردار به  دنبال عینکش بود  فرشته ها در چشمان او دقیق شدند   گفتند ، اه خودش است ،،،اما. اما برقی از آن چشمان بیرون نمی جهد نه ابدا روبه تا ریکی میروند . انگار خاک روی آنها پاشیده شده  شبیه ستارگان دیگر نیستند ، 

او خودش هست اما آن دوستاره  کجا هستند او‌همچنان در میان خواب وبیداری. به آوای فرشتگان گوش میداد هر بار یکی از آنها پلکهای اورا بالا وپایین میکشیدند ، خودش هست …..نه. نه او نیست .  یکی به دیگری کفت چرا. خودشان هستند اما چیزی. مانند ابر جلوی آنها را کرفته   ،،،،،،،

دستی به شانه اش خورد. از جای پرید  ، اه کجا بودم ؟ ساعت چند است ؟  فرشتگان کجا رفتند مگر نه آنکه آنها به دنبال دو ستاره گم شده خود آمده بودند   اما آیا آنها. میدانستند که من آن دوستاره  را در چشمان دیگری به ودیعه گذاشته ام ؟ 

او دیگر تصمیم داشت که به تبعید جاودانی خود تسلیم شود  او دیگر آن دختر طناز وزیبا نبود که به هنگام بوسه گرفتن از لبان معشوق  چشمانش از صد ها هزار. ستاره دیگر براق تر میشدند  وبه هنگام أغاز عشق بر ق آنها عالم را  فرا میگرفت  واورا رسوا  میساختند .او أزرده خاطر  به هر سو نگاه کرد خم شد تا عینک خود را بردار د اوه باز شیشه اش در آمده در کنار. عینک یک پر زیبای الوان دید  که روی زمین افتاده بود ، .پایان 

عصر یک تابستان داغ  

چهاشنبه  29/06/2022  میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: