دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

صفحه دوم ؛ خرکی را به عروسی خواندند

این صفحه ، روزانه است

----------------------

مادر ، گناه زند گیم را بمن ببخش /زیرا اگر گناه من این بود ازتوبود

هزگز نخواستم که ترا سر زنش کنم /اما ترا براستی از زادنم چه سود

-------------------------------------------------------

در یکی از دورافتاده ترین وقدیمی ترین شهرهای سر زمینم دردمای

داغ تابستان کویردیده به دنیا گشودم ، نمیدانم چه ساعتی بود اما ساعت

نحسی بحساب میامد وگویا دنیا قمر درعقرب بود مانند امروز !

در آن شهر هنوز مردم در پیله خاک گرفته قدیم میزیستند وهنوزمیان

قبیله هایی گوناگون با یکدیگر جدال داشتند جناب شیخ که اکثراستان را

زیر امپراطوری خود داشت کمتر اجازه میداد که پیروانش با مردم

عادی وعامی معاشرت داشته باشند ومتاسفانه مدرسه ای که من درانجا

درس میخواندم متعلق به همین گروه وقوم بود ، مردمی متعقد به مسائل

خود وپیرو رهبرشان که مانند گله گوسفند به د نبالش بودند ودرهر

خانه ای عکس مبارک ایشان روی طاقچه بود وهمه بسر ایشان سوگند

میخوردند .

مارا به عروسی دعوت کردند ومن بیخبر ازهمه چیزموهای بافته ام

را باز کردم وبه دور شانه هایم ریختم با روبان صورتی رنگی در

بالای سرم یک پاپیون درست کردم جورابهای کوتاه ورزشم را پوشیدم

با یک پیراهن تافته بدون آستین که دختر خوانده عمه ام برایم دوخته بود

در آنجا همه زنها ودختران حتی دختران خردسال چادر بسر داشتند

ومن مانند یک موجود عجیب الخلقه درمیان آنها راه میرفتم بکسی

اعتنایی نداشتم به هنگام غذا خوردن دیدم همه خودرا بهم چسپانده

وسر سفره جایی برای من نیست به درون آشپزخانه رفتم دایه امرا

پیدا کردم وگفتم من گرسنه هستم . دایه گونهایش را چنگ کشید که

ای وای خدا مرگم بدهد این چه ریختی است تو آمده ای مگر خانم

نگفت که باید با چادر وشلوار وجوراب کلفت میامدی ؟ بیا بیا برویم

ببرمت خانه ولباست را عوض کن ،

درهمین بین زنی مسن جلویم ایسنتاد گفت :

دختر کوچولو ، به کدام مدرسه میروی ؟ من نام مدرسه را باو گفتم

واورفت .

فردای آنروز مرا به دفتر احضار کردند خانم مدیر وسط دفتر مانند

شمر ایستاده بود ودرکنارش زن فراش مدرسه ، خانم مدیر گفت :

شنیده ام که موهایت را افشان کرده ای آنهم موهای پر شپشت را

بمن گزارش شده که موهای تو شپش ورشک دارند وباید آنهارا از

ته بزنی وناگهان با قیچی بزرگی که دردستش بود موهای بافته مرا

از ته برید وبا اکراه به دست زن فراش داد وگفت : برو اینها را

درون تنوز بیانداز تا بسوزند وسپس رو بمن کرد وگفت :

فورا برگرد خانه وبگو سرت را با نفت بشویند !!!! بخانه برگشتم

با موهایی که کج وکوله ازته بریده شده بودند وبه رختخواب رفتم

دچار تب ولرز بودم واین تب ولرز هفت سال طول کشید وهیچکس

نتوانست بفهمد که دردم چیست ،هرچه بعداز آن اتفاق افنتاد دیگر

برایم مهم نبود تنها آرزو داشتم از آن شهر ومردمش فرارکنم وبجایی

بروم که هیچکس نباشد واولین غربت من شروع شد وریشه ای که

در آن خاک داشتم پاره شد.

واین داستان ادامه دارد

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

روزیکه موهایم را بریدند !

چهار ساله بودم که پدر ومادر از هم جدا شدند پدرم قبل از آن زنی

داشت که دختر آخوند حسین مقدس بود دختری هم داشت .

مادر من بی اطلاع از این موضوع همسر او شد ودر واقع همسر

دوم او بود ، مادرم درخانه اربابی بزرگ شده وبسیار زیبا بود اما پدرم

مردی خوشگذران اهل عیش ونوش وعزیز دردانه زنان شهر .

مانند توپ فوتبال بین خانه پدری ومادر دررفت وآمد بودم به مکتب رفتم

وقران را تمام کردم وسپس میبایست در مدرسه نام نویسی کنم  به مدد

وکمک یک ( دوشاخه ) دربهترین مدرسه شهر نامم به ثبت رسید !

متاسفانه گناهی بر گناهانم اضافه شد وآن جدایی پدر ومادر بود وهمین

گناهان باعث میشد که خودرا کنار بکشم وپنهان شوم .

بر سر در مدرسه تابلویی نصب شده بود که در بالاترین قسمت آن

نوشته شده بود : خدا ، شاه ، میهن ،وزیر آن شعر معروف توانا بود

هر که دانا بود . ز دانش دل پیر برنا بود ؟ امروز این اشعار درزباله

وزیر خروارها خاک مدفون شده اند وهیچ پیری از دانش دلش جوان

نمیشود ،

نخستین بار بود که د رکنار دختران اشراف وبزرگان شهر

روی یک نیمکت مینشستم درمکتبخانه همه بچه های گرو گوری وکچل

و پر آبله  ویا چشمانشان تراخم داشت ، اما درمدرسه دخترانه شهرهمه

تر وتازه با روپوش ارمک خاکستری سر دست ویقه سفید وموها بافته

زیر روسری پنهان بودند تنها سر کلاس مجاز بودیم که روسریهارا

از سرمان برداریم . اکثرا مییبایست شلوار بلندی میپوشیدم وموقع زنگ

ورزش اجازه داشتیم چوراب سفید ساقه کوتاه با کفش ورزشی سفید

بپوشیم . ساعت ورزش برایم بهترین ساعات درسی بود ، آزاد ازهر

بند وشلوار وجوراب وچادر وروسری وروپوش ارمک !

موهای من بلند ، پر پشت ومشکی تا مرزکمرم میرسید هفته ای یکبار

آنهارا میشتند وبرایم محکم میبافتند با دوروبان سفید در بناگوشم بشکل

دو پروانه آرایش میدادندوسپس روسری را روی سر میانداختم و

بمدرسه میرفتم درتمام این مدت اجازه نبود که موهایم باز باشند تنها

موقع خواب روبانهارا از موهایم جدا میکردم .

عصرها پدرم جلوی مدرسه بانتظارم بود تا باهم بخانه برگردیم ومن

همه روز بانتظار این لحظه بودم.

وداستان همچنان ادامه دارد...

 

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

و.....منم زنی تنها

واینک ، منهم زنی تنها ! که بعدها شد مادری تنها !

میخواهم یک زندگی را خیلی خلاصه تابلو کنم چیز دیگری باقی نمانده

به غیراز جنگ ، آدمکشی ، خون ریزی ، شورش ومعلوم نیست  که

سرنوشتها به کجا منتنهی میشوند ، درحال حاضر همه درانتظار مردن

نشسته اند بی هیچ امیدی ، غیراز ستمکاران ودزدان وآدمکشان .

این نوشته را خیلی ساده وخلاصه نویسی میکنم گوشه ای از زندگی

یک زن تنها در میان مردم سر زمنیش که ظاهرا بسوی تمدن میرفتیم

تمدن را باید شناخت وبا آن بزرگ شد ودانست باید چگونه رفتار کرد.

زندگی یک زن تنها ، که بعدها یک مادر تنهاشد چندان تاسف بار نیست

وبرای دلسوزی وگریه هم نوشته نمیشود تنها گوشه ای ازرفتار وکردار

ما انسانها دراین دنیای دون است .

---------------------------

دوستانی دارم دیده ونادیده ، مانند آب روان گرد جهان میگردند ،

فرزندانی دارم برومند ومهربان که برای تلاش معاش وزندگی خود

در تلاشند .

نوه های دارم دوست داشتنی  که تنها یکساعت در هفته مجاز هستم

آنهارا ببینم

بیشتر شبها ازترس روی کاناپه اطاق نشیمن میخوابم وتلویزون را

تا صبح روشن نگاه میدارم بی صدا ، اطاقم مانند سردخانه بیمارستان

سرد و تاریک است  ، اطاق خوابم بیشتر به اطاق یک راهبه شبیه

است تا به اطاق خواب یک زن ، چند عکس گوشه آیینه نشسته بیخبر

از دردهای د رونیم وچند عکس درون قاب.

حمام درکنار تختخوابم چسپیده که بایک دیوار از هم جدا میشود رنگ

آبی وسفید اطاقها را بشکل آسایشگاه سالمندان درآورده وآن ماشین

لعنتی با دکمه قرمر همیشه روشن بمن دهن کجی میکند وظاهرا میگوید

چندان تنها نیستی ! ما باتو هستیم ! شما ؟ شما چه کسانی هستید؟

باغچه ام اما پر گل وگیاه است .

من درزندگیم مرتکب سه گناه کبیره شدم که تا الان گریبانگیرم میاشند

وبجرم این سه گناه در بزرخ میان بهشت وجهنم راه میروم.

این سه گناه ، تنها به دنیا آمدن / بی پدر ی / وبی هیچ ثروتی !

از همه مهمتر دولت بخت هم از من گریزان بود .

و......داستان همچنان ادامه دارد

-------------------ثریا / اسپانیا /---------------------

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

آبی رنگ دریاهاست

هر قدم که با آن عشق ، نوردیدم /بی نفس ، خسته ، باز گردیدم

/////////////////////////////////////////

به همراه رویا ها راه پیمایی کردم

به همراه نسیم صبحگاهی  به صحراه دویدم

نه زدشت پر طر وات ، دلم گشادی یافت

نه زنسیم صبحگاهی ،

تونلی میان دیروز وفردا میزنم

با رنگ کاشی های آبی

دلم را در کاغذی پیچیدم

کز آن صدای دیروز میامد

آنرا به دریا فکندم دیگر نه حسرت ابادی

نه حسرت خاک کویر

نه آـرزوی چشمان لبریز از اشک مادر

هیچ هیچ هیچ همه هیچ وهیچ

وطن موهوم ، پریشان

در زیر غبار ویرانیها

وطنی سر گشته زیر ورو

وطن سفری است به دشتهای دوردست

ودرهر قدم منزلی است

وطن وغربت ، غیر خودم نیست

خانه ، خانه دگری است

وآسمان کدر آن ، از هر پرنده ای خالی

طنابهای رنگین آویزان

با لباسهای پرحجم گوشت

با نعلین های پلاستیکی رنگی

که درهوا میچرخند

---------------------

سر زمینی را که دوست میداشتم وروزی گلستانش میدانستم وبا روح

آن آشنا بودم واز بوی خوش آن لذت برده ام با عشق آشنا شدم وگریستم

آن سرزمین صاحب شخصیتهای بود وخود متعلق به همه جهان آزاد ،

سر زمین مردمی که خوشبختی وبدبختی ملل دیگر جهان را همچو

خوشبختی وبدبختی خود احساس میکردند وبا تمام جانها آشنا وآشتی

بودسر زمین آدمهایی که برای نزدیک تر ساختن نژادها وادیان بشری

کوشش میکرد ، متاسفانه آن سرزمین نا پدید شد

امروز آن سر زمین فاقد روح بشری است وحاکمین آن همه انسانها را

از آغوش خود میراند و خودمورد تجاوز قرار گرفته است آن سرزمین

وخاک خوب آن زیر پای قاطران وحشی لگد کوب وبخون کشیده شده

از هوای آنجا به غیرا ز بوی خون بوی دیگری استشمام نمیشود ،  نه ،

من با فاشیزم مذهبی آشتی نخواهم کرد ، هیچگاه  ومیدانم کسانیکه در

هر زمانی ودرهر لباسی به این سر زمین خیانت کرده اند در لیست

سیاهکارن قرار گرفته وعاقبت وحشتناکی خواهند داشت.

------------------------------------------------------

ثریا/ از یادداشتهای روزانه سال نود وچهار..........

واین پایان آن راهی است که آنهمه بارنج پیمودم .

چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

بوی عطر

پادشاهان ، رهبران وروسای سر زمینهای بزرگ ، قادرند پروفسورها

ومشاوران و...خصوصی بسازند و آنهارا با اعطای لقب ها ونشانها

مورد تفقد قرار دهند ، اما هیچگاه قادر نخواهند بودمردان بزرگ و

ارواحی برتر وبالاتر از پستیها وحقارتهای این جهان بسازند

من صبر دارم وفکر میکنم هر بدی چیزهای خوبی بهمراه دارد

------------- از گفته های : لودیک وان بتهوون ----------

بازار بزرگ وزیر طاق نماها وچهار سوق ها دیگر خبری از صدای

نی نایی نیست ومردان ردا پوش با کلاه سه ترکه از شور وشو ق

افتاده اند ودیگر  میلی به گفتن افسانه ها ندارند نه جنید ونه جناد

از ازل گناه با ما بود  ! کدام گناه ، گناه چیست ؟ گناه را تنها

میتوان در میان دستهای پلید وهرزه پیدا کرد وسوگندهای دروغین از

پس مانده های نسل قدیمی که با دستان پر پینه وسینه پر کینه دارند

بسوی ابدیت میروند

گمان مبر که دیگر سوز وناله ای در رثای آن سینه های برهنه وآغشته

بخون وتیر غیب ، بر لبی بنشیند

آنها کسانی بودند که درتمامی رویاهایشان به غیراز بوته های ( ترمه

ومروارید ) چیزی نمی دیدند ودیگ ودیگچه وآفتابه لگن طلایی برای

ارزش وبالا بردن خود وخودنمایی

این عاصیان گرسنه سرانجام به غار خود برخواهند گشت

--------------------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / تقدیم به : میم

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

بیاد داری ؟

هر دم ای دل سوی جانان میروی

واز نظر ها سخت پنهان میروی

حال  ما بنگر ببر پیغلم ما

چون به پیش تخت سلطان میروی-----------مولوی

-----------------------------------------

روزی سرودی ، بر لوحی :

» دراین سرای بیکسی ، کسی به درنمیزند«

وخود بوسیدی لب تنهایی وغربت را

بیاد داری آنانرا که مرگشان

از قبل آماده بود؟

بیاد داری که خاکسترشان

بر امواج خروشان دریا

روان است ؟

بیش ازآنکه او درشام آخرش

شب بخیر بگوید

بر مرگ خو نماز گذارد

وحقیقت را باخود برد

حال درمیان طوفان

به تماشای مسافران ابدی

ایستاده

وبر مردان افیونی وبیوه های گریان

وچهره های مترسک هزار چهره

مینگرد

من راز این معما را میدانم

ومعنای عشق را فاش میکنم

سواری بر اسب راهوار

در صحرایی از عطش ،میراند

بی هیچ مقصدی

واین راز سر به مهر است

---------------------------

آخرین سوگنامه /ثریا/ اسپانیا/

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

اژدها

روزی عصای موسی اژدها شد وامروز اژدها عصای دست ماست

آنروز که ( بنیاد نیکوکاری ) برای کمک به بیماران سرطانی بناشد،

به همه خانواده ام حس نیکوکاری دست داد ودست جمعی با رنگ -

بی رنگی به آن بانوی مسن ( انگلیسی) پیوسته وبه دامنش آویختیم

گنجه هارا خالی کردیم  ورفتیم تا طرحی نو دراندازیم ! ماهها گذشت

پارتی ها ومیهمانیها ومراسم افتتاح ( بازار) شروع شد سلام به همه

گفتیم وعکسی بیادگار گرفتیم ، گلویمان خشک وازحس نیکوکاری تهی

شد بالای آن سکوی مهربانیهای دروغین مدالی بر سینه ما نصب شد

وسپس آن ساعت بزرگ نامریی با ضربه های مرموزش به صدا درآمد

» حال نوبت غولان بزرگ است ایثار را به شکل دیگری عرضه کنید«

--------------

ثریا/ از دفترچه ( پرچین )

 

جواب یک نامه

آقای محترم !

کتاب اهدایی شمارا با دقت خواندم ، بنظر همه چیز درست وهیچ جای

شکی نیست وبنا بر این گفته قدیم : جاییکه عقل می آید ایمان فرار

میکند ، امید است این آب صاف وزلالی را که در دست دارید با گل

جهل وخرافات مخلوط نکنید آنچه که مرا وادار باین نوشتار کرد ، چند

نکته بود که بنظرم باید آنهارا مینوشتم .

بشر هیمشه از ترس به دنبال یک دستگیره میباشد که تعادل خودراحفظ

کند واز تلو تلو خوردن خود جلو گیری نماید همه شانس آنرا ندارند که

به دنبال تحصیل علم ودانش وفرهیختگی بروند عده ای هم محکوم باین

هستند که بقول شما روزگاررا زیر همان شکم بر آمده ها بگذرانند ودم

بر نیاورند چه بسا دردرونشان گفتنی های بسیار انباشته است که از بیم

وخوف نمیتوانند بیان نمایند ، طبیعی است که اندیشه ها باید نابود شوند

تا آنهاییکه بر خر مردا سوارند بتوانند اسب سرکش  خودر ا به مقصد

بر سانند ، من چهره واقعی خدارا در صورت انسانهای مهربان و -

در اندیشه های بزرگ آنها میبینم انسانهایی که برای بشریت خدمت

کرده اند ، جان سپرده اند واکثرا نامی هم از آنها نیست ویا قول دوست

شما پس از سالها که از مرگ او گذشت نام اوآنهم بنا بر منافع به میان

میاید .

بانویی بمن میگفت : اگر روزی سر زمین ما درست شود ؟! ما شمارا

راه نخواهیم داد !!  باو گفتم سر زمین خانه پدری وموروثی او نیست

که بخواهد کسی را راه بدهد یانه ، من پنجهزار سال ریشه دراین خاک

دارم وهرگاه بخواهم بر میگردم اما تو مانند یک علف هرزه درکنار

درختان بزرگ رشد کرده ای ، بعلاوه هنوز برای تو چیزی عوض

نشده است اقبال تو همان بوده که هست ، سقز را درمیان دهانت

میچرخانی وبا صدای آن بر اعصاب ها چکش میزنی انگشتان لبریز

از انگشتریهای گرانقیمت تو با ورقها کار میکنند تا کیف ترا پر نمایند

وتوبتوانی لباسی با مارک ( سلین ) بخری چون به آن نیاز داری تا

بزرگ جلوه کنی من خود بزرگم بزرگترا زهمه صندوق لباس

بی مقدار تو.

درخاتمه پیروزی شمارا آروزمندم اگر چه این پیروزی بی بها باشد

ثریا/ اسپانیا / ژانویه 2011

 

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

قصه ما

و....آنگاه شب فرا رسید وپیامبر دروغین که خبر ظهور اورا آوردند

در آسمان پدیدار شد بر بال یک پرنده غول آسای آهنی !

همه کاسه لیسان دوره گرد از شور وشوق به هوا پریدند وآنگاه راویان

قدیمی با آنکه میدانستند بسوی گناه میروند بر آن دستهای مرده وپوسیده

بوسه ها زدند ودر پیش پای ( ملوکانه اش ) چاکرانه خم شدند .

روزی رسید که دنیا دچار شرم شدواو بخیال خود جام شوکران یا

جام زهررا سر کشید  ودیگران بانتظار فتح  خانه نشستند .

گناه با آنها آمد تا امروز که دستهای هزارساله وسوگندهای دروغینشان

پس مانده ایل ومداحان ده هزار ( ملکولی ) را بسر نشاندند  ؛ بامید

یک پیروزی دیگرگروهی غریبانه راهی دشتهای بیگانه شدند ، پرنده ها

یکی یکی پرواز کردند عده ای هیچگاه بخانه باز نگشتند ودیگران -

روبروی یک پنجره رو به دیوار نشستند بامید آنکه تیغ از دست زنگی

بیفتد ، خورشید دیگر سر برنیاورد انتظار طولانی شد سرگردانیها به

دراز کشید کودکان تازه به دنیا آمده معنی نارنجک وبمب را  مانند

شکلات دانستند وفهمیدند که انتحار چیست .

مادران پشیمان ، مویه کنا ن، بسوی افق دست دراز کردند ،

یک افق بی شفق ،

دختران وپسران جوان باکره مانند سکه های بی ارزش در دکان دلالی

برای فروش نشستند بانتظار ....و... این بود قصه بی غصه ما !

----------------------

در اولین سپیده دم ، باران اشک سیل شد ، نقطه میان دایره سپید گم شد

وخطوط ادیان بهم پیچیدند ،

زندگی خوب است ، زندگی زیباست ، دردلالی وخود فروشی ، کلید

واسطه باید شد وقفل فاحشه هارا بازکرد ،  واین است قصه زندگی ،

اندوه فراموش میشود ، عکس پدر درقابی چوبی جای میگرد وبه دنبال

آن عکسهای دیگر برای یادگاری !

روح به عقب بر میگردد ، پس از هزاران رنج به آیینه مینگرد ،

به بار بران طلابا کوله هایشا ن و....توله هایشان .

بازار طولانی است وبی انتها ، بازار حراجیها ؛ بازار نمایشگاهها ،

بازار قفل وسنجاق وزیر شلواری لکاته ها وزنان کرایه ای ،

حراج واقعی ، جنس عالی ، قیمت ارزان ومیشود سر زمینی را نیز

با محتوی آن به حراج گذاشت .

باید عکسهارا دوباره درقاب بگذاریم قبل از آنکه به بازار حراجی

برسند . و.......این بود قصه بی غصه ما

-----------------------------------------------------

ثریا/23/1/2011

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

شال قرمز

تکه کاغذی ا بصورت یک قایق کوچک درست کردم وبه روی آب انداختم وبه تمای آن نشستم ، با خود میاندیشیدم که ، چگونه ازمیراث انبیا فرار کرد وبر روی سخت ترین صخره ها دریچه ابدیت را به روی خود گشود.

مرغان پراکنده باغ ناگهان جفت شدند واو همچنان نگران از دریچه ای در صبح تاریک  زمستانی رقص دروغ برگها را تماشا میکرد وآنهایی را که درمیان زمین وآسمان تاب میخورند وپاسدار شهادتها بودند !

او همرنگ پاییز بود وبالاترین نسیم صبگاهی را درقلب خود پرورش میداد حال او خود تندیسی شد که بروروی شانه های خسته نهاده میشود.

زمانی است که کمتر میشود امواج دریا را درکرانه ها تماشا کرد تقدیر ما چنین بود  با یک بدرقه طولانی در میان جنگل اشباح سرگردان هر از گاهی تیر ی از کمان شب بر پیکری میخورد وبر شانه لخت وعریانی فرود میاید.

امروز شال سیاهم را با رنگ قرمز عوض کردم وآنرا برگردن دیگری انداختم در روی نیمکت سرد کلیسا چشمانم تنها سایه های وحشت را میدید ودر محراب کلمات درهوا پراکنده میشدند بیاد هزاران گل سرخی بودم که در آنسوی دریا زیر آفتاب سوزان خشک میشوند نام آنهارا نمیدانم همه را در یک ( کلمه ) جمع بستم .

نگاهی به مومنین ساکت که دست به سینه نشسته اند وهمگی لب فرو بسته ، میاندازم :

آه ، بهشت شما  نیز روزی یک جهنم بود وشما آنرا باهم تقسیم کردیدامروز فاجعه های ما در چشمان شما تنها یک حادثه ساده است ورنجهای مارامغرورانه مینگرید وراه گریستن را برخود بسته اید وتنها دستمالهای معطر خودرا درهوا تکان میدهید وهواراآکنده از عطرمیسازید ؟! .

------------------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / جمعه 21/1/2001

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

ساعت 2

نه بسان شما که دسته شلاق دژخیمان را میتراشید

از استخوان برادرانتان

رشته تازیانه جلادان را میبافید

از گیسوی خواهرانتان

ونگین به دست شلاق خودکامگان می نشانیا

از دندانهای پدرانتان ------------احمد شاملو

---------

واینک زنی گریان ، درانبوه غمها

عریانی خودرا پوشاند

برکه ای صاف شد

دربرایرعاشقان دلهای فاسد

با دوچشم فروبسته

به درودگفت ، زیباییهارا

خبر این بود ! ناقوس مرگ

به صدا درآمد

خاک سرخ بر روی خورشید

نشست

گناه ، راهبه شد

گل تنها درگلدان خود پوسید

اشک او خون شد

وبر تارک رنجورش پاشید

اینک آن چشمان بی فروغ

آن پیکر خسته

صلیب واژگونش را بر دوش میکشد

دروازه بان شهر درخواب گران

وپاسداران درکمینگاه مرزها

باید روی دیوار سفید نوشت  :

هر خطی به رگی میرسد

وهر رگی بخون مینشیند

لب  فروبندیم

مرگ را دیدی ، ندیدی

عقربه ساعت روی عدد 2 ایستاد !

--------------------------

ثریا

 

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

ابلیس ، تویی

کدام نفس دمید ، از کرانه ی دوردست

که این چنین بر بازوان بی مهر شما

نیزه ها ، نا جوانمردانه رویید؟

از کدام چشمه گل آلود

آ ب نوشیدید، که چهره کریهه تان

بسان ابلیس

در سایه کوهستان ، به لیسیدن خون

پرداخت

در جاده زمان ، بانتظار ایستاده ام

بانتظار آتشی سوزنده

که هیچ اعتباری آنرا نیست

کدام غرور؟ کدام عشق ؟

سنگهای سخت صخر ها

بیشتر بما میپردازند

تا شما نا مردان

ای سینه هایتان هزار پاره

ای از روشنایی روز  وخورشید

فراری

ای سیه رویان تاریخ

که از سموم   آلودگیها خواهید مرد

--------

در غروبی تاریک

در خا نه ای را کوبیدی

وصولت بی بهای خودرا

دستمایه شادی ها نمودی

بر شانه آن ( امام ) دروغین

سر نهادی

واز دهان ( شیره ای ) پسران جوان

بوسه گرفتی

تازیانه را بر زخمهای دیرین

فرود آوردی

ابلیس تویی ، ابلیس تویی

-----------------------

ثریا

 

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

هویت

برگ برگ تاریخ از هم گسیخت

لحظه وما هها وسالها

از خاطر ها رفت

ساعت میدان بزرگ ، روی عقربه

5 و7 ایستاد

قبیله از کوچه های ویرانه گذشت

درخواب وبیداری

قاری مانند همیشه قار قار میکرد

وآی های یاس میخواند

آه...آن روزهای خوب پر طپش

با آواز دشتی ، شور ، سه گاه

با خط باطل ، از ذهن ما پاک شد

غنچه ها بخاک شدند

کودک امروز ، تاریخ مارا

از پشت ورق میزند

در شبهای چراغانی زیر نورسبز نئون ها

روزهای اسارت را میشمارد

-----

دراین دیار ، دیار بی قرار

درختان تناور هزار ساله

درخاک مهربانیها

درکوچه های شهر وظهر تابستان

سایه خودرا بر سر مسافران خسته

پهن میسازد

وما همچنان رهرو دیروزیم

---------------

ثریا/ اسپانیا/

 

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

دیوار بلند

ز دهقان واز ترک وتازیان /نژادی پدید آمد اندر  میان

نه دهقان ونه ترک ونه تازی بود /سخنها به کردار  بازی بود

------------------

با توام ، ای زلا ترین آبهای دشت

با توام ای شکوه جاودان بوستان

سالها بر من وما گذشت

هنوز به بند  بندغزلهایت آویخته ام

در بی نهایت غم خود

عاشقانه ترین روزهارا

بیاد میاورم

با توام ای نهایت خوبی

با توام

هنوز درخاطر منی

در راهروی باریک قطاری که

به جنوب میرفت

طنین زمزمه عاشقانه ما

پیچیده بود

میان گریه های پنهانی من

وتلاش تن تب دارتو

در گوشه محبس

در میان درختان

در سطح سکوت

راه پر نشیبی را باهم پیمودیم

شب ما با یک درنگ جاودانه

در کوچه های ( نادری )

باقی ماند

اینک میان من وتو

یک دیوار بلند قرار دارد

همان دیواری که مارا ازهم جدا کرد

------------------------------

ثریا/ اسپانیا/ به : الف. شین

 

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

لبخند

شب گذشته خواب دیدم که مرده ام ودر اطاق مخصوص مردگان

بانتظار سوختن خوابیده ام دو فرشته نکیر ومنکر( طبق روایات)

به دیدارم آمدند وپرسیدند :

خدای تو کیست ؟ جواب دادم ، نمیدانم !

آنها پس از مدتی مکث ، گفتند تا سئوال بعدی برایت یک ترانه

وچند آگهی تجارتی پخش میشود !

آوایی از دوردستها بگوشم رسید:

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار باز ید وبا وصل قراری بکند

شهر خالیست زعشاق مگر کز طرفی

دستی از غیب بر آید وکاری بکند !

وآکهی ها:

می نوش با آب انگور مینوش ،

بود آیا که درمیکده ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند؟

با آب انگور مینوش ، می نوش ! -----پایان

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

سکوت !

امروز دیگر به همه چیز وهمه کس بی اعتنا شده ام چشمانم همه چیز

دیده اند ، چشمانی که روزی آنهارا به بادام تشبیه میکردند امروز خیلی

کوچک شده اند ، من دیگر  نه امردادهستم نه اردیبهشت نه فروردین

یا هر فصل دیگری ، همه وجودم به صورت یک تار ابریشم نازک

در آمده است من این رشته را به هر سو کشانده ام ، یکنوع خشونت

در درونم خیز بر میدارد میخواهم فریاد بکشم ، گاهی بیاد گفته های

مادر میافتم که میگفت کمی شانس بهترین ثروت است من برخلاف او

میگویم خوشبختی وبدبختی هرکسی به دست خود اوست اما گاهی از

زیر دست فرشته سرنوشت نمیتوان فرار کرد .

معتاد به نوشتن هستم ونام دفتر چه ام را پرچین گذاشتم  جالب است

من این کلمه را خیلی دوست دارم تنها خواستار آنم که زندگی دیگر

پنجه هایش را غلاف کند وکمتر به صورت وپیکرم  چنگ بکشد ،

شمعی درون یک شمعدان روشن میکنم وبه تماشا مینشینم همه

جا سکوت است ، سکوت  هیچ صدایی این سکوت را نمیشکند گاهی

سکوت هم ترسناک است ، دلم میخواست دران روزها منهم درکنار

دیگران بودم وشمعی به دست میگرفتم وآن مرگ را با واقعیت -

زیر ور میکردم ،  دیگر همه چیر شکسته همه چیز باید بشکند تا

دوباره زندگی کند .

در همه این سالها مانند بز کوهی از این صخره به آن صخره پریدیم

بی آنکه کار مهمی انجام داده باشیم هرکدام از ما دچار همین وحشت

است  ، میخکوب شدن ، امروز اگر حوصله کنم وبا کسی بنشینم باید

با کسانی نشت وبرخاست کرد که بسته های امانتی را درون گنجه ها

پنهان میکنند ومشغول جمع آوری اطلاعات ومطالبی میباشند برای

تهیه تاریخچه خانواد گی وشجرنامه ها !!!

نه اینها برایم ناگوارند خود من تاریخ بزرگی را پشت سر دارم

دراین اطاق کوچک من همه چیز پیدا میشود :

مقداری خوشحالی ، کمی نومیدی ، وچند رشته دانش که از مد افتاده

د ر گوشه ای قرار گرفته اند ، زمان ، زمان دلهره هاست ، زمان

جاه طلبی هاست زمان ، زمان بی اعتنایی ها ست ،  زمانی است

که باید بناهای قدیمی را ویران کرد وبنایی جدیدی را ساخت برای

گوسفندان عده ای را بمرگ محکوم کرد وصندوق مشترک تجربه ها

را کنار گذاشت وبجایش صندوق اعانه وجمع آوری هدایا به بهانه های

گوناگون را به دیوار کوبید .

سر انجام دیروز صبح به ثبت رسیدم وتا سال نه هزارو نهصد ونود

خیالم راحت است !

-------------------------------------------------------

ثریا / پنجشنبه 2011.1.13

 

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

آخرین ترانه

باز برخاستم برخاستم

با یاد تو برخاستم

تا در رسای غمت

خاطرت را عریان کنم

ای روح روشن

من ترا با معیار خداوندی

میسنجم

در زیر این آسمان تاریک وکدر

که جنبش هر  پرنده ای برشاخسار

پدیدار میشود

تو چگونه گم شدی

چه پایان بیهوده ای

آتش سوزان از تو اعتبار یافت

آن شعله که ترا در برگرفت

سوخت جانم را

دریای کدر ومواج

که قلب ماهیان مرده است

در سطح بی موجش

ترا در آغوش میگیرد

دل من درخلوت از هراس میلرزد

وآن بوته گل سرخی را که بتو

هدیه دادم ، در سایه ای درخلوت خانه

خشک شد

تو چو نوری در فا نوس

به معبر پر پیچ وخم کوچه ها

روشنی خواهی بخشید

وبه دلهای مرده

جان میبخشی

زندگی دوباره قومی

از روح تست

اگر ( شرری ) پیدا شود-------

به آنکه در فانوس زندانش خاموش شد

ثریا / اسپانیا

 

آخرین بدرقه

باز بر خاستم ، برخاستم

با یاد تو برخاستم

تا دررسای غمت

خاطرت را عریان کنم

در زیر این آسمان تاریک

که جنبش هرپرنده ای بر شاخسار

پدیدار میشود

تو گم شدی

ای روح روشن

من ترا با معیار خداوندی می سنجم

چه پایان بیهوده ای

آتش سوزان از تو اعتبار یافت

آن شعله که ترا در بر گرفت

سوخت جانم را

دریایی کدر ومواج که قلب ماهیان مرده است

در سطح امواجش ترا دربغل خواهد گرفت

دل من در  خلوت ، از هراس میلرزد

بوته گل سرخی که بتو دادم

در سایه ای درخلوت خانه

خشک شد

تو چون نوری در فانوس

بر معبر پر پیچ وخم کوچه ها

روشنی میبخشی

وبه دلهای مرده جان میدهی

زندگی دوباره قومی ازروح تست

اگر ( شرری ) پیدا شود

------------- باو که چو شعله در فانوس زندانش خاموش

شد.

ثریا/ اسپانیا

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

چه کسی کشت ؟ همای مارا ؟

توکشتی ، اوکشت ، ما کشتیم ؟ شما کشتید ، آنها کشتند؟

چه کسی کشت ؟  بهر روی مرده ها بهتر از زنده ها کار میکنند

ومیتوان از آنها بهره برداری کرد ، خواننده ، نوازنده، خیاط ،

کوزه گر وآن بانویی که بالباس آخرین مدل با زبان انگلیسی جلوی

دوربین میایستد ومیگوید : آی هیت ، آی هیت ، آی لاو یو .....

واین درحالی است که در زمان زنده بودن آن جوان نازنین هیچکس

از او حرفی نمیزد او درسکوت وخاموشی بسر میبرد وسرانجام ...

گلوله ای بیصدا درگلویش منفجر شد.

روح مرحوم عزیز نسین نویسنده ترک تبار قرین رحمت باد ایکاش

زنده میبود وروان ما ایرانیان را میشکافت وکتابی دیگر مینوشت .

تابنده خانم انقلابی امروز در سوگ  او اشک تمساح میریزد ودر

کندل لایتها شرکت میکند وشب دوباره میرود برای فردا گویا شود

ومادام ایکس میتسر ایگرگ وموسیو مونوگل امروز همه ( واقعا)

عزادارند ؟!!!!!.

پیام همددردی وتسلیت خودرا به پیشگاه شهبانو فرح پهلوی مادر

فرزندان ایران تقدیم میدارم وبرایش صبوری را آرزو میکنم و

امیداست مانند همیشه با قامت بلند خود این مصیبت را نیز از سر

بگذارند.

ثریا / اسپانیا / سه شنبه 11/1/2011

 

چشمه فرهاد

انتحار ، زمزمه بهاران است

هنگامه گلهای سرخ وسپید

در کوچه باغهای پردرخت

عشقها زنده میشوند

چیزی را که فراموش کرده بودیم

تو فرهاد کوهکنی

و...من شیرین

دیگر بیگانگی بین ما نیست

بهار میرسد از راه

ترا میبینم که بر صخره ها

نشسته ای ، مانند شاهزاده قصه ها

ونام شیرین را برزبان داری

تو از تبار مردانی

من از بطن زمینم

باهم سفر خواهیم کرد

به شهر آشناییها

به هنگام انتحار

پرنده ه از آواز ایستاد

وخداوند درآسمان گریست

ما دیگر سوگوار نیستیم

این آغاز یک پایان است

-------------------

اندیشه هایمان رشد کردند

دیگر درانتظار آن ( غایب) نیستیم

ما زنده ایم با همه دردهایمان

چگونه میتوان تجربه کرد

صبوری دردهای مارا

اندیشه تو میل به روییدن دارد

در زهر زمین

در کنار گودالهای متعفن

هیچگاه یک گیاه به بار نمینشیند

در چهره شکسته من ، اما

گلستانی است لبریز از گل سرخ

------------------

تو ...تو که بانتظار آن غایبی

تا ازاعماق زمان

با خنجر خونینی بیرون آید

ومن بانتظار پرستو

که بر فراز دریا به پرواز درآید

تو به همراه ماهی مرده سیاه (کوچولو)

به عمق زمین رفتی

من باسلاسه درخشان مزدا

به آسمان رسیدم

از دل من گذشتی

دستهای کوچک من

ترا به دره نامریی خاک پرتاپ کرد

-----------------------------

ثریا/ اسپانیا/

 

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

جام خورشید

تکه های ابر میچرخند ، گاهی بالا وزمانی پایین با اشکال مختلف ،

دستم را دراز میکنم تا تکه ای بردارم دستم درهوا معلق میماند وباد

میخورد  ، گاهی چهره های از انسانی را درمیان ابرهای سپید وسیاه

میبینیم سکوی ابر میچرخد وچهره ها محو میشوند ، به دنبال جایی

هستم برای نشستن  ویا برای فرو بردن بغض هایم ، هنوز خیال او

در سرم وبفکر او که چه آسان از دره مرگ گذشت زمانیکه هوا

هنوز تاریک بود او آنرا ارغوانی ساخت با همت خود وبا جرئت

درتنهایی نیز تنها بود واز ازدحام بیزار وصدای بغض تب دار در

گلویش ، حال پاهایش نیز از رفتن باز مانده است.

او نقشی از یک انسان بود ، نقشی که چندان شانس سر فرازی نداشت

نقش حامی قبیله ، آه مرگها همیشه یکسان نیستند او در زمان ماضی

بین آدمهای ماضی زندگیش را گم کرد ، مانند هزاران نام بی نشان

درزمانی که قلبها در لحظه های هجرت ابدی خود می کوبند .

او حتی خاک را نیز نپذیرفت ، آب روشنایی است ،

او از روزن ماه وسال وقرون خواهد گذشت مانند یک قطره وبه راه

خود ادامه میدهد ، راهی که پایان ندارد .

ابر گریست وگلوی من بسته شد بیاد قامت عمودی او بودم که حال افقی

در میان شعله ها میسوزد.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه دهم ژانویه 2011

 

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

سفر

همراه وپا به پای دوست ،

در پس کوچه های غربت ، به شعله زردی

میپوندم

دستی از میان امواج

دستی از بلندای کوه

با قامتی رشید از دور پیداست

یک شهر درتنفس امواج مرگ

یک مرد مرده درحماسه وعشق

دستی از میان امواج دریا پیداست

با شعله فانوس آبی رنگ

دریا را مشتعل میسازد

آن دست ، دست معجزعشق

وجذبه ودرد است

او ، پشت به اسطوره ها

وافسانه های قوم کلاغها

بی اعتنا به شاعران قصیده سرا

جامه فاخر اجدادی را

بسوی باد فرستاد

فریادش بی صدا

ونامش بر کاغذهای بی رنگ

به دست باد نوشته میشد

زنی مکدر ، با رشته های نقره ای گیسو

در کنار دیوار ، گل میکاشت

مبهوت و.....وامانده

ما کشتی شکستگان  ، بجا مانده در عشق وبیم

مسافران ابدی

با دوست همسفریم

-------------

ثریا/ اسپانیا

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

میعاد

سخنی که با تودارم ، به نسیم صبح گفتم

دگری نمیشناسم بتو آورد پیامی----------سعدی

دلم گرفته ، به راستی روزگار بدی است ودر دورن تاریکیها زندگی

میکنیم ، کلمات بی گناه  پر معنی میباشند ودر چشم بیخردان ونادانان

بی معنی است ، آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده واگر شنیده

همچنان بی احساس مینماید .

زمانه بدی است سخن گفتن از بلندی درختی نورسته  جنایت است باید

نشست ودم فروبست ونپیرسید که تو ، چه اسراری را با خود بخاکستر

سپردی ، افسوس که دیگر نمیتوان زمین وزمان را برای مهربانیها

آماده ساخت ، دلم گرفته برایم آوازی بخوان وبگوشم بگو چه شد ؟

چگونه شد که تو از شاخ بلند صنوبر برخاستی وبسوی آبهای مسموم

شتافتی ؟

دلم گرفته  غمهای شبانه وهزاران درد بی نشان بامن در این نهایت

وحشت دراین دیار غربت مرا احاطه کرده است .

دیگر نه مرزی مانده نه خطی همه جا وحشت وتاریکی حاکم است

دلم گرفته ، میدانم که مرگ درگیاه رشد میکند وتو میخواستی چهره

سیاه شب رابا خون خود نقاشی کنی  وخویشتن را رها سازی ؟!

قبل از آنکه کسی را خطاب کنی  گلوله دردهانت شکفت وآواز تو

نا تمام ماند. دلم گرفته ، دلم گرفته.

-------------------------------------------------------

ثریا / اسپانیا/ شنبه /هشتم ژانویه دو هزارو یازده میلادی

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

جزیره شیطان

باز آمدم  ز گرد را ه رسیده ام /تمام شب را نخفته به پا وسر دویده ام

---------------------------------------------------------

با شکاف وریزش زمین وبارش باران سمی ، جایی برای رویش نیست

پرنده ها درهوا میمیرند .گلهای هزار باغ پر پر میشوند ، شگفتا که در

سرت شوری نیست ، آفتاب را طلوعی دیگر است وبرای دیدن گلهای

صحرایی باید صخره هارا زیر پا گذاشت .

بنفشه ها خاموش ، غمگین علفهای وحشی هرزه  نفس زنان روییده اند

از زمین بی نفس ، تولد بهار نزدیک است ومرگش نزد یکتر همه زنان

سیاه پوش راه را بسته اند ولاله های دشت رنگ باخته اند .

کنار پنجره تاریک انتظار ، شبهارا میگذرانم وبانتظار بازگشت پرندگان

تا آنهارا بشمارم ، قلب من در سینه ام زندانی است مردان دستار بسر

بر آن مصلوب بیگناه خنجر میکشند تا شجاعت سیلی خورده خودرا

به نمایش بگذارند ، پیکرها زخم خورده دراین شب تاریک بانتظار

کلید صبح هستند  تا قلعه فریاد را بگشایند وصبح سپیدرا تماشا کنند

قلب من چند تکه خونی در سینه ام زندانی است ، درکنار شهرکوران

ودر میان  باج گیران وباج گذاران ، تو نگهبان وقراوال آنها هستی ،

نقش همیشه بیدار وهمیشه سوگوار در بی تابی ، نه مردی ، نه دلاور

نه انسان  ، از راستی میلرزی واز درستی فراری هستی ، مرگ تو.

نیز روزی فرا خواهد رسید در خواری مرگی که از تهاجم ارواح پاک

بسوی تو خیز بر میدارد، مرگی که بی صلابت روح وبی سلامت صبح

است ، راه تو  در جزیره ای دور  از دره مرگ میگذرد.

تو رنگهارا نمیشناسی ، تنها بایک رنگ تیره وسیاه آشنا هستی ودر این

هزاره بیداری وپیدایش نسل زمان تو جان خواهی داد واز حوزه زمان

بیرون خواهی شد.

زمان تاختن  تو زمان هزار  قیامت تو درقامت بلند سروهای نورسیده

ورشد کرده بخاک میافتد .

تو از قبیله بردگان ونسل مردگانی  از غار مدینه بسوی شهر روشناییها

آمدی وباز خواهی گشت به غار اصحاف کعف .

--------- ثریا/ اسپانیا/ جمعه/

 

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹

بره گمشده

چه روزگار تلخ وسیاهی ،

بره های گمشده عیسی ، دیگر صدای هی هی

چوپان را ، در وعده گاه نمیشنوند

یک خاطره ، یک ، پیام ، یک تونل سیاه وتاریک

که درانتهای ذهن گمشده ما میگذرد

هیچ پنجره ای بسوی بخشش این دستهای کوچک وتنها

باز نبود

دستهای مهربانی که از بخشش سرشار بودند

او خورشیدرا به میهمانی شبانه خود  دعوت کرد

اواز قد قامت والصلات وقاضی الحاجات دور شد

دست در دست کوچه های تنهایی

بسوی دریا میرود

پنجره تنهایی او بسته شد ، بی هیچ نوری

او بسوی شهر خاکستری  میرود

آنجا که درختان صنوبر را میسوزانند

وروغنش را درمخزنی مرموز پنهان میکنند

او تبدیل به غبار شد ، وبر گلها نشست

وشادمانه رقصید.

-----------------------------

ثریا / اسپانیا/ ششم ژانویه دوهزارو یازده

برای شاهپور علیرضا پهلوی /شاهزاده جوان

 

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

2011

زمین را باران برکت شدن ، مرگ فوارها از این دست است

ورنه خاک از » ما« باتلاقی خواهد شد.

چون بگونه بارانی حقیر مرده باشی----------الف بامداد

------------

بیست ویازده ! جمع آن میشود چهار باضافه یک صفر !

یازده یک جاده طولانی وناهموار باید دران بانتظار اتوبوس بعدی

بود ، باید سر جاده ایستاد تا اتوبوس بعدی را گرفت ! معلوم نیست

تا چه مدت  باید سر جایت بایستی  ومیخکوب شوی این روزها انبوه

رهروان زیاد است خط عابر پیاده را برداشته اند وبر تعداد اتوبوسها

افزوده شده است

او نیز رفت بسوی شهر خاکستری ، اما بی صدا او تبدیل به غباری

خواهد شد وبر چهرها ها مینشیند اوجایش رابه کسانی داد که فن

کیمیا گری میدانند ومیتوانند سکه های قلب را به طلا تبد یل کنند امروز

روزگار سکه سازان بی هویت وبی شرم وبی آبروست ودور فواحش

وخود فروشان دوره گرد وبالا رفتن برجها بر فراز شهرهای بیقواره

تقدیر او چنین بود ، تقدیر یا سرنوشت ؟ با اندوهی جاودانه کی میشود

این دردها را فروکش کرد زمانی که به آزادی عشق میاندیشی ؟

--------------------برای علیرضا پهلوی

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

شبکلاه

در بگشا ، باز کن پنجره شب را

که بستوه آمده ام از این شب تار

میان خورشید همیشه روشن عشق

زیبایی هایی است که مرا میکشد

همیشه بسوی خود

این درخت کهنسال ؛ نه شکسته

نه خشک ، گم شده درتنهایی خود

عشق های جوانی را با شرابی سرخ

سر کشیدم

آرزوهارا بوییدم ودرپس حصاری

پشت یک درخت بخاک سپرد م

هیچ نگاه ستمگری را چشمان من

نپسندید

زنده ام ، زنده

کشتی شکسته ، بساحل رسید

مرغ آتش پر وبا ل سوخته ؛ زنده شد

نه بر آغاز جهان میاندیشم ونه به پایانش

همان رهرو دیرینه ام که حکایتها دارم

در پس برده خاک گرفته اطاق شما

آفتاب ، ماه ، ستاره ، دشت سرسبز ،کوه

با من گفتگوها دارند

چه رازی است درپس این دلداگی ها ؟!

-------- ثریا / اسپانیا / 11/1/4

 

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

بقیه ......

امروز در میان امواج شدیدی شناورم ، ساعتها میگذرد که تنها

در سکوت وتاریکی نشسته ام احساس شدید وغمی سنگین بردلم

نشسته ، همه تغییر میکنند منهم تغییر کرده ام ، اما همه چیزهای

کوچک وقدیمی در ذهنم جریان دارند واین چیزی نیست که بتوان

آنرا نادیده گرفت متاسفانه امروز همه نغمه هایشان را جداگانه

سر داده اند وهر کسی آواز خودش را میخواند کسی به صدای

کوتاه وبی وسعت من گوش نمیدهد همه از هم جدا مانده وجدا

افتاده ایم . 

همه به دنبال تجربه های انفرادی خود میباشند کسی میل ندارد

درجمع باشد ( جمع شدن ) خطرناک است حال یا دردیر ویا

درخانقاه یا مسجد یا کلیسا  واین درحالی است که اکثر ما میل

داریم از ظلمت وتاریکی بیرون بیاییم  و.....تصویر زندگی امروز

ما :

دختر جوانی را تکه تکه کردند ودر درون کیسه زباله انداختند !

زنی به دست شوهرش به قتل رسید

زنی مردی را تکه تکه کرد وخودش را به دارزد

چند ین نفر اعدام شدند

سیل بیشتر شهرها وخانه هارا به زیر آب برده است

آتش سوزی مهیبی همه جارا فرا گرفته

دزدی وحمل پولهای مشکوک ، مواد مخدر وروسپی گری

جاسوسی وخبر دادن وبردن دوستان به سلاخ خانه

تجاوزهای جنسی ، بیماری های غیر قابل درمان

بانتظار جنگهای صلیبی باید بنشینم ؟!

حکومت های جبار ودیکتاتور با بیشرمی دنیارا میگردانند !

بمب ، بمب ، بمب اتمی ، آه ....بمب روی دماغم نشسته است

اسلحله پشت گردنم را احساس میکنم ومنتظر شوت آن هستم !

و ...و .....و.....

و.....دیگر باغبانی با جاروی دست بلندش باغچه را نمیروید

خاطرات گذشته مانند گلوله نخی ابریشمی بهم پیچیده گاهی سر

نخی ازآن را میگیرم وتا انتها میکشم گره هایش را میشمارم

نقابها ازچهر ها برداشته شده همه عریانند دسته گلی را با برگ

سبزی مخلوط میکنم وبهم میپیچم تا در کنار دیواری ویا گوری

آنرا بگذارم درمیان آن ( گل خشخاش ) نیز دیده میشود .

پابان

 

بالای تپه

ناقوسها خاموش شدند ، شور وغوغا ی سال نو فرونشست همه چیز

بحال عادی برمیگردد .من مانند هروز از این تپه وپله ها بالا میروم

سالهای که کارم همین است بالا رفتن وپایین آمدن در آنسوی نرده ها

زندگی من قرار دارد ، موقتی ! یا دائمی ؟ یک خانه کوچک شبیه یک

هتل ،  آبی وسفید ، راهروهای دراز از رنگ سفید درها بیزارم دلم

میخواست همه درها از چوب  گرابنهای ماهاگونی بودند ! یک آبشار

مصنوعی درکنار خانه روی ساعت کار میکند میان برف وباران باد

او از ارتفاع به پایین میریزد فواره ها سر میکشند روی بالکن خانه

میایستم تا دور شدن آفتاب را تماشا کنم جلوی چشمم یک درخت تنها

قد کشیده است بیاد ترانه تک درختی میافتم  روی یک صندلی کهنه

مینشینم وآسمان را با انگشتهایم لمس میکنم در آنسوی شهر دریا آرام

خوابیده من تنها لکه ای از آنرا میبینم گاهی آبی ، گاهی خاکستری

صدایش را نمیشنوم امواجش را نمیبینم نسیم سردی میوزد برگها را

میلرزاند بر میگردم ، گاهی دلم هوای لندن را میکند لندن خاکستری

با خیابانهای شلوغ فروشگاههای بزرگ ودخترانی که باشیشه عطر

بانتظارت ایستاده اند تا آنرا بتو بپاشند ! تالارهای بزرگ ، گالر یها

وزندگی مرموز واسرار آمیز مردمی که با لبهای بسته وچشمان

پنهان شده زیر عینک از کنارت میگذرند  وسر آنجام آن موجودی را

که درآنجا بجایش گذاشتم ،موجوی که برایم خیلی عزیز است .

کتابی را برمیدارم که همه صفحات آن به رنگ کاه شده اشعاری حقیر

که نه حماسه اند ونه عاشقانه نه عشقی نه سرودی همه درتکاپوی

چیزی هستنمد که خودشان نمیدانند چیست ، یکی به گنبد سبز سلام

میگوید دیگری رویش به فلسطین است وسومی میخواهد راهی رود

اردن بشود ودیگری آرزو دارد به دریا برسد ! کتاب را به گوشه ای

پرتا ب مکینم ومیاندیشم که همه ما زیرنفوذ این گفته ها ی ناقص لرزیدیم

چرا که همه درقفس حقارتها محبوس بودیم

------------ثریا / اسپانیا . 11/1/2

 

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

آغاز فصلی تازه

هر فصلی ، پیامبری دروغین

با سروده ها وسوره های باطلی

مارا به ایمان فرا میخوانند

دستشان درجیب  وگریبان ما

آنها ورد غریبی را میدانند

دست آنها درجیب ما ودستهای ما

بر آسمان

زمان قحطی زده

زمان بخاک سپردن عشق

وتشنگی ، تشنه جرعه ای آب گوارا

امامان کاذب

که برخود نام صادق میگذارند

رویاها گم شده

از برگ ریز پاییز تا شکوفه ی دربهار

از آواز ملکوی یک پری

تا بارش باران

همه جا تلاوت است ، تلاوت

با ناهنجارترین آوازها

باید سنگ نا امیدی را

بسویی افکند

باید رفت ودر چشمه صبح غسل کرد

به آواز گرم ودلنشینی

که از نای چوپان بگوش میرسد

دل داد

باید زیر بارن رفت

وچشم به صحرای انتظار دوخت

پندار من پر شده از برگهای  سبز

  بهار سپید فرا میرسد

دشتها لبریزند از لاله های سرخ

پرستوها بر شاخه نارون

آواز سر خواهند داد

ودر شیب تپه ها ، آهوان خواهند دوید

جای پایشان را خواهیم دید

چشمه گمشده را خواهیم یافت

کلاغهای مرده یکی یکی برخاک میافتند

وتا ساحل افق

همه درتب وتابند

از راه میرسد آن کاروان خسته

تا بیدارکند مارا ازخواب خوش

غفلت !

--------ثریا/ اول ژانویه 2011