دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

صفحه دوم ؛ خرکی را به عروسی خواندند

این صفحه ، روزانه است

----------------------

مادر ، گناه زند گیم را بمن ببخش /زیرا اگر گناه من این بود ازتوبود

هزگز نخواستم که ترا سر زنش کنم /اما ترا براستی از زادنم چه سود

-------------------------------------------------------

در یکی از دورافتاده ترین وقدیمی ترین شهرهای سر زمینم دردمای

داغ تابستان کویردیده به دنیا گشودم ، نمیدانم چه ساعتی بود اما ساعت

نحسی بحساب میامد وگویا دنیا قمر درعقرب بود مانند امروز !

در آن شهر هنوز مردم در پیله خاک گرفته قدیم میزیستند وهنوزمیان

قبیله هایی گوناگون با یکدیگر جدال داشتند جناب شیخ که اکثراستان را

زیر امپراطوری خود داشت کمتر اجازه میداد که پیروانش با مردم

عادی وعامی معاشرت داشته باشند ومتاسفانه مدرسه ای که من درانجا

درس میخواندم متعلق به همین گروه وقوم بود ، مردمی متعقد به مسائل

خود وپیرو رهبرشان که مانند گله گوسفند به د نبالش بودند ودرهر

خانه ای عکس مبارک ایشان روی طاقچه بود وهمه بسر ایشان سوگند

میخوردند .

مارا به عروسی دعوت کردند ومن بیخبر ازهمه چیزموهای بافته ام

را باز کردم وبه دور شانه هایم ریختم با روبان صورتی رنگی در

بالای سرم یک پاپیون درست کردم جورابهای کوتاه ورزشم را پوشیدم

با یک پیراهن تافته بدون آستین که دختر خوانده عمه ام برایم دوخته بود

در آنجا همه زنها ودختران حتی دختران خردسال چادر بسر داشتند

ومن مانند یک موجود عجیب الخلقه درمیان آنها راه میرفتم بکسی

اعتنایی نداشتم به هنگام غذا خوردن دیدم همه خودرا بهم چسپانده

وسر سفره جایی برای من نیست به درون آشپزخانه رفتم دایه امرا

پیدا کردم وگفتم من گرسنه هستم . دایه گونهایش را چنگ کشید که

ای وای خدا مرگم بدهد این چه ریختی است تو آمده ای مگر خانم

نگفت که باید با چادر وشلوار وجوراب کلفت میامدی ؟ بیا بیا برویم

ببرمت خانه ولباست را عوض کن ،

درهمین بین زنی مسن جلویم ایسنتاد گفت :

دختر کوچولو ، به کدام مدرسه میروی ؟ من نام مدرسه را باو گفتم

واورفت .

فردای آنروز مرا به دفتر احضار کردند خانم مدیر وسط دفتر مانند

شمر ایستاده بود ودرکنارش زن فراش مدرسه ، خانم مدیر گفت :

شنیده ام که موهایت را افشان کرده ای آنهم موهای پر شپشت را

بمن گزارش شده که موهای تو شپش ورشک دارند وباید آنهارا از

ته بزنی وناگهان با قیچی بزرگی که دردستش بود موهای بافته مرا

از ته برید وبا اکراه به دست زن فراش داد وگفت : برو اینها را

درون تنوز بیانداز تا بسوزند وسپس رو بمن کرد وگفت :

فورا برگرد خانه وبگو سرت را با نفت بشویند !!!! بخانه برگشتم

با موهایی که کج وکوله ازته بریده شده بودند وبه رختخواب رفتم

دچار تب ولرز بودم واین تب ولرز هفت سال طول کشید وهیچکس

نتوانست بفهمد که دردم چیست ،هرچه بعداز آن اتفاق افنتاد دیگر

برایم مهم نبود تنها آرزو داشتم از آن شهر ومردمش فرارکنم وبجایی

بروم که هیچکس نباشد واولین غربت من شروع شد وریشه ای که

در آن خاک داشتم پاره شد.

واین داستان ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: