تب جانم را میسوزاند وهر روز رو به تحلیل میرفتم زمانی که کمی
حالم بهتر بود کنار پنجره مشرف به خیابان میرفتم نوری که از پنجره
به درون میتا بید مرا گرم میکرد از دور دستها صدای آوای نی ای را
میشنیدم گوشم را به پنجره می چسپاندم تا بهتر بتوانم آن آوای جادویی
را بشنوم.
هر روز یک دکتر جدید با دارویی جدید بر بالینم بود ویامن درراهروی
تنها بیمارستان شهر ( دادسن) دراز میکشیدم بانتظار طبیب ، یکی نظر
میداد که مالاریا دارم ، دیگری میگفت مسلول است وسومی مییگفت که
تیفوس گرفته وآخرین آنها که از خارج آمده بود ، گفت طائون است !!
اطرافم خلوت شد دکتر خارجی نظرش را داد ه بود ! غذایم هرروز در
یک کاسه چینی با یک لیوان لعابی پر آب وکمی نان بگوشه اطاقم رها
میشد، دایه ام رفته بود تا مبادا بیماری مرا به فرزندانش منتقل کند ؟!
ومادرم درکنار زنان همسایه ودوستان به دنبال پنجمین همسر ویک ...
صاحاب ! .
یکسال گذشت عده ای نظر دادند که بهتر است به پایتخت برویم ودرآنجا
دکتر ودارو بیشتر است شاید پزشکان بهتری بیابیم ودرمان شوم ومادرم
میگریست که اگر مرد درخاک غربت اورا بخاک بسپارم بر ای او به
غیراز شهر وده خودش همه جا غربت بود .
پانزدهم فروروین بود که ما با خستگی تمام از اتوبوس جهان گرد پیاده
شدیم ، سه روز درراه بودیم وهرشب درشهری دریک میهمانخانه بسر
میبردیم ، نه قطار بود ونه هواپیما تنها دو اتوبوس مسافر بری جهانگرد
وجهان تور که متعلق به دوبرادر( محمود واحمد لکو) بود دوبرادر -
چاق وپرگوشت که اولین تاکسی را نیز به شهر آوردند وبرای اسفالت
اولین خیابان اقدام کردند واین آخرین چیزی بود که من درآن شهر دیدم
آن روزها خانه ما درخاج از شهر در منطقه والی اباد قرارداشت یک
خانه بزرگ با درختان سر بفلک کشیده وپایاب _ نهری که از میان
خانه میگذشت وبخانه همسایه میرفت ومردی بنام کش کشو که هرروز
با جاروی دست بلندش از درون این نهر به خانه دیگری میرفت تا
کثافات آنرا پاک کند .
باغچه های سبزی کاری ، گاوگرد برای آبیاری کرت ها و
باغچه ها وداربست های انگوری که در کنار پایاب قرار داشت وروی
آن سایه انداخته بود جایی که هرروز مادرم با رفقایش کنار سماور -
مینشت وقلیان دود میکرد !.
پدرم گاه گاهی بما سر میزد وبه اطاق من میامد مرا دربغل میگرفت
عجب آنکه حالم بهتر میشد ودرجه حرارت بدنم پایین میامد .
هیچ نمیدانستم که خطای بزرگ زندگی ما درکجاست ؟ وتفاووت بین
خیر وشر را چگونه میتوان وفهمید .
این داستان همچنان ادامه دارد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر