چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

بیمارستان شوروی

خانه را ویران مکن ، ای عشق که اینجا

گاه گاهی مانندگان عقل را منزل میکنند

-------------------------------

گاهگاهی عجوزه پیری بخانه ما میامد وبا خود داروی چشم زخم یا

دعایی که ( آقاسید ) داده بود برایم میاورد ! بعدها همین آقا سید یکی

ار امامان بزرگ شهر شد.

بهر روی آن خانه بفروش رفت ، درشکه فروخته شد وما با چنددست

لباس وچند چمدان مقوایی راهی دیار غربت شدیم.

درخانه خویشی فرود آمدیم آن خانواده مهربان که یاد آنها همیشه گرامی

باد هر ر وز مرا با اتومبیل از این مطب به آن دکتر واز این بیمارستان

به آن درمانگاه میبردند وکسی نمی فهمید چه دردی درونم را میخراشد

تا اینکه به همت دوستی دربیمارستان ( شوروی) آن زمان بستری شدم

بمدت یکهفته، پس از آزمایشات لازم جواب دادند :

نه تیفوس دارد ، نه سل ونه طائون ! او از یک شوک شدید عاطفی

رنج میکشد ، با چند شیشه شربت وچند داروی ساده بخانه برگشتم

دنیا عوض شده بود واز اینکه دیگر کسی از من فرار نمیکند سخت

خوشحال بودم ، درهمسایگی ما خانواده ای زندگی میکردند که بسیار

با من مهربان بودند ومرا دوست داشتند ، نام زن ( هلن ) واز اهالی

لهستان بود وهمسرش مردی بسیار جذاب وخوش بود بنام مهندس

(ر ) روزها مرا به گردش میبردند برایم لباسهای جدید وشیکی حریدند

واز اینکه میتوانستم پیراهن آستین کوتاه با جوراب زیر زانو بپوشم با

کفش ورنی مشکی احساس شدید خوشی بمن دست میداد ، موهایم

بلند وپرپشت وخودم گویی تازه به دنیا آمده ام .

اما این دوران خوش چندان طول نکشید وعمر دولتم کوتاه بود ، مادر

رفته بود و( او) را پیداکرده سخت خوشحال مرا کشان کشان باچشمان

اشک آلود به آن خانه لعنتی برد ، خانه ای که سالهای برایم یک زندان

پر شکنجه ویک کابوس بود ، حرمسرایی مرکب از چند زن وچند نره

خر وماده گرگ ، خانه ای که به همه چیز شبیه بود غیر ازیک خانه

ومحل وماوای آسایش ، زنان آشغالی که از چهار گوشه مملکت پیدا

شده وحال افتخار همسری ( اقا جان ) را دااشتند چند صیغه ، چند

همسرعقدی وتوله هایشان، یک جهنم به تمام معنا بود ومن دراین خانه

میبایست زندگی میکردم  ، آرزو داشتم به نزد هلن برمیگشتم او مرا

مانند دخترش دوست میداشنت ، او هیچگاه بچه دار نشده بود ایکاش

مرا پیدا میکرد ومرا نجات مید اد حال دراین جهنم که هروز شعله های

آتش آن فزونی میافت ، چگونه زندگی کنم ، ایکاش مرده بودم درهمان

شهر خودمان درکنار پدرم ، کنار عمه ام وبقیه ، حال دراین خانه مانند

یک بازیچه مرا به تماشا گذارده اند.

بسن سیزده سالگی رسیده بودم ، گونه هایم رنگ گرفته وسینه هایم رشد

کرده واحساس میکردم دیگر بزرگ شده ام ، درمدرسه همکلاسیهایم

مرا بخاطر لهجه شهرستانیم مورد تمسخر قرار میدادند ،نه درخانه  ونه

درمدرسه درهیچ جای دنیا آرامشی نداشتم ، مادرم خودش را با خانه

سرگرم میکرد وهر چند گاهی بمن میگفت ، بر میگردیم ، دوباره به

وطنمان بر میگردیم ! او داشت هم خودش  وهم مرا فریب میداد .

وداستان همچنان ادامه دارد.........

 

هیچ نظری موجود نیست: