یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

روزیکه موهایم را بریدند !

چهار ساله بودم که پدر ومادر از هم جدا شدند پدرم قبل از آن زنی

داشت که دختر آخوند حسین مقدس بود دختری هم داشت .

مادر من بی اطلاع از این موضوع همسر او شد ودر واقع همسر

دوم او بود ، مادرم درخانه اربابی بزرگ شده وبسیار زیبا بود اما پدرم

مردی خوشگذران اهل عیش ونوش وعزیز دردانه زنان شهر .

مانند توپ فوتبال بین خانه پدری ومادر دررفت وآمد بودم به مکتب رفتم

وقران را تمام کردم وسپس میبایست در مدرسه نام نویسی کنم  به مدد

وکمک یک ( دوشاخه ) دربهترین مدرسه شهر نامم به ثبت رسید !

متاسفانه گناهی بر گناهانم اضافه شد وآن جدایی پدر ومادر بود وهمین

گناهان باعث میشد که خودرا کنار بکشم وپنهان شوم .

بر سر در مدرسه تابلویی نصب شده بود که در بالاترین قسمت آن

نوشته شده بود : خدا ، شاه ، میهن ،وزیر آن شعر معروف توانا بود

هر که دانا بود . ز دانش دل پیر برنا بود ؟ امروز این اشعار درزباله

وزیر خروارها خاک مدفون شده اند وهیچ پیری از دانش دلش جوان

نمیشود ،

نخستین بار بود که د رکنار دختران اشراف وبزرگان شهر

روی یک نیمکت مینشستم درمکتبخانه همه بچه های گرو گوری وکچل

و پر آبله  ویا چشمانشان تراخم داشت ، اما درمدرسه دخترانه شهرهمه

تر وتازه با روپوش ارمک خاکستری سر دست ویقه سفید وموها بافته

زیر روسری پنهان بودند تنها سر کلاس مجاز بودیم که روسریهارا

از سرمان برداریم . اکثرا مییبایست شلوار بلندی میپوشیدم وموقع زنگ

ورزش اجازه داشتیم چوراب سفید ساقه کوتاه با کفش ورزشی سفید

بپوشیم . ساعت ورزش برایم بهترین ساعات درسی بود ، آزاد ازهر

بند وشلوار وجوراب وچادر وروسری وروپوش ارمک !

موهای من بلند ، پر پشت ومشکی تا مرزکمرم میرسید هفته ای یکبار

آنهارا میشتند وبرایم محکم میبافتند با دوروبان سفید در بناگوشم بشکل

دو پروانه آرایش میدادندوسپس روسری را روی سر میانداختم و

بمدرسه میرفتم درتمام این مدت اجازه نبود که موهایم باز باشند تنها

موقع خواب روبانهارا از موهایم جدا میکردم .

عصرها پدرم جلوی مدرسه بانتظارم بود تا باهم بخانه برگردیم ومن

همه روز بانتظار این لحظه بودم.

وداستان همچنان ادامه دارد...

 

هیچ نظری موجود نیست: