چهار ساله بودم که پدر ومادر از هم جدا شدند پدرم قبل از آن زنی
داشت که دختر آخوند حسین مقدس بود دختری هم داشت .
مادر من بی اطلاع از این موضوع همسر او شد ودر واقع همسر
دوم او بود ، مادرم درخانه اربابی بزرگ شده وبسیار زیبا بود اما پدرم
مردی خوشگذران اهل عیش ونوش وعزیز دردانه زنان شهر .
مانند توپ فوتبال بین خانه پدری ومادر دررفت وآمد بودم به مکتب رفتم
وقران را تمام کردم وسپس میبایست در مدرسه نام نویسی کنم به مدد
وکمک یک ( دوشاخه ) دربهترین مدرسه شهر نامم به ثبت رسید !
متاسفانه گناهی بر گناهانم اضافه شد وآن جدایی پدر ومادر بود وهمین
گناهان باعث میشد که خودرا کنار بکشم وپنهان شوم .
بر سر در مدرسه تابلویی نصب شده بود که در بالاترین قسمت آن
نوشته شده بود : خدا ، شاه ، میهن ،وزیر آن شعر معروف توانا بود
هر که دانا بود . ز دانش دل پیر برنا بود ؟ امروز این اشعار درزباله
وزیر خروارها خاک مدفون شده اند وهیچ پیری از دانش دلش جوان
نمیشود ،
نخستین بار بود که د رکنار دختران اشراف وبزرگان شهر
روی یک نیمکت مینشستم درمکتبخانه همه بچه های گرو گوری وکچل
و پر آبله ویا چشمانشان تراخم داشت ، اما درمدرسه دخترانه شهرهمه
تر وتازه با روپوش ارمک خاکستری سر دست ویقه سفید وموها بافته
زیر روسری پنهان بودند تنها سر کلاس مجاز بودیم که روسریهارا
از سرمان برداریم . اکثرا مییبایست شلوار بلندی میپوشیدم وموقع زنگ
ورزش اجازه داشتیم چوراب سفید ساقه کوتاه با کفش ورزشی سفید
بپوشیم . ساعت ورزش برایم بهترین ساعات درسی بود ، آزاد ازهر
بند وشلوار وجوراب وچادر وروسری وروپوش ارمک !
موهای من بلند ، پر پشت ومشکی تا مرزکمرم میرسید هفته ای یکبار
آنهارا میشتند وبرایم محکم میبافتند با دوروبان سفید در بناگوشم بشکل
دو پروانه آرایش میدادندوسپس روسری را روی سر میانداختم و
بمدرسه میرفتم درتمام این مدت اجازه نبود که موهایم باز باشند تنها
موقع خواب روبانهارا از موهایم جدا میکردم .
عصرها پدرم جلوی مدرسه بانتظارم بود تا باهم بخانه برگردیم ومن
همه روز بانتظار این لحظه بودم.
وداستان همچنان ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر