دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

جواب یک نامه

آقای محترم !

کتاب اهدایی شمارا با دقت خواندم ، بنظر همه چیز درست وهیچ جای

شکی نیست وبنا بر این گفته قدیم : جاییکه عقل می آید ایمان فرار

میکند ، امید است این آب صاف وزلالی را که در دست دارید با گل

جهل وخرافات مخلوط نکنید آنچه که مرا وادار باین نوشتار کرد ، چند

نکته بود که بنظرم باید آنهارا مینوشتم .

بشر هیمشه از ترس به دنبال یک دستگیره میباشد که تعادل خودراحفظ

کند واز تلو تلو خوردن خود جلو گیری نماید همه شانس آنرا ندارند که

به دنبال تحصیل علم ودانش وفرهیختگی بروند عده ای هم محکوم باین

هستند که بقول شما روزگاررا زیر همان شکم بر آمده ها بگذرانند ودم

بر نیاورند چه بسا دردرونشان گفتنی های بسیار انباشته است که از بیم

وخوف نمیتوانند بیان نمایند ، طبیعی است که اندیشه ها باید نابود شوند

تا آنهاییکه بر خر مردا سوارند بتوانند اسب سرکش  خودر ا به مقصد

بر سانند ، من چهره واقعی خدارا در صورت انسانهای مهربان و -

در اندیشه های بزرگ آنها میبینم انسانهایی که برای بشریت خدمت

کرده اند ، جان سپرده اند واکثرا نامی هم از آنها نیست ویا قول دوست

شما پس از سالها که از مرگ او گذشت نام اوآنهم بنا بر منافع به میان

میاید .

بانویی بمن میگفت : اگر روزی سر زمین ما درست شود ؟! ما شمارا

راه نخواهیم داد !!  باو گفتم سر زمین خانه پدری وموروثی او نیست

که بخواهد کسی را راه بدهد یانه ، من پنجهزار سال ریشه دراین خاک

دارم وهرگاه بخواهم بر میگردم اما تو مانند یک علف هرزه درکنار

درختان بزرگ رشد کرده ای ، بعلاوه هنوز برای تو چیزی عوض

نشده است اقبال تو همان بوده که هست ، سقز را درمیان دهانت

میچرخانی وبا صدای آن بر اعصاب ها چکش میزنی انگشتان لبریز

از انگشتریهای گرانقیمت تو با ورقها کار میکنند تا کیف ترا پر نمایند

وتوبتوانی لباسی با مارک ( سلین ) بخری چون به آن نیاز داری تا

بزرگ جلوه کنی من خود بزرگم بزرگترا زهمه صندوق لباس

بی مقدار تو.

درخاتمه پیروزی شمارا آروزمندم اگر چه این پیروزی بی بها باشد

ثریا/ اسپانیا / ژانویه 2011

 

هیچ نظری موجود نیست: