و....آنگاه شب فرا رسید وپیامبر دروغین که خبر ظهور اورا آوردند
در آسمان پدیدار شد بر بال یک پرنده غول آسای آهنی !
همه کاسه لیسان دوره گرد از شور وشوق به هوا پریدند وآنگاه راویان
قدیمی با آنکه میدانستند بسوی گناه میروند بر آن دستهای مرده وپوسیده
بوسه ها زدند ودر پیش پای ( ملوکانه اش ) چاکرانه خم شدند .
روزی رسید که دنیا دچار شرم شدواو بخیال خود جام شوکران یا
جام زهررا سر کشید ودیگران بانتظار فتح خانه نشستند .
گناه با آنها آمد تا امروز که دستهای هزارساله وسوگندهای دروغینشان
پس مانده ایل ومداحان ده هزار ( ملکولی ) را بسر نشاندند ؛ بامید
یک پیروزی دیگرگروهی غریبانه راهی دشتهای بیگانه شدند ، پرنده ها
یکی یکی پرواز کردند عده ای هیچگاه بخانه باز نگشتند ودیگران -
روبروی یک پنجره رو به دیوار نشستند بامید آنکه تیغ از دست زنگی
بیفتد ، خورشید دیگر سر برنیاورد انتظار طولانی شد سرگردانیها به
دراز کشید کودکان تازه به دنیا آمده معنی نارنجک وبمب را مانند
شکلات دانستند وفهمیدند که انتحار چیست .
مادران پشیمان ، مویه کنا ن، بسوی افق دست دراز کردند ،
یک افق بی شفق ،
دختران وپسران جوان باکره مانند سکه های بی ارزش در دکان دلالی
برای فروش نشستند بانتظار ....و... این بود قصه بی غصه ما !
----------------------
در اولین سپیده دم ، باران اشک سیل شد ، نقطه میان دایره سپید گم شد
وخطوط ادیان بهم پیچیدند ،
زندگی خوب است ، زندگی زیباست ، دردلالی وخود فروشی ، کلید
واسطه باید شد وقفل فاحشه هارا بازکرد ، واین است قصه زندگی ،
اندوه فراموش میشود ، عکس پدر درقابی چوبی جای میگرد وبه دنبال
آن عکسهای دیگر برای یادگاری !
روح به عقب بر میگردد ، پس از هزاران رنج به آیینه مینگرد ،
به بار بران طلابا کوله هایشا ن و....توله هایشان .
بازار طولانی است وبی انتها ، بازار حراجیها ؛ بازار نمایشگاهها ،
بازار قفل وسنجاق وزیر شلواری لکاته ها وزنان کرایه ای ،
حراج واقعی ، جنس عالی ، قیمت ارزان ومیشود سر زمینی را نیز
با محتوی آن به حراج گذاشت .
باید عکسهارا دوباره درقاب بگذاریم قبل از آنکه به بازار حراجی
برسند . و.......این بود قصه بی غصه ما
-----------------------------------------------------
ثریا/23/1/2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر