جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

شال قرمز

تکه کاغذی ا بصورت یک قایق کوچک درست کردم وبه روی آب انداختم وبه تمای آن نشستم ، با خود میاندیشیدم که ، چگونه ازمیراث انبیا فرار کرد وبر روی سخت ترین صخره ها دریچه ابدیت را به روی خود گشود.

مرغان پراکنده باغ ناگهان جفت شدند واو همچنان نگران از دریچه ای در صبح تاریک  زمستانی رقص دروغ برگها را تماشا میکرد وآنهایی را که درمیان زمین وآسمان تاب میخورند وپاسدار شهادتها بودند !

او همرنگ پاییز بود وبالاترین نسیم صبگاهی را درقلب خود پرورش میداد حال او خود تندیسی شد که بروروی شانه های خسته نهاده میشود.

زمانی است که کمتر میشود امواج دریا را درکرانه ها تماشا کرد تقدیر ما چنین بود  با یک بدرقه طولانی در میان جنگل اشباح سرگردان هر از گاهی تیر ی از کمان شب بر پیکری میخورد وبر شانه لخت وعریانی فرود میاید.

امروز شال سیاهم را با رنگ قرمز عوض کردم وآنرا برگردن دیگری انداختم در روی نیمکت سرد کلیسا چشمانم تنها سایه های وحشت را میدید ودر محراب کلمات درهوا پراکنده میشدند بیاد هزاران گل سرخی بودم که در آنسوی دریا زیر آفتاب سوزان خشک میشوند نام آنهارا نمیدانم همه را در یک ( کلمه ) جمع بستم .

نگاهی به مومنین ساکت که دست به سینه نشسته اند وهمگی لب فرو بسته ، میاندازم :

آه ، بهشت شما  نیز روزی یک جهنم بود وشما آنرا باهم تقسیم کردیدامروز فاجعه های ما در چشمان شما تنها یک حادثه ساده است ورنجهای مارامغرورانه مینگرید وراه گریستن را برخود بسته اید وتنها دستمالهای معطر خودرا درهوا تکان میدهید وهواراآکنده از عطرمیسازید ؟! .

------------------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / جمعه 21/1/2001

هیچ نظری موجود نیست: