انتحار ، زمزمه بهاران است
هنگامه گلهای سرخ وسپید
در کوچه باغهای پردرخت
عشقها زنده میشوند
چیزی را که فراموش کرده بودیم
تو فرهاد کوهکنی
و...من شیرین
دیگر بیگانگی بین ما نیست
بهار میرسد از راه
ترا میبینم که بر صخره ها
نشسته ای ، مانند شاهزاده قصه ها
ونام شیرین را برزبان داری
تو از تبار مردانی
من از بطن زمینم
باهم سفر خواهیم کرد
به شهر آشناییها
به هنگام انتحار
پرنده ه از آواز ایستاد
وخداوند درآسمان گریست
ما دیگر سوگوار نیستیم
این آغاز یک پایان است
-------------------
اندیشه هایمان رشد کردند
دیگر درانتظار آن ( غایب) نیستیم
ما زنده ایم با همه دردهایمان
چگونه میتوان تجربه کرد
صبوری دردهای مارا
اندیشه تو میل به روییدن دارد
در زهر زمین
در کنار گودالهای متعفن
هیچگاه یک گیاه به بار نمینشیند
در چهره شکسته من ، اما
گلستانی است لبریز از گل سرخ
------------------
تو ...تو که بانتظار آن غایبی
تا ازاعماق زمان
با خنجر خونینی بیرون آید
ومن بانتظار پرستو
که بر فراز دریا به پرواز درآید
تو به همراه ماهی مرده سیاه (کوچولو)
به عمق زمین رفتی
من باسلاسه درخشان مزدا
به آسمان رسیدم
از دل من گذشتی
دستهای کوچک من
ترا به دره نامریی خاک پرتاپ کرد
-----------------------------
ثریا/ اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر