تکه های ابر میچرخند ، گاهی بالا وزمانی پایین با اشکال مختلف ،
دستم را دراز میکنم تا تکه ای بردارم دستم درهوا معلق میماند وباد
میخورد ، گاهی چهره های از انسانی را درمیان ابرهای سپید وسیاه
میبینیم سکوی ابر میچرخد وچهره ها محو میشوند ، به دنبال جایی
هستم برای نشستن ویا برای فرو بردن بغض هایم ، هنوز خیال او
در سرم وبفکر او که چه آسان از دره مرگ گذشت زمانیکه هوا
هنوز تاریک بود او آنرا ارغوانی ساخت با همت خود وبا جرئت
درتنهایی نیز تنها بود واز ازدحام بیزار وصدای بغض تب دار در
گلویش ، حال پاهایش نیز از رفتن باز مانده است.
او نقشی از یک انسان بود ، نقشی که چندان شانس سر فرازی نداشت
نقش حامی قبیله ، آه مرگها همیشه یکسان نیستند او در زمان ماضی
بین آدمهای ماضی زندگیش را گم کرد ، مانند هزاران نام بی نشان
درزمانی که قلبها در لحظه های هجرت ابدی خود می کوبند .
او حتی خاک را نیز نپذیرفت ، آب روشنایی است ،
او از روزن ماه وسال وقرون خواهد گذشت مانند یک قطره وبه راه
خود ادامه میدهد ، راهی که پایان ندارد .
ابر گریست وگلوی من بسته شد بیاد قامت عمودی او بودم که حال افقی
در میان شعله ها میسوزد.
ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه دهم ژانویه 2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر