شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

میعاد

سخنی که با تودارم ، به نسیم صبح گفتم

دگری نمیشناسم بتو آورد پیامی----------سعدی

دلم گرفته ، به راستی روزگار بدی است ودر دورن تاریکیها زندگی

میکنیم ، کلمات بی گناه  پر معنی میباشند ودر چشم بیخردان ونادانان

بی معنی است ، آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده واگر شنیده

همچنان بی احساس مینماید .

زمانه بدی است سخن گفتن از بلندی درختی نورسته  جنایت است باید

نشست ودم فروبست ونپیرسید که تو ، چه اسراری را با خود بخاکستر

سپردی ، افسوس که دیگر نمیتوان زمین وزمان را برای مهربانیها

آماده ساخت ، دلم گرفته برایم آوازی بخوان وبگوشم بگو چه شد ؟

چگونه شد که تو از شاخ بلند صنوبر برخاستی وبسوی آبهای مسموم

شتافتی ؟

دلم گرفته  غمهای شبانه وهزاران درد بی نشان بامن در این نهایت

وحشت دراین دیار غربت مرا احاطه کرده است .

دیگر نه مرزی مانده نه خطی همه جا وحشت وتاریکی حاکم است

دلم گرفته ، میدانم که مرگ درگیاه رشد میکند وتو میخواستی چهره

سیاه شب رابا خون خود نقاشی کنی  وخویشتن را رها سازی ؟!

قبل از آنکه کسی را خطاب کنی  گلوله دردهانت شکفت وآواز تو

نا تمام ماند. دلم گرفته ، دلم گرفته.

-------------------------------------------------------

ثریا / اسپانیا/ شنبه /هشتم ژانویه دو هزارو یازده میلادی

هیچ نظری موجود نیست: