جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

جزیره شیطان

باز آمدم  ز گرد را ه رسیده ام /تمام شب را نخفته به پا وسر دویده ام

---------------------------------------------------------

با شکاف وریزش زمین وبارش باران سمی ، جایی برای رویش نیست

پرنده ها درهوا میمیرند .گلهای هزار باغ پر پر میشوند ، شگفتا که در

سرت شوری نیست ، آفتاب را طلوعی دیگر است وبرای دیدن گلهای

صحرایی باید صخره هارا زیر پا گذاشت .

بنفشه ها خاموش ، غمگین علفهای وحشی هرزه  نفس زنان روییده اند

از زمین بی نفس ، تولد بهار نزدیک است ومرگش نزد یکتر همه زنان

سیاه پوش راه را بسته اند ولاله های دشت رنگ باخته اند .

کنار پنجره تاریک انتظار ، شبهارا میگذرانم وبانتظار بازگشت پرندگان

تا آنهارا بشمارم ، قلب من در سینه ام زندانی است مردان دستار بسر

بر آن مصلوب بیگناه خنجر میکشند تا شجاعت سیلی خورده خودرا

به نمایش بگذارند ، پیکرها زخم خورده دراین شب تاریک بانتظار

کلید صبح هستند  تا قلعه فریاد را بگشایند وصبح سپیدرا تماشا کنند

قلب من چند تکه خونی در سینه ام زندانی است ، درکنار شهرکوران

ودر میان  باج گیران وباج گذاران ، تو نگهبان وقراوال آنها هستی ،

نقش همیشه بیدار وهمیشه سوگوار در بی تابی ، نه مردی ، نه دلاور

نه انسان  ، از راستی میلرزی واز درستی فراری هستی ، مرگ تو.

نیز روزی فرا خواهد رسید در خواری مرگی که از تهاجم ارواح پاک

بسوی تو خیز بر میدارد، مرگی که بی صلابت روح وبی سلامت صبح

است ، راه تو  در جزیره ای دور  از دره مرگ میگذرد.

تو رنگهارا نمیشناسی ، تنها بایک رنگ تیره وسیاه آشنا هستی ودر این

هزاره بیداری وپیدایش نسل زمان تو جان خواهی داد واز حوزه زمان

بیرون خواهی شد.

زمان تاختن  تو زمان هزار  قیامت تو درقامت بلند سروهای نورسیده

ورشد کرده بخاک میافتد .

تو از قبیله بردگان ونسل مردگانی  از غار مدینه بسوی شهر روشناییها

آمدی وباز خواهی گشت به غار اصحاف کعف .

--------- ثریا/ اسپانیا/ جمعه/

 

هیچ نظری موجود نیست: