چه روزگار تلخ وسیاهی ،
بره های گمشده عیسی ، دیگر صدای هی هی
چوپان را ، در وعده گاه نمیشنوند
یک خاطره ، یک ، پیام ، یک تونل سیاه وتاریک
که درانتهای ذهن گمشده ما میگذرد
هیچ پنجره ای بسوی بخشش این دستهای کوچک وتنها
باز نبود
دستهای مهربانی که از بخشش سرشار بودند
او خورشیدرا به میهمانی شبانه خود دعوت کرد
اواز قد قامت والصلات وقاضی الحاجات دور شد
دست در دست کوچه های تنهایی
بسوی دریا میرود
پنجره تنهایی او بسته شد ، بی هیچ نوری
او بسوی شهر خاکستری میرود
آنجا که درختان صنوبر را میسوزانند
وروغنش را درمخزنی مرموز پنهان میکنند
او تبدیل به غبار شد ، وبر گلها نشست
وشادمانه رقصید.
-----------------------------
ثریا / اسپانیا/ ششم ژانویه دوهزارو یازده
برای شاهپور علیرضا پهلوی /شاهزاده جوان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر