سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

شبکلاه

در بگشا ، باز کن پنجره شب را

که بستوه آمده ام از این شب تار

میان خورشید همیشه روشن عشق

زیبایی هایی است که مرا میکشد

همیشه بسوی خود

این درخت کهنسال ؛ نه شکسته

نه خشک ، گم شده درتنهایی خود

عشق های جوانی را با شرابی سرخ

سر کشیدم

آرزوهارا بوییدم ودرپس حصاری

پشت یک درخت بخاک سپرد م

هیچ نگاه ستمگری را چشمان من

نپسندید

زنده ام ، زنده

کشتی شکسته ، بساحل رسید

مرغ آتش پر وبا ل سوخته ؛ زنده شد

نه بر آغاز جهان میاندیشم ونه به پایانش

همان رهرو دیرینه ام که حکایتها دارم

در پس برده خاک گرفته اطاق شما

آفتاب ، ماه ، ستاره ، دشت سرسبز ،کوه

با من گفتگوها دارند

چه رازی است درپس این دلداگی ها ؟!

-------- ثریا / اسپانیا / 11/1/4

 

هیچ نظری موجود نیست: