در بگشا ، باز کن پنجره شب را
که بستوه آمده ام از این شب تار
میان خورشید همیشه روشن عشق
زیبایی هایی است که مرا میکشد
همیشه بسوی خود
این درخت کهنسال ؛ نه شکسته
نه خشک ، گم شده درتنهایی خود
عشق های جوانی را با شرابی سرخ
سر کشیدم
آرزوهارا بوییدم ودرپس حصاری
پشت یک درخت بخاک سپرد م
هیچ نگاه ستمگری را چشمان من
نپسندید
زنده ام ، زنده
کشتی شکسته ، بساحل رسید
مرغ آتش پر وبا ل سوخته ؛ زنده شد
نه بر آغاز جهان میاندیشم ونه به پایانش
همان رهرو دیرینه ام که حکایتها دارم
در پس برده خاک گرفته اطاق شما
آفتاب ، ماه ، ستاره ، دشت سرسبز ،کوه
با من گفتگوها دارند
چه رازی است درپس این دلداگی ها ؟!
-------- ثریا / اسپانیا / 11/1/4
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر