یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

بالای تپه

ناقوسها خاموش شدند ، شور وغوغا ی سال نو فرونشست همه چیز

بحال عادی برمیگردد .من مانند هروز از این تپه وپله ها بالا میروم

سالهای که کارم همین است بالا رفتن وپایین آمدن در آنسوی نرده ها

زندگی من قرار دارد ، موقتی ! یا دائمی ؟ یک خانه کوچک شبیه یک

هتل ،  آبی وسفید ، راهروهای دراز از رنگ سفید درها بیزارم دلم

میخواست همه درها از چوب  گرابنهای ماهاگونی بودند ! یک آبشار

مصنوعی درکنار خانه روی ساعت کار میکند میان برف وباران باد

او از ارتفاع به پایین میریزد فواره ها سر میکشند روی بالکن خانه

میایستم تا دور شدن آفتاب را تماشا کنم جلوی چشمم یک درخت تنها

قد کشیده است بیاد ترانه تک درختی میافتم  روی یک صندلی کهنه

مینشینم وآسمان را با انگشتهایم لمس میکنم در آنسوی شهر دریا آرام

خوابیده من تنها لکه ای از آنرا میبینم گاهی آبی ، گاهی خاکستری

صدایش را نمیشنوم امواجش را نمیبینم نسیم سردی میوزد برگها را

میلرزاند بر میگردم ، گاهی دلم هوای لندن را میکند لندن خاکستری

با خیابانهای شلوغ فروشگاههای بزرگ ودخترانی که باشیشه عطر

بانتظارت ایستاده اند تا آنرا بتو بپاشند ! تالارهای بزرگ ، گالر یها

وزندگی مرموز واسرار آمیز مردمی که با لبهای بسته وچشمان

پنهان شده زیر عینک از کنارت میگذرند  وسر آنجام آن موجودی را

که درآنجا بجایش گذاشتم ،موجوی که برایم خیلی عزیز است .

کتابی را برمیدارم که همه صفحات آن به رنگ کاه شده اشعاری حقیر

که نه حماسه اند ونه عاشقانه نه عشقی نه سرودی همه درتکاپوی

چیزی هستنمد که خودشان نمیدانند چیست ، یکی به گنبد سبز سلام

میگوید دیگری رویش به فلسطین است وسومی میخواهد راهی رود

اردن بشود ودیگری آرزو دارد به دریا برسد ! کتاب را به گوشه ای

پرتا ب مکینم ومیاندیشم که همه ما زیرنفوذ این گفته ها ی ناقص لرزیدیم

چرا که همه درقفس حقارتها محبوس بودیم

------------ثریا / اسپانیا . 11/1/2

 

هیچ نظری موجود نیست: