یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۱

نا امیدی

یک دلنوشته  دریک نیمه شب !
——————————-
درود بر تو ای هموطن ،
ای هم زبان 
چگونه باید سر از گریبان  بیرون آورد 
وبتو نیاندیشید
مدت زیادی به گفته های وسخنان گهر بار حضرت ولایتعهدی  فکر کردم  چند بار انهارازاززنو شنیدم وشنیدم سر انجام نا آمید برخاستم وکلید چراغ مغزم را خاموش کردم .
به دنبال کسی میگشتم تا زبانم را بفهمد .
درود ای یار دیرین . ای رفیق شفیق وهمیشگی من  باید از تو پرسید که چه روزی خوشبختی به آن سر زمین برخواهد گشت. به دنبالش رفتم .
آنچه را که درون قلبم بود او با شهامت وحرارت بیرون ریخت. نه پس من تنها نبودم تنها ترنمی اندیشیدم  واین شادمانی موقتی را به دور انداختم  ودانستم که که این ویرانه سرا میخانه شوریده دلان نیست   بنا بر این از آن خواب خوش بر خاستم .
بخود نهیب زدم بتو چه ؟!  تو دیگر متعلق به آن سر زمین نیستی   در اینجا  سقفی ساختی وبه زیرش  پناه برده ای   فرزندانت تنها وجه اشتراکی که با تو دارند همان زبان سر زمینت هست که نگذاشتیم  فراموش شود این زبان شیرین و بی همتا که به هنگام سخن گفتن گویی ترانه ای شیوا بر آسمان نقش میبندد وکسی قدر این زبان وان فرهنگ غنی وپربار را که تو در کوله پشتی خود نهاده و باخود  به هر سو میکشی  کمتر میداند و زبان امروزی آن سر زمینه مخلوطی از عربی وانگلیسی وفارسی است ،
بر گشتم به همان باغ بی بهار خویش ورفتم تا اورا بیابم میدانستم در درونش فریادی نهفته است و مانند شیر غران در انتظار  فریاد آست .
حدثم درست بود دوباره در کنارش نشستم وجان سپردم به گفته هایش .هیچ کم وکاستی نداشتند آن گفته ها أن  کلمات توام با سر زنش ها   دانستم من تنها نیستم   ورفتم   تا .دیگر   به پای هوسی ننشینم   ودرکناراین مردمان نخواهم بود  که دوباره با کوله باری از پریشانی باز گردم .
حال در کویر تنهایی خویش  بی دل وبی جان نشسته ام  این جا یک دوراهی  است یا گذشتن از شکنجه درد وعذاب زندگی  ویا محنت وتحمل این بردگی ..
چه دردناک است که انسان معلق میان زمین و أسمان . دور خود بچرخد . نه شاهین هستی  ونه باز ونه کبوتر تنها یک پروانه ای هستی که به دنبال شاخه ای  میگردی  تا روی آن دمی بیا سایی در سر زمین وخاک دیگران تو نمیتوانی قدرت بگیری خاک سست و نمدار آنها مانند آن کویر پر طاقت و آن کوهستانهای بلند نیست تا بتو نیرو بدهند آن أبشاهاری پر هیجان وحشی نیز گم شدند   وتو کم کم آن نیروی. ذخیره  را نیز 
 
از دست خواهی داد ، آن دشت خرم وسر سبز ناگهان تبدیل به یک دخمه لبریز از سیاهی شد ودین از خوابگاه قرن خفته قد بر افراشت  وطن فراموش شد زمانی شیخ بر منبر نشست  وراه بهشت را بتو نشان دادوزمانی  تیر غدار یک سپاهی بتو فرمان میداد  که خدا  در انسوی گورستان نظاره گر اعمال توست . .
سر زمین پر مهر آریایی مبدل شد به سر زمین شهدا  ،
 چشم دانایی گم شد ونابینایان  بر صحنه حضور یافتند  با افکاری غیر قابل تصور وافسانه های ساختگی 
عشق نیز گم شد وشراب در خمره تبدیل به سرکه  شد 
من هیچگاه چشم امید به این باز مانده نبسته بودم واین أخرین نمایش تحمیلی بمدد همان دوستان !!! شناخته شده  آخرین قطره امیدم را نیز بر باد داد ،
با من بمان ای دوست ، که من رفیقی در این منزل ندیدم  وحقیقت دوستی  ویک دلی را نیز ندیدم  با من بمان تا آخرین لحظه ،
به کتابی که بالای سرم هست ودوستی نازنین  که چشم از این جهان فروبسنه  با خطی زیبا انرا بمن هدیه  کرده ‌شعری در و وصف من  سروده  درکنارم گذاشته ام تا  فراموش نکنم روزی آن سرزمین صاحب چه مردانی بود وامروز !!!  صاحب تتلوهاست .
پایان 
ثریا ایرانمنش 05/05/2022  میلادی  

هیچ نظری موجود نیست: