سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۱

شعری برای خودم

ثریا ایرانمنش  لب پرچین " اسپانیا !

امروز میل دارم سرم را به زیر بال خودم فرو برم واز همه دوری کنم وتنها برای خودم بنویسم  وتنها برای خودم بخوانم روز گذشته به چند آهنگ افغانی گوش میدادم همه دروصف وطن بود وگریه ها وسوز دلها در همان جایی که هنر مندان مثلا ما نشسته اند ! همه در وصف سر زمینشان بود امروز زنان ومردان مبارز افغان نیمی از شهر ها را  ازدست طالبان بیرون کشیدند وما هنوز درانتظارظهور یک ناجی نشسته ایم . یک ملای عمامه داری دیگر سخن گوی والاتبار سوم یا ملایی  مکلا  هرکسی به راه خودش میرود وهر صبح که صفحات مجاز ی را باز میکنی ازفشار عصبانیت  میل داری همه چیزها را   به دور بیاندازی  اخبار  دورغین  فحاشی به یکدیگر  ویا خبری را مثلا دوباره برایمان تشریح کردند ونامش را  مبارزه گذاشتن برای دریاقت حقوق ماهانه  از دولت هایی که درانجا ساکنند تعداد فالاورهارا نشان میدهند ودر ازای آن  دلارهای حسابی به حسابشان ریخته میشود همه شغلی  دارند  وخاندان جلیل سلطنت  هم احتیاجی به هیچ چیز ندارند خرید سهام کارکانجات و سر مایه گذاری د رمعاملات املاک  تا چهار نسل انهارا زنده نگاه میدارد واین ماییم که باید برای نجات جان خود تن به هر حقارتی بدهیم .

امروز دلم میخواهد برای خودم بنویسم . از بیخوابی ها   از سود و زیانها  وخستگی ها  که آنسان را افسرده   میسازد وبی اختیار  ز دم زیر گریه از گرمای طاقت فرسای شبانه وملافه های داغ ولبریز از عرق  چرا که به باد کولر حساسیت دارم وپنکه هم چندان کاری انجام نمیدهد تنها دور خودش میچرخد مانند همان آدمهایی که امروزدرلباس مبارزه  دور خودشان میچرخند نه هوای تازه به دیگران میدهند ونه انگیزه ای  بلکه تنها همه چیز را جا بجا میکنند .

امروز میخواهم از خواب بنویسم وا زاو بخواهم که شبی هم به ملاقات من بیاید  واز دردهایم بکاهد  خسته وافسرده ام میل دارم از چیره گی  افکارم فرار کنم  چشمهایم را ببندم  نه آنکه خیره به یک سقف کوتاه گچی بنگرم  چشمانی که  چون یک ماهی کور دردریا به دو رخود میچرخد  تنها لرزش ابها اورا تکان مدیهد وهنگامیکه سرش به تخته سنگی  خورد   میداند راه را عوضی آمده است .

 امروز میل دارم ازموهایم بنویسم که چون زال پیر  موها  به نقره ای نشسته است  دیگر یک موی سیاه هم   درمیان انها یافت  نمیشود 

میل دارم از چشمانی بنویسم که چون  یک شاهین تیز بین  همه بر ق های سوزان را دید  وجست وتماشا کرد  چشمانی که درتاریکی نیز میدرخشیدند  وخواب ومستی را باخود همراه  داشتند ونوازنده وخواننده برایشان  میخواند " وقتی چشمات پرخوابه !  چه قشنگه  مثل یک تنگ شرابه / مثل اشعار مسیحایی حافظ  پر اسراره ! 

وهمین چشمهای  تیز بین  بودند  که تا ااعماق دل دیگران را میخواندندوخودرا کنار میکشیدند وبه دل میگفتند دور شو وبه مغز میگفتند فرار کن .  وبا همین چشمان بود که خودرا ناگهان دراین شهریافتم  در شهری که هیچگاه حتی درخیالم نیز انرا تصور نمیکردم .

در کنار پیکرهایی که مانند کودکان بازیگوش عریان درگوشه ای لم داده اند  همیشه میرقصند همیشه آواز میخوانند  اما رقص واوازشان  با من بیگانه است  .سنگهای زیادی را شکاففتم وزخمهای زیادی  خوردم  دیگر از یک زخم کوچک با نوک یک تیغ دردی را احساس نمیکنم 

همانند یگ پیکر تراش خبره  از کلمات  پیکر هایی ساختم که امروز در گوشه ای پنهانند  گاهی کلمات از آهن سخت تر وبرا ترند  پیدایش هر حرکتی برای من سرودی تازه بود  ودر ذهن من ایزد متعال نیز  یک پیکر تنومندی بود که از دل سیمرغ بیرون امده است .

من با همان آتش میترایی خود با همان آتش سوزانی که دروجودم شعله میکشید از آن  مردم دور میشدم  از قربانی کردنشان از حضور پررنگشان در  اجتماعات مذهبی میترسیدم  من به همان  سنگ مادر بزرگ چسپیده بودم  همان سنگ خارا  که خودرا شکست ونابود  کرد چرا که اورا از هویت  تاریخی خویش بریده ومانند نهالی تازه درگلدانی دیگر کاشته بودند واو خیلی زود خشک شد جان داد جوان بود  مادر بزرگم پنجاه ساله بود که درگذشت .

او فرزند سیمرغ بود فرزند  سنگ خارا بود  فرزند مادرش بود  مادر یک  آهن تیز سنگها را  شکافت از دل آن ذره را بیرون  کشید  واورا به زور جدا کردند  وا ورا به زور وادار به زایش  ماده ها ونرهای دیگر کردند  او ماده خامی نبود  که به هرصورتی دراید  او سنگهارا زیر پاهایش  شکسته بود .

امروز من به دنبا ل هویت گم شده خویشم  وبه ان افتخار میکنم  برایم سروشی اسمانی است  بنا براین نمیتوانم با قافله همراه شوم  آن سروش در من نشسته    ومادر من است  وبقول پسر نازنینم از  میان کویر مرا به اینسو  فرستاد  تا ازفساد ادیان  ابراهیمی دور شوم !. پایان .

ثریا ایرانمنش / 21/06/2022 میلادی !



 

هیچ نظری موجود نیست: