جمعه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۱

کسرشئو‌نات !

 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا

« یک خاطره » 

داشتم به عمو یم فکر میکردم. به مردی چنان شیفته شاه وسر زمینش وچنان بی ریا  ،او کمک خلبان  هواپیما  بزرگ جمبو جتی بود که تازه خریداریشده وبهترین  اوقاتش زمانی بو که اعلیحضرت با دوستان ویا میهمانشان به جایی میرفتند. در آن روز عمو جان  أنچنان  خودش را شیک   میکرد وبهترین ادوکلن هارا میزد افتخار داشت  که نهرو  را دیده وهمه بزرگان را 

 وتنها آرزویش این بود که خلبان شخصی اعلیحضرت شود. 

روزی نامه ای دریافت کرد  که بخاطر  آنکه سن تو بالا رفته برای پرواز. دیگر  نمیتوانی. باشی اما،،،،، کاغذ را پاره کرد وگفت دیگر آمایی  وجود ندارد .

مدتها بیمار بود  دچار دیپرشن بود اطراف  اطاقش همیشه کلکسیونی از هوا پیماهای  مختلف داشت. ، تا اینکه  روزی یکی از دوستان  ارمنی او که او هم در خدمت  نیروی هوایی بود اورا  کشاند وگفت بیا باهم بک آژانس بلیط فروشی هوایی باز کنیم ،

او دیگر خودش را نمیساخت با بک جفت کفشبندی ساخت  کارخانه کفش ملی با یک شلوار آبی از دوران. خوش پروازش یک پیراهن  ویک کاپشن  ،

روزی به دیدارش رفتم سخت گرفتار بودم ، بد جوری بامن  برخورد کرد گویی من مقصر بودم 

گفت همان شوهر بی همه جیز تو ودوستاتش مرا وترا به این روز کشاندند متاسفم که دیگر  کاری  از من ساخته نیست 

أژانس او چند شعبه داشت. 

تاروزیکه بیوه شدم و رفتم به آژانس او همان دوست ارمنی او از جای برخاست پدرانه مرا در بغل فشرد وگفت ،متاسفم او دیگر در این جهان نبست چه خدمتی می‌توانم برایت انجام دهم ؟ 

بلیطی را که در دست داشتم بلیط برگشت همسرم واز نوع فرست  کلاس بود !!!! 

گفتم می‌توانم با این بلیط برگردم ؟ پول ندارم .,

 ) گریه ام گرفته …………). ………او بارملاطفت مرا بوسید وگفت در خدمتگزاری  حاضرم آن مرد آنقدر  بزرگوار بود و که نظیرش دیکر دراین جهان نیست .

گفتم درخانه ای میهمان  هستم آدرس را گرفت و راس  ساعت چهار بلیط را به درخانه فرستاد وصاحبخانه و  ‌میزبان من  خندید وگفت ،خوب است ما باید  برای بلیط ماهها صف بکشیم تو هنوز نیامده بلیط را برایت به درب خانه میفرستند ،،،،،سکوت کردم  چیزی نداشتم به این قوم بگویم ،،،،نه هیچ چیز نداشتم  رفتم  به أژانس آن مرد مهربان برای تشکر  کارت وزیت  خود را بمن داد وگفت هرگاه در هرکجای دنیا احتیاجی داشتی بمن زنگ بزن من خودرا وزندگیم را مفهوم عموی تومیدانم ،

امروز بیا.د پاهای بی جوراب او وان کفشهای  کهنه با آن شلوار اآبی او افتادم ،

 هیچ،گاه به درب خانه اش نرفتم وهیچگاه با دخترانش  وسایر فامیل تماسی نگرفتم گذاشتم تا فراموشم کنند ، وفراموش شدم 

او مترجم زبر دستی بود اما هیچگاه کتاب هایش را در. دولت  جدید  به چاپ  نداد شعر خوب میسرود  اما دریک دفتر چه  کوچک و مولانارارهمشه درجیب داشت  همانکه امروز درون کیف من آست مانند یک کتابچه کوچک  با چند یادداشت  ،

تمام شدیم ،همه تمام شدیم 

پایان 

ثریا   اسپانیا همان روز جمعه داغ  ماه خرداد و؟؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: