یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

فریاد ، فریاد .....

در درونم حسی نهفته ، که مرا به عشق میخواند

شاید خود عشق است.......؟

---------

زندگی در تاریکی وشب سیاه میگذرد

جانم چون چشمه ی جوشان میخروشد

شب به ناله ها وزاری ها میگذرد

روح من نیز با این ناله ها همراه است

چه میشد اگر همه روشنی بودیم

چه میشد اگر از تاریکیها بیرون میامدیم

چه میشد اگر خودرا فریب نمی دادیم

هنوز در آغوش رودخانه تعصب

با خاکستر اندیشه ها ، دست بگریبانیم

امروز همه فریادشدیم ، فریاد

زمزمه زیبای عشق خاموش شد

هنوز در کوره راههای برتری ورهبری

با لرزش دستان وسینه ها

فریاد میکشیم ، فریاد ، فریاد

ما انسانیم ، انسانیم ، وآزاد

ای عشق ، ترا با معیار عطش خویش

می سنجم .

درمن حسی است که مرا بسوی تومیخواند

ای عشق

.. ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: