سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

خاموشی

مرگ ، درهر حالتی تلخ است

اما من دوستش دارم ، چون از ره درآید

در شبی آرام ، چون شمعی شوم خاموش--- -- هوشنگ ابتهاج

------------------------------------

آب روان طعم خون گرفته است

نگاهها  برندگی شمشیر است

مهربانیهای ، دردها، عاطفه ها

بجای نان ، زیر دندان تکه تکه شده فرومیروند

باید از بیراهه ها گذشت

باید برگشت وپرسید ؟ چرا؟

چرا دیگر در دلی مهر نیست ؟

بهار میرسد ، با آواز چلچله

اما بهاران ما همیشه خونین است

چگونه میتوان از صحرای خشک دلهره ها

ومرگها ، گریخت ؟

اینجا فریادی نیست ، ما فریادی نمیشنویم

شهر آرام است اما:

در اندرون من خسته دل ندانم چیست «

هنوز د ر آغوش طوفان وغروروتعصب !

با خاکستر اندیشه ها روزها را تکرار میکنیم

دیگر اندیشه ای نیست

در بالاترین برجها قصر بلورین ساخته شد

در عمیق ترین اقیانوسها شهر بلورین برپاشد

اما ، دلها خالی است ،

من بانتظار یک نگاه ،؛ یک پاسخ ، یک درود

بانتظار شکفتن شکوفه ها نشسته ام

دیگران ؟ اما ازخون رگ ناکسان شراب مینوشند

----------------------------------------------

اول مارس او هزارو یازده / ثریا/ اسپانیا/

 

هیچ نظری موجود نیست: