مرگ ، درهر حالتی تلخ است
اما من دوستش دارم ، چون از ره درآید
در شبی آرام ، چون شمعی شوم خاموش--- -- هوشنگ ابتهاج
------------------------------------
آب روان طعم خون گرفته است
نگاهها برندگی شمشیر است
مهربانیهای ، دردها، عاطفه ها
بجای نان ، زیر دندان تکه تکه شده فرومیروند
باید از بیراهه ها گذشت
باید برگشت وپرسید ؟ چرا؟
چرا دیگر در دلی مهر نیست ؟
بهار میرسد ، با آواز چلچله
اما بهاران ما همیشه خونین است
چگونه میتوان از صحرای خشک دلهره ها
ومرگها ، گریخت ؟
اینجا فریادی نیست ، ما فریادی نمیشنویم
شهر آرام است اما:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست «
هنوز د ر آغوش طوفان وغروروتعصب !
با خاکستر اندیشه ها روزها را تکرار میکنیم
دیگر اندیشه ای نیست
در بالاترین برجها قصر بلورین ساخته شد
در عمیق ترین اقیانوسها شهر بلورین برپاشد
اما ، دلها خالی است ،
من بانتظار یک نگاه ،؛ یک پاسخ ، یک درود
بانتظار شکفتن شکوفه ها نشسته ام
دیگران ؟ اما ازخون رگ ناکسان شراب مینوشند
----------------------------------------------
اول مارس او هزارو یازده / ثریا/ اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر