چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

صلیب طلایی

از نیمه شب خیلی گذشته بود ، دچار بیخوابی بودم ، چراغ را روشن

کردم واز تخت پایین آمدم ، کنار بخاری ایستادم تا گرم شوم صورتم را

با دودست پوشاندم هیچگاه چنین دچار سرگیجه وخستگی جسمی  -

وروحی نشده بودم  وهیچگاه چنین از پای در نیامده بودم ، تازه فکری

بسرم راه یافت ، آه --- ( از زندگی بیزارم )همین ! یک حالت نفرت

یک بیزاری توام بافشار یک دل چرکینی که دردلم سایه انداخته بود

همه جا تاریک وقلب من نیز مانند شبهای سرد زمستان تاریک ، حال

چگونه خودرا رها سازم؟ هیچ امیدی در سرراهم نیست .

روی صندلی راحتی همیشگی نشستم وبفکر فرو رفتم ، به تلاشهای

بیهوده خود وبیهودگی امروز وظاهر سازی رذیلانه مردم اطرافم که

همه از بزرگ وکوچک جلوی چشمم رژه میرفتند ، امروز که سنم

بالا رفته حساسیتم نیز بیشتر شده است با یک تلنگر میشکنم هیچ دارو

وموادی هم مصرف نمیکنم که خودرا قوی نشان دهم ، همان ظرف

خالی ، خالی از رحم ومهربانی وانسانیت جلویم  بود همان آب درهاون

کوبیدنهای همیشگی همان خود فریبی ها ، همان تنهایی ها ، ناگهان در

وسط تابستان برف پیری بر سرت مینشیند ترس مانند خوره به دلت

میافتد بعد هم نگاهی به پرتگاه همیشگی که جلوی رویت دهان بازکرده

زندگی با امواج طوفانی خود دیگر هیچ معنایی برایت ندارد.درد آرام

  آرام تا مغز استخوانم فرو میرفت دریای زندگیم بی جنبش

وخالی از همه تصویرها وتصورها هیچ شفافیتی دران نیست هرچه

نگاه میکنم یک لجنزار با هزاران هیولای بشکل ماهیان آدمخوار در

ته دریاچه زندگیم دهان گشوده اند، غولهای زشت وبد هیبتی بنام

انسان وکوسه ها دیده میشوند ، همه تنگ نظری ها ، فریب کاری

وخود بزرگ بینی ها  ودیوانگی ها که مانند حباب روی آب بالا

میا یند.

از جای برخاستم کمی دراطاق راه رفتم وپشت میز نشستم که بنویسم..

نیمه شب است .....نامه ها ویادداشتهای زیادی در اطرافم ریخته بود

نامه هایی که برایم در گذ شته پست میشد وکلمات آنها عاشقانه بودند!!!

یکی را بازکردم ، درمیان آن دو گل سرخ خشکیده بود که زیر آن

نوشته بود : تولدت مبارک ، تقدیم باعشق ، همیشه درکنارت خواهم بود

ف. شین . آخ...دروغگوی رذل !.

قوطی چهار گوش کوچکی روی میز افتاده بود آنرا بازکردم ،درونش

یک صلیب طلایی بود ، چه کسی آنرا بمن هدیه کرده ؟ آنرا برداشتم

چند لحظه به آن خیره شدم وسپس در یک حالت  شعف وخوشحالی

از جای برخاستم وبه تختخوابم رفتم ،  صلیب را بوسیدم ، میدانستم که

دیگر هیچگاه تنها نخوام ماند.

چهار شنبه . 2.3.11. ثریا/ اسپانیا/

 

هیچ نظری موجود نیست: