پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

خانه شماره 18

این چه صبح روشنی است ؟

چه شام تاریکی است ؟

ظهر چگونه فرا میرسد ؟

خورشید را دیگر رنگ واعتباری نیست

پرنده از ترس خاموش شد

وماه از حرمت خورشید ووحشت شب

» هرگز سخن نمیگوید «

و تو ، هروز به رنگی بت عیاری

با توسخن از آفرینش بیهوده است

تو به رنگ زمانه ای

---------------------

زری گفت : این خانه را برارم ساخته وخوب است که زنش

به کار خانه بپردازد ! دستور دادم گوسفند را سر بریدند گوشتها

را قسمت کردم ، دل و جگر را به آشپزخانه فرستادم تا تمیز کنند

دنبلانش را هم دادم به مسیوعرق فروش آخه نجست! است وحرام

حالا همین جا زیر این آلاچیق نان وماست وخیار وعرق را میاورم

ودل وجگر را هم همین جا کباب میکنیم ، او فورا به درون خانه

رفت وسپس با یک سینی بزرگ نان وماست وخیار وعرق وسبزی

برگشت ، روی فرشی که قبلا پهن کرده بود ، آنهارا گذاشت .

همه نشستند به نوشیدند وخوردن وسپس کباب کردن دل و جگر گوسفند

قربانی ، زری گفت نمازم دیر شده ، عیبی ندارد شب قضایش را

میخوانم ، سوری موهایش را پشت سرش جمع کرده با این جماعت

احساس بیگانگی میکرد ظاهرا خانه ، خانه او بود اما درحال حاضر

دیگران گویی به یک پیک نیک بزرگ آمده اند مشغول نشخوار بودند

زری رو باو کرد وگفت : چرا اینهمه قیافه گرفتی خانه باین بزرگی

را برارم برات ساخته دیه چه موخوای؟ .

همه اثاثیه خانه روی همه تلمبار وسط حیاط وسوری فرصت نکرده بود

آنهارا به میل خود بچیند ، آنها نوشیدند ، دل وجگر را کباب کردند

همه را یکجا خوردند با نان تازه وخیار شور ، سوری دختر کوچکش

را بغل کرد وبسوی اطاق خوابش رفت هنوز نه او ونه بچه ها هیچکدام

غذا نخورده بودند همه روز او به جمع آوری اثاثیه گذشته بود .

مدتی از پشت پنجره باین جماعت مفتخور نگاه کرد وزمانی نه چندان

طولانی کنار پنجره آهنی اطاق ایستاد ، ماه درآسمان پدیدار گشت

وروی بوته های تازه گل سرخ ودرخت مو ویاس بنفش سایه انداخت

نسیم خاموش شد پرهایش بست واز جنبش ایستاد .

جماعت بلند شد : خوب وقت رفتن است باید رفت ، خانه نو مبارک !!

بلی وقت رفتن بود ومرد او مست ولایعقل میان باغچه افتاد ه داشت

پولهای جیبش را وارسی میکرد ، برادرش برگشت وگفت :

تو هم برو بخواب فردا حرف مینزنیم  ، خانه رو به تاریکی میرفت

سوری به سوی ماه نگاه میکرد وگویی از او کمک میخواست روی

تخت افتا دوچشم به سقف سفید دوخت ، دیوارها همه خاکستری ودربها

آهنی وبه رنگ خاکستر، رنگ زندان بودند .

سوری با خود گفت : آیا او من وعشق مرا فراموش کرد؟!

------------------ ثریا / اسپانیا/ از دفترچه روزانه -----------

 

هیچ نظری موجود نیست: