چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

اوتللو ودزدمونا

اواخر بهمن ما واوایل اسفند همیشه یک شوری دردلم پدید میاید که

نمیدانم مربوط به کدام خاطره است ؟ خاطره ها آنقدر تلخ وجانگذارند

که جایی برای شوریدگی باقی نگذاشته اند ، تنها بیاد میاورم که درآن

زمان درسینمای تازه ساز سعدی فیلم _ اوتللو- به کار گردانی وبازی

سرگی باندارکچف را یازده بار دیدم فیلم به زبان فارسی دوبله شده زیر

نظر  پرویز بهرام باهمان سبک ادبیات شکسپیری!.

تازه از بیماری یک عشق بی فرجام برخاسته بودم ودر فرسودگی شدید

روحی بسر میبردم محیط خانه برایم هرروز وحشتناکتروآتش تیز وتند

جهنمی آن شعله ور تر میشد ، روزی یک آگهی در روزنامه اطلاعات

نظرم را جلب کرد :

بیمارستان شرکت نفت آبادان برای تربیت وآموزش پر ستاری دانشجو

میپذیرد وپس از طی دوره آموزشی که سه سال طول میکشدشاگرد اول

تا سوم بخر ج دولت برای دیدن دوره مامایی ودکترای  به انگلستان

اعزام میشوند .

فورا خودم را معرفی کردم وپس ازطی دوران امتحان وپرداخت چهل

تومان به بانک ملی ایران ، با چهار نفر دیگر عازم آبادان شدیم .

بما بلیط قطار درجه دوم داد ه بودند دونفر از دختران ارمنی بودند یکی

از آنها بحدی بد عنق وتلخ بود که باهزار من شیره هم نمیشد اورا زبان

زد ، تنها درگوشه ای نشستم ، اولین باز بود که تنها سفر میکردم حالم

بد بود ومرتب بین دستشویی وکوپه درحال رفت وآمد بودم سایر ین همه

با اهل خانواده وعیال مربوطه سفر میکردند وما چهار دختر تنها در-

نظر آنها عجیب جلوه میکردیم ؟! سعی میکردند که پسران ومردانشانرا

سفت وسخت بخود بچسپانند.

موقع شام دررستوران قطار، چشمم به ( او ) افتاد که با دو افسر

کنار هم نشسته وآبجو مینوشیدند ، چشمان او نیز بمن دوخته شد ، آه

تورا میشناسم ، از گذشته های دور از آن سوی زمان میایی، شاهزاده

افسانه ای ، که از میان قصه ها بیرون افتاده با پوست سفید موهایی

به رنگ ساقه های گندم وچشمان روشن که اندوهی شدید بر آنها

سایه انداخته بود . 

پس از صرف شام او تنها به کوپه ما آمد وروبروی من نشست ،

یکی از دختران از او پرسید : آلک ! این تویی ؟ اوجواب داد :

بلی منم ، باخود فکر کردم ،  ارمنی است اما او بازبان فارسی

جواب آن دختر ارمنی را داد معلوم شد خواهر اورا میشناسد.

با هم به گفتگو نشستیم از من نام ومقصدم را پرسید منهم قصه پرغصه

زندگیم را برایش گفتم ، متاسف شد اوهم سرگذشتش را بیان نمود

سرگذشتی دردناک وتلخ از دوران زندان وزجرها وکتک ها و...

وحال درکنار این دو مامور امنیتی داشت به تبعید میرفت .

آه اوتللوی زیبای من ، دزدمونای تو برعکس دزدمونای شکسپیر

پوستش تیره وموهایش سیاه وچشمانش به رنگ شب تاریک کویر

میباشد وتوبر خلاف آن زنگی قوی هیکل ظریف ونرم ونازکی !

حتی یک پشه نمیتواند روی این پوست لطیف بنشیند ،پس چگونه

آن دژخیمان با شلاق سیمی پشت نازک ولطیف ترا خونین ساختند

از آن روز خودم وسر نوشتم را به دست او سپردم.

ثریا/ 17/2/2011 میلادی

 

هیچ نظری موجود نیست: