جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

رویای نیمه شب

گرچه از دیگران فاصله ندارم

کاری به کار این قافله ندارم

اهای جماعت ، من دیگر حوصله ندارم

به خوبی امید واز بد گله ندارم

» شاملو«

-----------------------

خواب دیدم ، سوار یک ارابه طلایی درمیان شهر ودر میدان (شهیاد)

به جلو میرانم جمعیت انبوهی درآنجا گرد آمده اند با لباسهای رنگین

بورژوازهای شهرستانی را میشد از رنگ موههایشان ولباسهایشان

شناخت ، همه شیک ومارک دار بودند؟ دانشجویان با ته ریش زیبایی

وکروات  ودانشجویان پزشکی همه مدالهایشان ونامشان روی سینه

روپوش سپیدشان نصب شده بود .طرفداران جمهوری همه ( سبز پوش)

.جنگجویان وصلح طلبان دیروزوامروز همه سرخ پوش ، خوانین

ومالکان بزرگ با لباسهای رسمی سیاه وسفید وکلاه بزرگی بر سر

داشتندزنان چادرهایشان را بصورت دامن درآورده وبا بلوزههای نازک

والوان  وموهایشان روی شانه آنها ریخته بود مامورین قرون وسطی

بصورت یک دایره درمیدان کنار فواره آب ایستاده بی عبا وعمامه !

آنها لباس مردان شکارچی را پوشیده بودند بی اسلحه ! .

هزران روزنامه ومجله در هوا پراکنده شده وفریاد روزنامه فروشها

بلند بود که روزنامه هارا مجانی بین مردم پخش میکردند ؟!

کتابهای ( هنر عشق ورزیدن ) وچگونه میتوان دوست داشت  -

دست به دست میگشت  ، مردم یکپارچه فریاد میکشیدند ، هورا ، هورا

زنده باد آزادی ، پرچم های رنگین درهوا دراهتزاز بود مردم همه

دچار هیجان بودند دکانها بسته ومردم یک صدا فریا میکشیدند :

زنده باد ایران آزاد ، زنده باد آزادی ما ایران را از زیر پای نعلین

بیرون کشیدیم  ، حال آنها با گام های خود وبا پاهای خود درخیابانها

میرقصیدند رخوتی ناگفتنی بمن دست داده بود برای عبور از میان

جمعیت  به دنبال راهی میگشتم به دنبال کوچه ....وخانه شماره 18

از هجوم جمعیت نفسم بند آمده بود فریاد کشیدم : راه را باز کنید ،

باز کنید دارم خفه میشوم .....آهای راه را بازکنید ....بیدار شدم

بالش روی بینی ام را گرفته بود ونزدیک بود برای همیشه خفه

شوم ! .

هیچ نظری موجود نیست: