جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

نوشته بر باد

یکی جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

زکار ونشان سپهر بلند

همه گونه پیدا ، چه چون وچه چند

» فردوسی ـ

-----------

بازار شهر ، سخت شلوغ است

پای هر دکه ، یک مامور

کنار هر درخت ، یک امنیه!

به دکاندار شهر گفتم :

گوشواره را بگرو بگیر ونانی بده

گفت :

مگر کوری نمبینی که مردم

تن ها، ومن  ها،  نان بخانه میبرند

بچشمانم اشکی نشاندم

کنار جویبار گاوی را دیم

که داشت : ساندیس مینوشید !!

ایوای در دیار شما هم

امنیت فراوان است ؟

-------------------------

شب ، اشتیاق دیدارش را داشتم

او درمخمل سیاه مرده بود

بهت زده ومبهوت

ناشناخته ، دستهایش را بسویم آورد

گریختم ، از آن دستهای آلوده بخون

شیار نوازش انگشتانش

سالها مرا نوازش داده بودند

اما ، او اندیشه گذشته را از یاد برد

وبه گوش ایستاد ، تا خبر ببرد

وزر بگیرد !

او همیشه در آب روان جویبارها

غسل میکرد

ودر گریز آب ، بر گل اطلسی بوسه میزد

او مست از _ شمیم - یاد ها بود

ودر باد پرواز میکرد

-------------------------------- ثریا/ اسپانیا/

 

هیچ نظری موجود نیست: