یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور پدید
زکار ونشان سپهر بلند
همه گونه پیدا ، چه چون وچه چند
» فردوسی ـ
-----------
بازار شهر ، سخت شلوغ است
پای هر دکه ، یک مامور
کنار هر درخت ، یک امنیه!
به دکاندار شهر گفتم :
گوشواره را بگرو بگیر ونانی بده
گفت :
مگر کوری نمبینی که مردم
تن ها، ومن ها، نان بخانه میبرند
بچشمانم اشکی نشاندم
کنار جویبار گاوی را دیم
که داشت : ساندیس مینوشید !!
ایوای در دیار شما هم
امنیت فراوان است ؟
-------------------------
شب ، اشتیاق دیدارش را داشتم
او درمخمل سیاه مرده بود
بهت زده ومبهوت
ناشناخته ، دستهایش را بسویم آورد
گریختم ، از آن دستهای آلوده بخون
شیار نوازش انگشتانش
سالها مرا نوازش داده بودند
اما ، او اندیشه گذشته را از یاد برد
وبه گوش ایستاد ، تا خبر ببرد
وزر بگیرد !
او همیشه در آب روان جویبارها
غسل میکرد
ودر گریز آب ، بر گل اطلسی بوسه میزد
او مست از _ شمیم - یاد ها بود
ودر باد پرواز میکرد
-------------------------------- ثریا/ اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر