از او دور شدم ، هر چه دور تر ، اما همه جا سایه اش به دنبالم بود
به هرکجا که میرفتم او را میدیدم ، برایم بی تفاوت شده بود دیگر او
وجود ند اشت ، تنها ( خاطره ) بود که مرا به نشخوار وا میداشت .
میگفت : نگاهت مانند نگاه یک طاووس رمیده است ، نگاهی شوخ در
عین حال نگاه یک دختر دلربا !
برایم نوشت :
دیشب ترا بخوبی تشبیه به ماه کردم / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم
ساز او بیشتر مورد پسند خانمها بودنرم ولطیف وملایم مضراب را در
میان انگشتانش به آهستگی میچرخاند واکثرا هم از سیم زیر استفاده
میکرد ، کوک ساز او بیشتر به کوک یک گیتار شبیه بود ، نرم ونوازشگر .
سالها گذشت ، من وسرنوشت روبروی هم ایستادیم ، از او بیخبر بودم
تمایلی هم نداشتم دیگر به ساز او گوش فرا دهم ، انقلاب شد ،واو ...
ناگهان پس ا زانقلاب در وسط شهر پیدا شد ، با سروصدا ، سالها در
خارج از کشور بود ، گویا همسر ی هم گرفته بود ، اما تنها برگشت
( آ...وطن ! ) آیا این مرد میانه سال که امروز خودرا بشکل جوانان
بیست ساله درآورده وگریخته از غوغا، بخاک وطنش عشق شدیدی !
داشت ویا نوای معشوقی تازه اورا به نزد خود فرا خواند ؟! شاید هم
بویی احساس کرده بود ، همان بویی را که اکثر هموطنان آنرا احساس
کرده بود، یغما گری ، وبردن اموال آنهاییکه جانشان را بدر برده
بودند واموال بیصاحب آنها بجای مانده بود ، نه ! گمان نکنم که شکوه
انقلاب برای او سر چشمه جوشان الهام بود ، او تخیلات مغز خودرا
در میان مواد مخدرپنهان کرده بود وسالها در قاره امریکا واروپا
گشت وگدار داشته وسرگردان بود حال همان ( دوستان سابق ) ولشوش
به یاریش شتافتند واو توانست در سر زمین انقلاب زده تا مقام دکترای
برسد ، بی آنکه کار مهمی انجام داده باشدویا کار جدیدی را ارئه دهد
او ماموریت مهمتری را پیدا کرده بود ودرهمین زمان درطی سفرم به
وطن اورا دیدم ( داستان آنهم دردفتری جداگانه به ثبت رسید ) !!!!
-----------------------
» فقیرم ! چون دستانم از بخشیدن فارغ نیستند ، از اینکه هنوز زنده ام
خوشحالم ، ای بیچارگانی که هیچگاه چیزی نمی بخشید «
« ای غروب آفتاب من ، ای آرزومندی ، ای اشتهای سرکش بهنگام
سیری ـ و...چنین گفت زردتشت .» نیچه » .
......داستان عشق ما هم به پایان رسید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر