شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

دشمن درخانه

زندگی ، راهی است پرپیچ وخم ،کمتر کسی راه درست را پیدا میکند

رهروانی که به بیراهه میروند وکسانیکه درپیچ وخم آن گم شده ویا

فرو افتادند ، به گمان من خوشبختی وسعادت درانتهای این جاده پر پیچ

وناهموار نیست ، بلکه در میان راه میتوان آنرا یافت .

آن روز وحشتانک از آن خانه منحوس بیرون آمدم  درکوچه ها راه

میرفتم دیگر به هیچ پیوندی نمی اندیشیدم درحال حاضردروازه بان

دستهای اورا با سیم غرور وخودخواهی ونفرت و حسادت بسته بود

دیگر سخن از مهر عشق وآشنایی نبود دیگر بوی عطراحساس را

درک نمیکردم بوی نامردی ونامرادی بود بود بد خاک کهنه بو گرفته

تندیس شاهزاده قصه از دستم افتاد و شکست  ومن خاموش باو نگاه

میکردم .

من چه بودم ؟ یک انسان که دریک خانواده نجیب وبا مهر ومحبیت

وآشنایی با عشق وایثار به دنیا آمده بودم وحال این میهمان ناخوانده

در خانه من تنها مرد خانواده را میخواهد ودختر وزن صاحبخانه

را دوست ندارد! زنی که بدون هویت واقعی از سر زمین یخها واز

زیر برفهای خرس سفید به خانه گرم ولبریز از مهربانی ومیهمان نواز

آمده وزیر آفتاب گرم آن ومردمش دارد جان میگیرد ودر عین حال

مشغول خاکبرداری است تا پایه ها وستون خانه را ویران سازد ،

حال از رنگ پوست گندمی من خوشش نمی آید !!!.

بیاد گفته مرحوم تیمورتاش افتادم که گفته بود : او یک جاسوسه است

ثریا/ 19/2

هیچ نظری موجود نیست: