جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

نامزدی !

ای سکوت ، ای مادر فریادها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا درآغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه » شعرم« تازه بود.............ف. مشیری

----------------------------------------------------

به زود ی فهمیدم که او در یک خانواده چهار نفری زندگی میکند

واز مهاجرین روس است ، برایم مهم نبود ، او باهمه فرق داشت

او همان خورشیدی بود که من به دنبالش بودم حال میرفتم تا سایه

او شوم صورتش پر بیگناه بود! وهیکلش مانند زنان ظریف ولاغر

برادر بزرگ در محبس داشت دوران طولانی اسیریش رامیگذراند

او ومادرش وتنها خواهر دریک آپارتمان کوچک زندگی میکردند.

یک روز جمعه سرد بود که مرا برای معرفی وآشنایی با خانواده !

به خانه اش برد ، آنروز دلم میطپید او بمن گفته بودکه مادرش چندان

به زبان فارسی آشنا نیست وگوش او سنگین است بایدخیلی مراعات

بکنم>

او تازه از تبعید باز گشته وبا نامه نگاری وفرستادن عکسهایش از من

میخواست خود وسرنوشتم را باو بسپارم ویا..فراموشش کنم !!!

آنروز یک بلوز پشمی سفید با دامن مشکی وپالتوی کرم رنگی پوشیدم

وبا یک شال قرمز آنگورا به دور گردنم میخواستم ترس ورنگ پریدگی

خودرا پنهان سازم ، خانه آنها دریک آپارتمان زیرین بنای چند اشکوبه

قرار داشت ،از پله ها سرازیر شدیم ووارد یک سراسرای کوچک

که از آن بعنوان اطاق نشیمین استفاده میشد وارد شدیم ، زنی تنومند

با چانه بیش از حد جلو آمده وفکین محکم با موهای سفید با چشمانی

خشمگین از من استقبال کرد ، سایه خواهرش را دیدم که به اطاق رفت

ودرب را محکم بست ، روی یک صندلی قدیمی دسته د ار نشستم خانه

خالی از فرش ومبل واثایه بود تنها یک قالیچه کوچک بصورت کج در

وسط اطاق پهن بود نقشه ای از ایران روی دیوار با پونز چسپیده ودر

گوشه ای سماوربرنجی میجوشید ،درانتهای راهرو حیاط خانه دیده

میشد ،

همه پیکرم یخ بسته بود سرمای خانه وسردی وبرودت اهالی آن بیشتر

مرا دچار ترس ورنگ پرید گی کرد، آن زن یک چای جلویم گذاشت

وسپس با تلخی ونگاهی که نفرت از آن میریخت گفت:

چرا میترسی ؟ دختری که بتواند تنها با قطار به سفر برود باید شجاع

باشد! ونترسد ؟ فکر نکنم چندان قابل اطمینان باشی ! وسپس سکوت

سکوت وسکوت ....من با ریشه های شال گردنم بازی میکردم زبانم

خشک شده ولال شده بودم ، آه ایکاش میشد زودتر به کوچه برمیگشتم

مانند محکومی که بانتظار آخرین حکم دادگاه باشد ، میلرزیدم ودستهایم

مانند دو تکه یخ قدرت آنرا نداشتند که آن استکان چای جوشیده را

بردارند،

نگاهی به سر تا پای من انداخت وسپس با همان زبان الکن نیمه کاره

گفت :

از نظر فیزیکی ، زیباست ، اما رنگ پوست وموی اورا دوست ندارم

ونمیخواهم که نوه هایم رنگی شوند!!!!!!!

-------------

ثریا/ اسپانیا/ جمعه /2.18

 

هیچ نظری موجود نیست: