پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

حرمسرا

مادر من هیچ هنری نداشت ، نه از خیاطی سر رشته ای داشت و نه از

هنرهای دیگری که لازمه یک زن بود حتی بچه هایش را نیز به دست

دایه میسپرد تا شیر بدهند وآنهارا بزرگ کنند واکثر این بچه های بدبخت

به دست دایه های نادان میمردند ، دایه من زنی مهربان ودوست داشتنی

بود اورا به اندازه پدرم دوست داشتم سالی یکبارخودش را بمن میرساند

تا مرا ببیند وآن چند روزی که بامن بود همه غصه های دنیا را فراموش

میکردم ودرآغوش پر مهر او بوی مادر میجستم چقدر جایش درزندگیم

خالی بود.

در آن خانه لعنتی بین همه آن موجودات رنگ ووارنگ حتی یک نفر

نبود که از من راضی باشد  ویا مرا دوست داشته باشد کم کم احساس

کردم باید خودم را نجات بدهم گوشه گیری ام تبدیل به یک عصیان شد

وفهمیدم کنه نباید چندان احمق باشم تا به دست آنها اسیر شوم .

سوگلی پیر مرد ( آقاجان ) تازه دختری به دنیا آورده بود ومن از همه

خوشحالتر بودم که حد اقل یک همراه ویک همبازی خوب پیدا کرده ام

ونمیدانستم که همان دختر بچه روزی دزد مکاری از آب درخواهدآمد

دزدی که هم به زندگی من وهم به میراث من چشم دوخته بود.

من اورا چون خواهری کوچک دوست داشتم وحاضر بودم هرکاری را

برای خوشحال کردن او انجام دهم او همه دنیای خالی مرا پرکرد !

روزها بمدرسه میرفتم وشبها با او بازی میکردم برایش قصه ها میگفتم

در مدرسه نیز چندان خوشحال نبودم تنها در ساعت درس قران و  -

شرعیات میتوانستم خودی نشان بدهم چرا که قران را خوب میدانستم

ومعلم همیشه مرا تشویق میکرد وگاهی مرا بجای خودش مینشاند تا

درس قران به بچه ها بدهم واین برکت همان مکتبخانه قدیمی بود.

زندگی داخلی من مخلوطی ازحوادث ناهنجاروبی معنی بود ، هیچ

خاطره ای خوبی از آن روزها در ذهنم نیست که بخواهم آنرا بیاد

بیاورم ، زندگیم مانند سردابی بود که درمیان مشتی اشیاء وآدمهای

مضحک ، درمیان گرد وغبار نفرت وتوهین وتحقیروگفتارهای بیربط

میگذشت دریک حرمسرای بی در وپیکر که همه بهم تجاوز میکردند

پسر خوانده با زن پدر میخوابید ، باخواهر زن پدر وبا برادرزاده ها

وبیماری سوزاک وسفیلیس در بین آنها بیداد میکرد ، خود پیر مرد در

تلاش این بود که وکیل شو ووبه مجلس شورا برود کسی به کسی نبود

بوسه ها ونگاههای برادر خوانده ها وآن پیرمرا دچار تهوع میکرد ،

روزی مرا دربغل گرفت وبوسید وگفت تو عروس خودم میشوی واین

نوازش از چشم سوگلی پنهان نماند واز همان روزکینه مرا به دل گرفت

وپسر ک نیز زرنگ تر از آن بود که دم به تله بد هد او به دنبال کسی

بود که ( مال ومنالی ) داشته باشد واو بتواند درحکم مباشر روی -

املاک همسرش زندگی کند ، من چیزی نداشتم به غیرا زجوانیم وچند

تکه که متعلق به مادر بود ودر شهر زادگاهم  بجای مانده بود.

واین داستان همچنان ادامه دارد .

هیچ نظری موجود نیست: