چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

آخرین ایستگاه

شاخه گل نسترن ، بوته لاله عباسی ،

در کنار شما چشمه سار خنکی هست

که خاطراه اش جان تب دارم را نوازش میدهد

کویر داغ آتشین ، از تو هم گریختم

وای آب روش سر چشمه های خنک دهکده

ترا بامعیار عطش روزانه ام می سنجم

دراین عریانی

--------------------------------------

در کدام ایستگده مانده ایم ؟ ما کیستیم ؟ به کجا میرویم ؟ صدای ذهن

بیدارم فریاد  میکشد که باید از تپه پایین بیایم ، بلندی ها تما م شد ند،

تپه اول باران بهاری بود ودرختی پر شکوفه کنار یک آلونک کوچک

که نامش ( خانه ) بود ویگانه خانه ما بود ، آنجا آب وخاک بهم پیوند

میخورد روزی دستی نامریی ما ماهیان تشنه به آب را از جویبارمان

جدا کرد ، او در تصور دریا میخواست باشنا خودرا به رود بزرگ

برساند وبه دریا بپیوندد ومن پای درخاک داشتم ودرخشکی هزاراه ها

او رفت ونقش او نیز پاک شد اما کلام داغ بر تنم نشست ، وبمن

گفت عشق چیست.

درچرخش زمانه در گردا گرد دایره سرگردانیها ، درانتظار شکوه

خورشید نشستم ؛ گاهی زمان زمان دردهاست وگاهی هر لحظه چندصد

هزار سال معنا دارد .

جامه صبوری را پوشیدم ودرخیابان بالای شهرهمنشین چاکران 

ونوکران ابوالهب وابو سفیان شدم .

پله پله تا جهالت  تا بی نشانی وبی هویت بودن .

زندان بان درب را گشود وجامه درهم وخیس مرا دید که چگونه خودرا

کشان کشان به بالای تپه رساندم ،  برگشتم از انتهای دره اذان ظهر

ونماز مغرب وپرسه زدن دور میزهای سبز ماهوتی ، دور شدم از

خاطره ها ، برگشتم به اندوه دیرن ، به فطرت خود واین آخرین -

ایستگاه  است .                    ثریا/ اسپانیا/ نهم فوریه

 

هیچ نظری موجود نیست: