به درستی نمیتوانم نقش اورا به نمایش بگذارم ، وبه راستی نمیتوانم حتی سن اورا تعیین کنم بنظر پنجاه ساله تا هشتاد ساله میرسید ! با پاهای شکیل وصاف وساقهایی زیبایش با دستان ظریف وجوانش که اکثرا با یک انگشتری قدیمی ویک ساعت تزیین یافته بود ، موهای انبوه سپیدش که حکایت از عمر رفته او میکرد ، اکثرا شلوار بلند میپوشید گاهی هم یک دامن که تا زیر زانوانش میرسید ، هیچگاه اورا با لباسهای سبک جدید ندیدم در زمستان زیر یک بارانی یا پالتو ویا یک شال بلند خودرا میپوشانید ودر تابستان یک بلوز وشلوار سپید ویا دامن وسعی داشت که برجستگیهای پیکر خودرا بپوشاند.
گاهی صبح زود برای پیاده روی میرفت ، آهسته از پله ها بالا میامد ما به هنگام پایین رفتن چابک بود ، با کسی حرف نمیزد همیشه چشمانش را به زمین میدوخت گاهی به همراه سگ کوچکم در پارک جلوی خانه اش راه میرفتم تا شاید بتوانم چهره اش را ازنزدیک ببینم عینک بزرگ وسیاهی بر روی چشمانش قرار داشت دلم میخواست جلویش را بگیرم واز او بپرسم که :
تو آیا ملکه شیبا هستی ؟ یا از نسل کلئوپاترا ؟ اما میدانستم او با سکوت خود از کنارم رد میشود اکثر شبها چراغهایش خاموش بودند معلوم بود که زیر نور سایه روشن تلویزیون نشسته ، گاهی از اطاق پهلویی که به اطاق خواب من چسپیده بود نوای موزونی بگوش میرسید یک موسیقی دلپذیر وجادویی ، چون ابر سپیدی در آسمان یخ میبست .
اکثرا آنهارا نمیشناختم موزیکی که به نجوای نسیم بیشتر شباهت داشت تا به یک موسیقی گاهی کسانی به خانه اش می امدند یا دوستانش بودند ویا فرزندان ونوه هایش ، هیچگاه صدایی از او نمیشنیدم گویی یگ روح درمیان خانه طبقه ما راه میرفت همسرم میپرسید که آیا سنیوراهنوز درآن بالا زندگی میکند ؟جواب میدادم ، آری ، سپس میپرسید :
پس چرا صدایی از آنجا بلند نمیشود ؟ هیچگاه کسی برای تمیز کردن خانه اش نمی آمد ومعلوم بود که این کاررا خود انجام میدهد ، یک کیف بزرگ خرید دردست داشت که هرروز صبح برای خرید میرفت .
منهم به دنبالش بودم گاهی لبخندی باو میزدم اما بیجواب میماند از سایر همسایگان درباره اش سئوال میکردم ، هیچکس چیزی نمیدانست که او ازکجا آمده است ، گلهای رنگا زنگ باغچه از بالای بالکن دیده میشد گاهی اورا میدیدم که خم شده گویی دارد یک نوزدا را میبوسد ، میدانستم گل تازه ای را نوازش میکند ، بعضی ها میگفتند از سر زمین دوری آمده است شاید از هند ، یا یونان ، یا مصر ویا کوههای سبلان ، زمانی باخود فکر میکردم شاید زبان مارا نمیداند روزی پشت سر او در مغازه قصابی ایستادم وبا تعجب دیدم که با فصاحت تمام دارد درباره گوشتها ی درون ویترین اظهار نظر میکند ، گوشت زیادی نمیخرید آرزو داشتم بفهمم که او از کجا آمده است واین موسیقی عجیب وزیبا متعلق به کدام سر زمین است ؟ ، اما او مانند یک دیوار محکم واستوار ویک درب بسته روبرویم میایستاد .
گاهی روزهای آفتابی اورا کتاب به دست درروی نیمکت پارک میدیدم از جلوی اورد میشدم تا بتوانم خطوط پشت کتاب را بخوانم .عجیب بود ، کتاب به زبان ما واز یک نویسنده مشهور بود ، لبخندی میزدم سری فرود میاوردم ، آخ ایکاش سر ش را بلند میکرد وجوابی بمن میداد .
گاهی از روزها بوی خوش غذا از خانه اش مرا به وسوسه میکشاند نه ، کاری هندی نیست ، ماهی هم نیست ، سوسیس پخته هم نیست گوشت خوک سرخ کرده هم نیست ، بوی دیگری است .
روزی صاف روبرویش ایستاد م وپرسیدم : شما ازکجا میایید ؟
جواب داد : مگر مهم است که از کجا میایم ؟ همه جهان خانه منست وهمه مردم برادران وخواهران وفرزندان منند ؛ سرانجام نفهمیدم از کدام خاک برخاسته ودرکجا رشد کرده است که اینگونه با وقار راه میرود وبه زمین وزمان فخر میفروشد .
میدانید او چه کسی بود؟! خود من بودم همسایه دیوار به دیوار غریبه ها . پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه هفتم ماه آپریل 2015 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر