بقیه …….
او هم مرد ، همه جوانان آن روز اکنون پیر شدند وهمه سالخوردگان آن روز امروز در زیر خاک آرمیده اند ویا درانتظار نوبت ، آن کوه بلند آن تاج افتخار که همیشه یک شب کلاه سفید بر سرش دارد کم کم فرو میریزد وبجایش بازار مکاره ایجاد میشود ، فصلها جابجا میشوند عقربه های ساعت بسرعت حرکت میکنند درختان گم میشوند وبجایش سبزه زارهای مصنوعی نشانده میشود مردم ما ، در زمان خوبی زیستند در شهر خود ودر یک دوره پر برکت درزندگیشان کم وبیش سعادتمند بودند اگر ناگهان ( ملکه شیبا) از جای برنمیخاست تا دنیارا درآغوش بگیرد شاید روزگار ما باینجا نمیکشید امروز کمتر کسی درباره گذشته اطلاع دارد داستانها وافسانه های بسیاری روایت شده است هرکسی به میل خود چیزی نوشته ویا بمیل دیگری نوشته ایرا به دست چاپ داده است . کلوبها ، کانونها ، تجمع ها همه بر پایه سست ویک بازی ، یک سرگرمی مانند همان بازی قدیمی ما (بازی باورق ) !! مردم را سرگرم میکنند تنها کسی یا چیزی میتواند افسانه سرا باشد همان کوه بلند پای دربند واستوار است که کم کم دارد فرو میریزد .
او هم رفت او مرا ( پوپه ) نامید یعنی عروسک ! اما نه از نوع عروسکهای پشت ویترین وبزک کرده بلکه عروسک جانداری که کم کم دردل او جای باز کرده بودم ، کتابهایش از روی قفسه ها جمع شدند ، او دریک تصادف ساختگی جانش را ازدست داد ودیگر کسی نامی از او نبرد ، تنها روزی شخصی بمن گفت :
هنگامیکه او مینوشت ، گویی مرواریدهای غلطانرا پشت سرهم میچینند ، او بزرگ بود اما نه ازاهالی امروز ودیروز او متعلق به فردا بود . داستان من طولانی است ومن خسته از باز گو کردن بنا براین به همین جا آنرا ختم میکنم .
هر پنجره ای که در آسمان باز شود
لبریز از عقوبتی است بر سرما
سر پناها ویران ، وبه خاک نشستگان گریان ، بر سرنوشت خویش
ردیف تابودتها وسوگواران آراسته دریک رطوبت چندش آور
وهوای دلگیر که نام هارا میخواند
سکوت ، سکوت ، هیچ نجوایی ، هیچ اشکی ، هیچج شعری ،
وهیچ ترانه ای
نه فریادی ، نه شکوه ای ، وکسی نمیپرسد چرا؟؟
( فرمان فرمان خداست )
همه نیازها برآورده شدند
و….دل من درسینه ام ساکت است و
خاموش.
چشمانم میدرخشند ، از اشکهای پنهانی
پابان .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 5 آپریل وروز عید پاک .2015 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر