شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

رویای یک روز

کنار بوته های شمعدانی وزیر آفتاب نیمه گرم بهاری همچنان در رویا فرو رفته بودم

سینه ام برهنه وتن به آفناب داده  در سایه روشن خواب به محل زاد وبوم خود رفتم ،

آن  جویبار پر آب  که از کوه سرازیر میشد  تمام شب غرش کنان از کنار خانه میگذشت وصبح من با گل زنبق گفتگوها داشتم  .

من  پاهای برهنه ام را درون آب سرد ولو میساختم خنکی آب خواب را ازچشمانم میربود  ، چشمانمرا میبستم وبه سر زمین رویاها سفر میکردم بار دیگر در کسوت یک ملکه ویا سپس در کسوت یاک  یک خواهر روحانی !! نه محال بود از این پله ها پایین تر بروم ؟!

اشک به آرامی  از کنار گونه هایم گذشت  وبه روی گلبرگهای پژمرده  افتاد ، باز حودرا درکنار کوهپایه  دیدم  سواری از آنجا میکذشت  با اسبی باد پا که زنجیری طلایی داشت  پیشا پیش او پرندگاتن در نور قرمز رنگ غروب چون پرچمی رنگین  درحرکت بودند  ،  همه شب غرش آب واز دور زوزه باد را میشنید م .

جنگلهارا میدیدم که باهزاران درخت با زبان خاموش فریاد آزادی میکشیدند بادرا میدیدم که ناله کنان از کویر میگذشت  وبا صدایی وحشی ومغرور بانک میزد  ، اما این بار واین صدا از کجا بود؟این بانگ آنچنان بلند بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم ؟ کجایم ؟ همه این ساعات  در سر زمین خواب به کجا سفر کرده بودم .

چشمانم را رویهم گذاردم ودر تاریکیها  کسانی را دیدم که روزی آنهارا دوست میداشتم وآنها مرا دوست میداشتند ،  زیر بوته اقاقیا بود که عاشق شدم  حالا دیگر آن بوته نیست شده بی شاخ وبرگ بیاد دفترچه خاطراتم افتادم ، چه چرندیاتی درآنجا انبار کرده ام  ، چقدر دوران کودکی خوب بود ، چرا بزرگ شدم ؟ آن روزها گیسوان بلندم را با روبانهای رنگین آرایش میدادم  لبانم را بشدت گاز میگرفتم تا سرخ شوند وگونه هایمرا آنچنان میان انگشتانم میفشردم تا به رنگ صورتی درآمده به هنگام دیدن او سرخ میشدم لازم نبود آنهمه گونه هارا فشار بدهم .

آفتاب کم کمک بسوی دیگر میرود ، هوا کمی خنک شده باید برگردم به اطاقم ، باز شب خاموش فرا خواهد رسید  من ترجیح میدهم زیر نور شمع بنشینم  از سوختن او با آنهمه  رنج وداغ که گویی با من یگانه است لذت میبرم  ، گاهی کلماتی مانند جویبار در درونم جاری میشوند ، آنهارا بسرعت از ذهنم دور میسازم

در تاریکی شب ، چشمان اورا میبینم که بمن خیره شده  ودر گوشم زمزمه میکند که : ترا دوست میدارم .

دوست می دارم !؟

آی عشق ،  این رویای دلپذیر مرا به من بازگردان  کاری کن که شب بپایان نرسد  بگذار سحر مست از باده عشق ویک خیال  بخواب روم ودیگر بیدار نشوم .

نه من این دنیارا دوست ندارم ، همین ایوان  » نه تو وپیچ درپیچ را«          پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. شنبه 25 آپریل دوهزاو پانزده میلادی .

هیچ نظری موجود نیست: