سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۰

ادامه سفر

چرا از خدا میترسیم ؟ در حقیقت از خودمان وآن شیطلن درونمان میترسیم به همین دلیل هم به دنبال کیش وآیین میرویم وپیرو میشویم اگر بتوانیم درون خودرا صافی کنیم وپلیدیهارا دور بریزیم میتوانیم شکل یک انسان واقعی را بخود بگیریم ودیگر به دنبال مراد نباشیم هیچ بشر کاملی احتیاج به تقلید ومراد ندارد هیچ انسانی عاری از پلیدی نیست تنها آنهایکه زرنگترند میتوانند دراین هیبت بر ما  وروح ما حاکم باشند ومارا رهبری کنند ،

او اتومبیل را نگاه داشت ودرحالیکه داشت پیاده میشد گفت :

مرا عصبی نکن میدانی که عصبانیت نیز خود یک گناه بزرگ است ! ورفت روی زمین زانو زد تا به تفکر ودعا مشغول شود ، بلی عصبانیت گناه بزرگی است اما پنهانی معشوقه داشتن وریا ودروغ را پیشه کردن گناه نیست  مردم را فریب دادن گناه نیست آه...بهتراست همچنان ساکت بمانم .

دراتومبیل ماندم وبه آوازهای گوش خراش قاری ها که از رادیو پخش میشد گوش میدام ، هاهاها.هاهاها. پا ....ادر....هاهاهاو نو....ستررو هاها هاها هاها ، وباخود فکر میکردم آیا همه آنهاییکه دراطراف دنیا از گرسنگی جان میدهند ویا از فرط بدبختی و بیکاری دست بخود کشی میزنند آن بیمارانی که دست از جان شسته اند ، آن مردان وزنانی که درگوشه وکنار دنیا برای حفظ جانشان فرار را بر قرا ترجیح داده اند ، همه آن بیچارگان ودرماندگان  وآنهاییکه جانشان را فدای روح آزاد خود  کردند  حقیقتا اورا آن مرد را که برصلیب آویزان است باور داشتند ویا دارند> آوازها همچنان تکرار میشد ومن چشمانم را رویهم گذاشتم تا دعای  واستدعا برای بخشایش وبرگشت به آرامش به او تمام شود !!!

شب از نیمه گذشته بود که به مقصد رسیدیم درطول راه هیچکدام حرفی نزدیم او ساکت بود منهم ترجیح میدادم که ( خفه ) باشم اتومبیل به یک سر بالای رسید در بالای تپه یک کلیسای بزرگ دیده میشد که بر فراز آن صلیب آهنی بزرگی با حرف  ( پ) ویک ضربدر روی آن خودنمایی میکرد آن ( پ) یعنی آرامش !   چند لانه درست شده مرغهای لک لک نیز بر فراز گنبد کلیسا قرار داشت شاید آنها میخواستند فرا تراز انسان زمینی بروند  هواسنج مجهز به یک خروس دور خود میچرخید ! درپشت کلیساخانه های یک طبقه مانند قوطی های مقوایی ورق پشت سرهم قرار داشتند جلوی هریک از خانه ها اتومبیلهایی پارک شده بودند وچند اتومبیل پلیس  نیز آنجا دیده میشد که برتعجب من افزوده شد اینجا مکان وجایگاه والای وعرش خداوندی است  خداوند با داشتن اینهمه نگهبان ردا پوش بازهم احتیاج به نگهبان دارد ، آنهم نگهبانان مسلح ؟!

به هنگام پیاده شدن از اتومبیل آنها برای او سلام نظامی دادند وچند نفری خم شدن عده ای انگشتر  اورا بوسیدند من به پشت سرم نگاه کردم شهری با شکوه و عظمتی مرموز دریک مه دیده میشد شب سردی بود وستارگان درآسمان میدرخشیدند در بالای آن تپه احساس کردم درآسمان وبر فراز ابرها ایستاده ام وهمه دنیا زیر پاهای من قرار دارد.

داستان ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: